رمان،  داستان مجازی،  
 

رمان عاشقانه های حلق آویز نوشته شین براری نشرآبرنگ

رمان عاشقانه حقیقی....  

ادامه نوشته

داستان بلند شهر خیس از شهروز براری صیقلانی نشر چشمه ،(خلاصه فصل اول)

 بهترین آثار داستانی (خلاصه فصل اول)


وبلاگ دلنوشته و داستانهای کوتاه فرزاد شفیعی کنارسری کلیک کنید طنز 


رشت_شهری شاد، ولی ابری ، با آسمانی خیس و زمینی بارانی !...

     __ساعــت گردِ بزرگ شهر، و عــَقربه‌های خـَستگی نــاپذیرش  بــی‌‍وقفــه در چرخشی پـُرتکرار و بــی‌نَوَسـان، روزها را یک‍ــ‌به‌ی‍ک‌ از تقویم چهاربرگ دیواری خط زده و به پیش میبرد زندگی را تا زمان در گُذَر ایام سینه خیز ‌پیش برود.  سـاکنــین شهــر همـگــی شـیـــــــــکـــپـوش ،روشنفکـر و غریب‍ـ‌‍نوازند.   _اهالی این شهر در تک‌تک سلولهای وجودشان ، مملوء از هوش زکاوت، عشقی پاک نسبت به خدا میهن و ناموس بوده و در گذر ایام با اعمال خود ، گویای  غیرت و شرافتی بی‌مانند بوده‌اند.  مردمان این شهر در طی تاریخ پرفراز و نشیبشان همواره جلوی تجاوز بیگانگان را به این مرز و بوم گرفته‌اند، از اینرو مجسمه‌ی سرباز کوچک این شهرِ بارانی و اسب و تفنگش ، در مرکز شهر ، خودنمایی میکند. مردمان شهر چتر به دست در سرنوشت یکدیگر از خود ردّ پایی بجای گذارده و عبور میکنند ، آنها به هر طـریقی در راهِ رسیدن به اهـداف و رویاهایشان گــام بر میدارند و همواره راهی برای ادامه‌ دادن و پیشروی در مسیرشان میابند. اما این شـهر ، روحــی بازیگوش و «کَــجـ‍‌‍کـلام‌» دارد که زیرپوسـتش رخـنـه کرده. روحــی که به جسمِ تک‌تـک ساکنـینش حلول کرده و آنها را وادار به استفاده از ادبیاتی متفاوت و کمی غیر مودبانه میکند. اما ناگفته نماند که این کجکلامی با بی ادبی و فحاشی و یا بی‌قید و بندی تفاوت چشمگیری دارد. و نیّت واژه ها در کجکلامی ، بار منفـــــــــی نــــَدارد و منظور از بـکار گــرفتن واژگــان ، بی‌ادبی و تــــوهـین و گـــــُستاخی نـــیست . بـــلکه بٓــــَرخَـــــــلاف دســتور فـــــَرهنگ لغــــات در ســــراسر ایــن مـــــــرزبوم ، درون این شـــهر خـــــیس و ابـــــــری ، دایــــِره‌ی اســــتفاده از واژگـــان ، تــــعریف جـــدید و مــــُتفاوتی از خود ارائه میدهد ، و تـــا آنـــکه جـُزیـــــی از هــــُویّــَت این شـــهر نـباشید ، درک و لـــمس آن دشـــوار و نــامــــمکن اســت .  اما روی دیگر سکه ، غـــم انگیــزتر است . این شهر اسیر نامهربانی هاست،  و زیر هجــومِ ابـــرهایی ناخشنود و لــــجباز ، بین دریاچه‌ی بزرگ و کوههای بلند در خویشتن خویش  تبعید شده.  مردمـــان رنجیده خاطــر و آزُرده‌حــال ، چتر به دست با عبــور از خیـــابانهای بــه هم گـــِره خـــورده‌ی شهــر ، هـمـچون خون ، در رگـهـــای، شـــــ‌ـــهر بــه گـــردش در می آیند، تا قلب شهر به تـــپــِش در آیـد و زندگی در شریان های ان جاری شود.  

