متن ادبی برتر 


قسمت ها  از موارد ارسالی مخاطبین سایت کتابناک. انتخاب شده پسرک رودخانه‌ی زَر

 

مادرم میگفت تقویم چهار برگ دیواری ، تنها یک برگه داشت٬٫ _  آذر با رنگ غم ، شهر را از برگ زرد ، سنگفرش کرده بود،  یک نفس به پایان آذر ، مجال بود ٬٫_ سرِ شب خزان از دروازه‌ی شهر گذشت ٬٫_ چرخش ایام به سیاهیِ چله‌شب نشست٬٫_  سپس ، باد سَـردی پیچیده شد به تک‌تکِ کوچه باغ‌های لُختِ شهر   ٬٫_به نسیمی ، زمین و زمان شد اسیرِ دستِ فلک ٬٫_ ابرهای کینه‌جو و قیرگون خیمه زدند بر سرِ آسمان ِ بی‌‌چــتر و سقف، ٬’‘_ از جَـبرِ ایام و طعمِ تلخِ حق ،هفت آسمان تیره گشت ٬٫_سکوت مُبهمی شهر را در آغوش کشید٬٬٫_  نجوایی بی‌صدا ، از هجومِ وحشیانه‌ی طوفان فریاد کنان. بادی رهگذر وحشیانه به قاب ِ چوبی پنجره زوزه‌ی باد وحش  شبی که به دنیا آمدم ، رشت ، سَــردَش بود... نیمه شب از شدت سوز و سرما، یخ بسته بود ساعتِ گِـردِ شهر  ، زمان ایستاد تا سرنوشت لنگ لنگان بگذرد از سر پل سرد و یخ‌زده‌ی رودِ زِر _ بارید از آسمون شهر ، برف!...  من به دنیا آمدم با جیغ و گریه، در این وقت تنگ، در چله‌ی یلدای سرد و یخ ، !..  این شد شروعِ بختِ من !...  جاده‌ها بسته شد ، خب شاید کمی سخته!؟.. نه؟.. صبح شهر سفید پوشیده بود ، عین رنگِ رختِ من.    

 

 |+| نوشته شده در  ساعت 17:13  توسط شهروز براری صیقلانی  | 422°ْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْنظر  {ارسالی توسط محبوبه درویشی لاجوردی از رفسنجان )


چیدمان واژگانی بی مخاطب.                                   *****;`°ََِِِْْْ°ْْْ°ٌْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْ;• ْْْْْْْْْْْْْْْْْْ ًًًًًٍٍٍٍِِِْْْْْْْ°ًًًًًًًًًًًًً°ٍٍٍٍٍٍٍٍٍْْْ°ْْْْْْ.       

به گمانم دلنوشته‌هایم را کسی با چشمِ دل خوانده..  _چیدمان واژگانم ، شعر‌نیست، از غمِ یار نیست، -نظم و نثر نیست،  پُر از منّت و خواهش و نذر نیست  _بلکه رَدپای جوهر مشکیست، بروی این خطوط موازی یا بلکه حتی مجازی‌ست!... _این روزها از حرفهایی لبریز میشوم که برای گفتن نبودند و نیستند  _بی اختیار بروی تکه کاغذی خیمه میزنم ، و به رقصِ قلم خیره میمانم    افکارم سرریز میشوند و بروی کاغذ میچکند ْ,، _واژه واژه قطره‌قطره‌ بر تَنِ سفیدش نقش میبندند _دربه خط کشیدن کلمات ، مٌبتَــدی و بی سلیقه‌ام .   همواره نوشته‌هایم در سطل زباله و یا در عمقِ درّه‌یِ فراموشی به اکــران در آمده و بی مخاطب ،تا مرزِ خودسوزی میرسند... _ گاه خودم از فرط درد تنهایی، به دره‌ی ناباوری‌ها سقوط میکنم و در پستوی کابوسی شبانه، مفهومِ شب‌گریه‌های بیصدا میشوم!...  گاه زیر سقفِ کجِ سرنوشت، ثابت‌قدم و پابرجا.....    (ادامه دارد....)

 |+| نوشته شده در  ساعت °ًًًًًًٍٍٍٍْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْ°ًًًًً°°ًًًًًِِِِِِِِِْْْْْْْْْْْْْْْ•ًًًًًًًًًًًً;•ْْْْْْْْْْْْْْْ°6:57  توسط شهروز براری صیقلانی  |  290 نظر


رمانسرای ایرانیان کلیک کنید          عهد و پیمانش را شکست، صد لحظه شد....

من ویرانه‌ای‌بیش نیستم...  _جاده‌ها مرا میخوانند،  _درعبــور از کوچه‌های به‌هم گـِره خورده‌ی شهر، در وجودم جان میگیرد ،خاطراتی رفته از یاد!...  _در گذر از کوچه‌ی ساغـــَر، دیوارهای آجرپوش مرا میشناسند  ،اسمم را نجوا میکنند ، و میسپارند دستِ باد!...   _ناگه سوالی میشود مطرح در سکوت مُبهَم ایام!.. _سوالی سخت‌تر از کنکور...  _پس کو؟ کجاست؟ اینبار چه‌شد اینچنین جدا گشت دستت ٬ ز ِ دستِ یار؟..   _از عمق وجودم نفسی پیچیــده میشوددر غَـم و ماتَم ،  پـُرمیشوم ناگه از اندوهی جانفرسا ،  میکشم بر صحنه‌ی احساس ، آهی از تهِ دل ، میشکنم درجا ...  _ولی از اوج ِهجوم درد ، روحم طغیان میکند از چشمانم  درد میشود لبریز ، نگاهم میکشد فریاد....   