 

        

              ★داستان اوّل★             

(مختصری از شوکت، مادر شهریار)         

 زمان_ (سال ۱۳۳۸شمسی)

         _شوکت دختر یک بزرگزاده و  رگ ریشه‌اش از خاندانی اصیل و نامدار بود. او جد در جد ، اهل و ساکن این شهر شـــمالی و بارانــزده بود   شوکت از کودکی دوشادوش با پدربزرگش در پناهِ سایبان یک چتر ، زیر ریزش قطرات نقره تاب ، و بروی زمینی خیس و باران خورده برای سرکشی به املاک مستغلات و هجره های متعددشان روانه‌ی بازار میشد. او از همان ابتدا جَنَم و شهامتی منحصر بفرد داشت. که روز به روز با گذشت زمان و بزرگتر شدن سبب شکلگیری یک شخصیت قوی و جنگنده در او میشد. شوکت که شش سال بیش نداشت ، با زبانبازی و زرنگی ، شروع به دلربایی از کوچک و بزرگ نمود . او سالهای کودکیش را، در موقعیت و مکانی غیر معمول ، و شرایطی غیرعادی سپری کرد. زیرا بدلیل وابستگی و همراهی با پدربزرگش ، همواره همچون دگمه‌ی پیراهنی به وی وصل بود . و لحظاتش  ناگزیر در محیط های جدی و خشکـ بزرگان ، ورق میخورد. شوکت شش سال داشت و فقط تا همین حد میدانست که پدر و مادرش چندی پیش برای زیارت خانه‌ی خدا به مکه رفته اند ، کمی بعد خبر آمد که بین راه مادرش مریض و ناخوش گشته ، و آنها به ناچار در شهری بین مرزی ، برای مداوا ، توقف کرده اند . اما تا چندصباحی ، هیچ خبر و اثری از آنها دیده نشد . تاخیر آنها در ارسال نامه و یا پیغام ، کمی نگران کننده بود.  یک پنجشنبه‌ی آفتابی و بهاری بود که ساعت از ظهر ، فاصله میگرفت و سوی غروب پیش میرفت .شوکت درون حیاط  خانه‌ی ویلایی و بزرگ پدربزرگش ، روی کاشی‌های کف حیاط ، با تکه گچی سفید مربع های به هم پیوسته ای کشیده بود، و با تکه سنگی ، به تنهایی با یک پای بر زمین ، درون مربع ها میجهید و لع‌لع بازی میکرد. که چشمش به حرکات آرام و نرم گربه‌ی سیاه افتاد. سپس به لانه‌ی پرستوهای بالای پیچک یاس نگاهی کرد ، گربه‌ی سیاه و بدطینت محل ، از بازوی درخت انار ، به شانه‌ی دیوار جهید ، شوکت با چشمان درشتش ، خیره به صحنه ماند ، لبخندی از سر بیخبری زد. زیرا آن لحظه ، هم گربه و هم پرستو ها را همزمان درقاب یک تصویر داشت.  گربه اما نقشه‌ای دیگر درسر داشت . گربه با یک جهش و یورش ، چنگـ بر لانه‌ و آشیانه‌ی آرامش و خوشبختیِ  پرستوهای عاشق انداخت. یک پرستو پرواز کرد و سوی آبی آسمان شتافت. آن دیگری در آغوش ِ سیاهه گربه ، غیب گشت. چند پر به آرامی در هوا چرخزنان رقصید و زیر نگاهِ متحیر و شوکه‌ی شوکت ، آرام آرام ، در پیش پایش به زمین نشست . شوکت بخوبی فهمیده بود که چه چیزی پیش رویش رخ داده ، اما نمیدانست که آنچیزی که حاصل گشته ، خوب است و یا بد!..  آن لحظه برای اولین بار در عمرش ، با بی ریاحی و خالصانه ، از خودش پرسید؛♪ یعنی، ایــــن بــَـــده؟.. ®از طرفی خوشحال بود که گربه‌ی دوست داشتنی و زیرکــی که یکبار نازش داده بود ، دلی از غذا در آورده و از سویی دیگر نگران ِ غمِ تنهایی و بی‌‌کسی آن پرستویی بود که از چنگال تقدیر ، پر کشیده و زنده مانده و به ناچار  زین‌ پس تنهاترین پرنده‌ی ساکن پیچک یاس خواهد بود. اما آنسوی درب بسته‌ی خانه، در آرامش و سکوتِ کوچه ، حادثه ای در جریان بود، پرستو ها در آسمان به پرواز در آمده بودند و در گوش شوکت صدای پرستو ها،  طنین انداز شده بود ،  روز ،پنج شنبه بود،   پدربزرگ با صدایی خشدار پرسید؛ شوکـــت!.. شوکَــتی کجایی دخترجون؟.. بیا پیش من تا برات میوه پوست بکنم...   _ش‌ک؛ من اینجام آقاجونــی، الان یهویی پیشی اومد ،یــهویی پیش خونه‌ی لونه‌ی آشیونه‌ی پرستو هاا ، بعد یهویــی ، افتاد روی آرامِ پرستوهـااا  بعد یهــو یهو یهویــی اشتباهی دهانش باز که بود ، یهویی یکیشون  رو اشتباهی  یهو  گیر کردش توی دهانش انگاری!. یکیشونم  پرید آسمون ، گُـم شدش، .آقاجون !.پیشی سیاهه مگه غیر ازآقا موشه ، یهویی ممکنه حوس کنه که پرنده‌های پرستوهای بالایِ درخت یاس رو هم بخوره؟..   پدربزرگ: چی‌چی میگی دخترجون؟ چرا همش بریده بریده حرف میزنی؟،. من که نمیشنوم  چی داری میگی؟   شوکت؛ میگـــَم که آقا پیشی سیاهه میوه ‌ی هلو میخوره؟..   _پدربزرگ؛ نه دخترجون ، گربه که میوه نمیخوره،  ٬®_ شوکت که هرگز شیطنت نمیکرد و دختری آرام و عاقبت اندیش بود ، اینبار سنّـت شکنی کرده و از سر کنجکاوی کنار لبه‌ی حوض ایستاد، کمی به بازی ماهی‌های سرخ و گُـلی ، در درون حوض خیره ماند. دستش را به کمر زد، سرش را چرخاند به آلاچیق و پدربزرگ نگاهی زیرکانه  انداخت. نگاه بعدیش سمت ظرف بزرگ میوه‌ها ، نشانه رفت. دوید و یک هلوی بزرگ برداشت، به لبه‌ی حوض بازگشت، صدای کشیده ‌شدن نوک قلم ، بروی سطح کاغذ ، بگوش رسید. گویی قلم پس از اتمام جوهرش ، بروی تن بی‌متن کاغذ، میلغزد و این‌میان کاغذ ‌است که از درد این لغزش جیغ میکشد. شوکت هلوی بزرگ در دستش را سوی ماهی گلی بزرگ نشانه میرود و میوه را سوی هدفش شلیک میکند، از صدای حاصل از برخورد هلوی بزرگ با سطح آب ، نگاه گربه زودتر از پدربزرگ ، به شوکت جلب میشود.  شوکت که بخوبی میداند ، چنین کاری از وی انتظار نمیرود ، با شرمندگی دستش را جلوی چشمان درشتش میگیرد و ژست شرمندگی و نِدامَـت را بنمایش میگذارد. هلو دیگر تنها نبود، زیرا ماهی گلی که سه دُم داشت و چشمانش همچون قورباغه بیرون زده بود، مُرده بود و همراه هلو بروی سطح آب ، درون حوضچه ، قوطه‌ور بود. نگاه شوکت به جای مرکبی و جوهردان و قلم خطاطی پدربزرگ بروی نرده‌ی چوبی افتاد. پدربزرگ تنها درون آلاچیق بزرگی بود که انتهای حیاط ، خودنمایی میکرد. پدربزرگ و عینک گردش ، خیمه زده بر کاغذی سفید و بزرگ ، به نرمی ، قلم خوشنویسی را درون جوهر مرکبدان ، فرو میبرد و با وسواس حروف را نستعلیق و کج ویا سربه‌سر کنار یکدیگر ، به خط میکشید ، آنگاه از بالای عینکش ، نگاهی مغرورانه و ازخودراضی به کاغذش می‌انداخت. پدربزرگ گهگاه از سر تفریح و یا برای پرکردن اوقات فراقتش ، در زمینه ‌ی خطاطی و یا حتیٰ شعر شاعری ٫ نیم نگاهی داشت و به هر کتاب و یا مطلبی که با  خیام مرتبط میگشت ، ســــَرَک میکشید . او هرچه بود بی ادعا و کم حرف بود ، و از اطرافیان پنهان مینمود که خودش هم در خلوتش ، شعر میسراید . زیرا بخوبی میدانست که همگان او را بعنوان مردی سالخورده و خردمند درون کسب و کار میدانند ، و در انظار عموم و جمع بازاریان، وی به سرسختی ، پشتکار  و مدیر و مدبر بودن ، شهرت داشت  ، و زبانزد خاص و عام بود. حال شاید میپنداشت که چنین روح لطیف و ظریفی که قادر به شعر سرودن باشد ، به وجهه  و شخصیت زبر و خشک و نچسب او نمی‌آید.   آفتاب بروی شهر میتابید، او یک قورت از استکان کمر باریکش، چای‌خورده بود.  که خدمتکار خانه ، هراسان و نفس نفس زنان ، خبری از پدر و مادر شوکت آوردو