 |+| نوشته شده در  ساعت 6:28  توسط شهروز براری صیقلانی  |  نظر بدهید

دخترک ساکن باغِ هلو، خسته‌از خستگیاش

خسته‌ بود از خستگی‌هاش . از دلبستگیاش . دخترک سرخورده‌ بود از غم و عشق تو پستوی روز و شباش و پیوستگیاش!...، دخترک تنها بود ولی سربلند،  _  یاد شکستن‌غرورش بود هر غروب.  دخترک خسته بود از این شهر شلوغ ، خسته از آسمان ابری و پُرعبور ، از شهر بی سقف و خیس، از سنگفرش بارانی و شیک ،  دخترک خسته از تکرار زمزمه‌ی شعرای فروغ، از تلخی حقیقت یا که شیرینیِ دروغ دخترک سیرِ از کویرِ غمهاش ، دخترک میخوابه هرشب میخوابه روی دلنوشته‌هاش ،  لبریزِ  میشه دلش از هجم زیاد درداش. _ اون یه آدمِ بی‌صداست که زیاده حرفاش. _کاغذ طاقتش کمه ،نمیشه براش مَحرَم راز ، و یا اینکه سنگ‌ِ صبورِ  درداش .__ خطخطی میشه روحش از زجرِ تاب و تحملِ  زخماش.    . میریزه روی تن سفید کاغذ  با یه قلم و خودکار گهگاه.....  

  متن برگزیده اول. جیم _ # شهروزبراری•ْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْ°ٌْْْْْْْْْْْْْْ°ًًًًًًٌٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍْْْْْْْْْْ°ْْْْْ 

شب‌هنگام

سکـــوتِ مــُبهَمی •ًًًًًًْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْ°ْْْْْْْْْْْْْ°ًًًًًًًًًٍٍٍٍٍْْْْْْْْْْْْْْ ٌٌْْْْْشهر رافراگرفت، کمــی بعد صدایِ پارسِ سگی وِلگـرد و پیــر سُکـــوت را جـــِر داد،  سپس صدای جارویِ کارگر شهرداری که تن خیابان را نوازش میکرد بگوش رسید، پیرمرد رفتگر مسیرِ هرخیابان را همچون کاغذی خـــطدار از بالا به پایین ،خط به‌خط بانوک جارویِ بلندش مرور میکرد و پیش میرفت. گربه‌ای سیاه زیرِ شاخه‌ی لرزانِ بیــــد بروی شانه‌دیوار چُـرت میزند!.. در خواب لانه‌ی رویِ شاخسار پیچکِ یاس را میبیند که ماهیِ سـُرخِ درون حوضچه بجای پرستوهای سابق ،کنار تخم‌های کوچک و سفیدی بخواب رفته!...  کمی بالاتر ،بعداز عبوری سرد ازسرِ رودخــانه‌ی زَر ، سمتِ پیچ‌وخــَمِ محله‌ی ضــَرب ، پسرکی غزلفروش با ناگفته‌هایش دست به یَقه شده ، و درفرار از نجوای درونش، به زیرِ بالشش پناه میبرد، دخترک همسایه رویایی شبانه را میبافَـد، و سرِشبی تن میکند..........


رمان عاشقانهمتن دوم 

این روزهای پُرتکرار

پس از روزمرگی‌های یک شهر شلوغ ،یک آغوش جامانده!  __″پشت قاب پنجره‌ای چوبی و تَرَک خورده ، دست دخترکی نوجوان به اسم  نیلیا از خواب شبانه بیرون مانده!،،،  پاییز سوار بر بادی وحشی و کُهلی وارد شهری بی‌سقف و بارانی شده و غم را با نجوایی بیصدا ، در پـَستویِ شهر خوانده!  طوفان به میدان اصلی شهر رسید، خودشیفته و مغرور به مجسمه‌ی سیاهه اسب و سرباز کوچکش میرزا  رسیده و به قصه‌ ی جدید و غمناکی پیچیده شد  ، فصل عاشقانه‌های حلق آویز رسید ، و گـِره‌ی کوری خورد به دور تقدیری عجیب.  طوفان عصیان زده و بی‌نظم به تمامی درختان کوتاه و بلند شلاقی از جنس رگبار خیس و نقره‌تاب زد...  رشت، این شهرِ سوختــه!...  سَــردش است.  شهر پسرک را میخواند...    پسرک بیخبر از این نجواست و پشتِ دیوارِ گرم شومینه در غمِ یار میشکست!!..  اما بیصدا.  __طوفان وحشیانه خود را به درب و دیوار میزند !...   آخرین برگ زرد از شاخه‌ی درخت انار جدا میشود و بروی سنگفرش نشست!...  _شهر بشکل شرم آوری لخت و عریان است       پسرک افکارش در روزگارش سنگینی میکند    _شب از پنجره سَرَک میکشد 

__متن انتخابی بعدی :  

اول مهر _رشت

درگذر ایام و چرخش فصل به فصل ، تقویم چهاربرگ دیواری ،به خط تقارن نشست!.

  در قاب تصویرِ آسمان ، دستِ سرنوشت دولا شد ، تقدیر قرینه گشت!..

ادامه در... 

 

 

 

 

ه .    طرفداران سبک شین براری مدرنیته کلیک نمایید