 گفت؛ حاج‌آقا حاج آقا الان شنیدم که مابقیه‌ی اهالی محل که با کاروان  خانم و آقا رفته بودن سفر حج ، برگشتن و رسیدن شهر،  پدربزرگ؛ ای کاش زودتر یه خبری میگرفتی تا یه گوسفندی زیر پای بچه‌ها  قربونی میکردم، بجنب سریع عبای سفیده با گیوه‌ام رو بیار، یه اسفند دود کن....  _® آن لحظه شوکت نه خوشحال شد و نه اینکه ناراحت . او بیشتر نگران جداشدن از پدربزرگش بود. زیرا میدانست که تنها مدت کوتاهی به امانت ، نزد پدربزرگش سپرده شده. آنروز با سلام و صلوات ، و هجوم همسایه ها و دود اسفند ، به لحظه‌ی موعود نزدیک میشد ، پچ پچ و زمزمه های درگوشی و خاله‌زنکانه‌ای درون محیط خانه ، و بین اهالی رد و بدل میشد . شوکت تنها بفکر ، لو نرفتن و ماسمالی کردن ، ماهی قرمزی‌ست که به قتل رسانده . پرستوی بیوه و غمگین به آشیانه باز میگردد ، تخم هایش نشکسته ، اما شریکش قربانی چشم حسود روزگار و نگاه زیرک گربه شده . عاقبت در میان بهت و حیرت همگان ، از عمق افرادی که تجمع کرده و جلوی درب خانه هجوم آورده بودند ، یک چمدان بزرگ و سبز رنگ دست به دست به پیش آمد و به روی ایوان رسید . آنچنان بروی چمدان خاک نشسته بود که گویی از دل طوفان شن ، خارج گشته . نهایتن در چشمان نگران و متفکر شوکت ، در قاب تصویری مات و مبهم ، از پشت دود اسفند ، خانمی رنگ پریده و لاغر اندام سبز شد. که شباهتی به مادرش نداشت . اما در فوران افکاری مجهول و متشنج ، که در سَـرِ تمامی حُضار ، میجوشید ، سکوت فراگیر و حاکم شد . شوکت باز از خودش 

پرسید ؛ ♪یعنی این بده؟... 

 ® اما اینبار پاسخی واضح وجود نداشت . آن زن ، همسفر و هم‌کاروان مادر و پدر شوکت بود ، که از آنها برایشان خبر آورده بود. آنها در مسیر بازگشت به دیار ، در طوفان شنی شبانه اسیر و مفقود شده بودند . و چون چمدان آنها بار بروی شتر آن زن بود ، در نهایت توانسته بود تنها چمدان را به رسم امانتداری به دست آنها برساند. شوکت ، آنقدر کودک بود که ندانست ، چه چیزی رخ داده ، اما از ته قلبش میخواست که آن مردم و همسآیگان از حیاط خانه‌ی پدربزرگش خارج شوند، و او هلوی درون حوض را برداشته بلکه آن ماهی گلی ، باز زنده شود،  آنگاه او هلو را بر روی شانه‌ی دیوار گذارد. تا بلکه گربه‌ی سیاه‌دل ، با خوردن آن ، از خیر خوردن پرستو بگذرد.     _سالها گذشت و شوکت از آن دوران به آرامی عبور کرد.  هر چه بزرگتر که شد ، مهر و محبت دستان پدربزرگش را بیش از پیش لمس نمود. همه وقت و همه جا با وی همراه گشت. او بطور اکتسابی و دلخواه ، اغاز به یادگیری قانونهای نانوشته و رسم رسوم های رایج در عُرف بازار نمود . او ، با تماشای حوادث و وقایع روزمره ، یاد گرفت که چگونه با هر مسئله ای برخورد و از هر حادثه ای سربلند بیرون بیاید . او در گرفتن حق و حقوقش توانا و موفق بود . او بجای بازی کردن با کودکان هم سن و سالش ، با بزرگان و اهل کسبه‌ی بازار ، وقتش را میگذراند. از همان کودکی حاج‌آقا بزرگ ، حساب خاصی بروی وی باز کرد . و او نگین تاج پادشاهی‌اش شد. شوکت و علی پسرعمو و دخترعموی یکدیگرند اما با هم روابط گرم و صمیمانه‌ای ندارند. علی ساکت و درونگراست، بی آزار و خاموش، برخلاف شوکت ، که شر و شور است و سرش درد میکند برای گرفتاری، او و علی تنها نوه‌‌های ارباب صیقلانی هستند . ارباب صیقلانی ، مردی خَیِر و متواضع بود ، او را همگان به اسم حاج اقابزرگ درون شهر میشناختند . و به کارهای انسان دوستانه‌اش معروف بود.  ، علی از دست حرف مردم و برای درآمدن از زیر سایه‌ی پدربزرگش ، خانواده را ترک کرد و گوشه ای از محله‌ی سرخ ، مغازه‌ای اجاره نمود ، و پیشه‌اش لحافدوزی شد ، او هرگز ازدواج نکرد ، اما روزگارش بر عشقی عجیب و بی مانند گره خورد . گویند که روزی در نگاه اول، عاشق و دلداده‌ی دختری خوش سیما گشت، ولی دخترک ساکن این محل و یا شهر نبود ، حتی از اهالی شهرهای اطراف نیز نبود ، بلکه مسافری از عالم غیب بود که کسی نمیداند از کجا آمده و به کجا رفته است . شوکت نیز در غیبت پدرش ، عصای دست حاج آقابزرگ یعنی پدربزرگش شده بود ، که از بس به تنهایی امور کسب و کار و هجره های پرتعداد حاجی را گردانیده بود ، که همگی او را بخوبی و نیکی میشناختند ، در مقابلِ شوکت ، همگان دست به سینه و آماده باش بودند ، شوکت به صغیر و کبیر باج نمیداد و حق را از ناحق ، تمیز الَک میکرد . سرش درد میکرد برای گرفتاری و جنگ و جَدَل . از هیچ بحران و چالشی ، روی گردان نبود ، و با فراق باز به استقبال ماملایمات میرفت. او سالهای نوجوانی و اوایل جوانی‌اش را آنچنان در انجام امور بازار ، ارباب رجوع ، سرکشی به امور امریه ، املاک و رفع و رجوی مصائب و معایب سپری کرد که یادش رفت عشوه و ناز و ادای معمول و رایج درون دختران دم بخت را بیاموزد. او هربار از تعریف و تمجید بزرگان و اهل فن و کسبای قدیم و اصیل بازار در خصوص خصلتهای خوب و موفق خویش ، نیرویی هزار برابر از پیش میگرفت ، گویی همین تعریف تمجیدها برای خوشبختی ‌اش کافی بود. آخرين روزهاي زمستان طي مي شود و بهار در راه است. به تدريج از سرماي هوا کاسته مي شود. باران متوقف شده ولي آسمان هنوز ابري ست. خروس مي خواند و سگ پارس مي کند. شوکت پر انرژی و حاج‌آقا‌بزرگ  بی‌رمق و بدحال است و توانِ حرکت ندارد. چهار ستونِ بدنش خشک شده و قادر نيست خود را تکان دهد. دکتر به شوکت وعده داده که حاج‌آقا بزودی بهبود یافته و سلامتی و توانش را بازمیابد. یک سال دیگر نیز به پایان رسیده بود و  روزها یک به یک خط خوردند ، و ماهها از تقویم عبور کردند تا که آرامش شهر ، جایش را به شلوغی و داغیِ بازارِ شب عید میداد . در ازدحام مردم و شلوغیه خیابانها و گذرهای منتهی به مرکز شهر ، کلانتری ها و شهربانی  نقش و وظیفه‌ی ِ برقراری نظم و آرامش را برعهده داشت.  آن روزها ، مردمان شهر ، سری نترس و دلی دریایی داشتند ، آنها در لحظه زنده بودند و تمام و کمال ، تک‌تک ثانیه ‌هایشان را زندگی میکردند ، و ترسی از قانون و صاحب قدرت نداشتند ، تنها معیار و ملاکشان ، گرفتن حق و فریاد زدن صدای آزادی ، و ابراز وجودشان بود. بعبارتی ، همگان میدانستند که هر چالش و دردسری ، همچون صحنه‌ی آزمون و امتحانی‌ست که آنان را در بازیِ زندگی ، مَحَک میزند. پس بسیاری از اهالی شهر ، منتظر فرا رسیدن چنین لحظه‌ای بودند . تا به جنگ و نَبَرد با بی‌عدالتی و ظلم بروند ، و اینگونه جوهره‌ی وجودی‌شان را به مَحرز  نمایش بگذارند و خود را اثبات نمایند . از اینرو معیارها به گونه‌ای غیرمتعارف و غیرمعمول شکل گرفته بود بعبارتی عده‌ای انگشت شمار در سطح شهر بدلیل درگیری های متعدد و شهامت و شجاعتی فاقد عقل سلیم و خالی از منطق در دعواها و زد و خوردهای فیزیکی ، سرشناس و شهره‌ی شهر شده بودند و در آن دوره‌ی زمانی و مقطع کوتاه از زمانه به اسم لات شناخته میشدند، البته این عنوان در آن دوره به هیچ وجه بارِ منفی نداشته و دارای عرج و احترامی خاص بود. در نهایت بین لاتهای متعدد شهر ، به ندرت و انگشت شمار بودند که پایبند و وفادار به چهارچوب و مرام مسلک ویژه‌ی لاتی باقی بمانند زیرا دوره‌ی چاقو و چاقوکشی به سر آمده بود و گنده‌لاتهای شهر آموخته بودند که با محبوبیت و شهرتی که میان جمیع اهالی شهر بدست آورده اند میتوانند به طریقی برای امرار معاش و کسب درآمد از بُرِش و نفوذ کلامشان در برقراری نظم و آرامش بهر ببرند . در این بین اسم سه الی چهار نفر در کل سطح شهر ، برازنده‌ی لقب گنده‌لاتی بود. که همگی با ژاندارمری‌ها و شهربانی ها در سطح شهر همکاری میکردند ، و بسته به موقعیت مکانیشان ، ابراز وجود کرده و فعالیتهایشان را در همان حوزه انجام میدادند و با زدوبندهای غیرقانونی‌ای که در خفا و پشتِ‌دست داشتند ،سبب برقراری صلح و ارامش و حفظ امنیت شهر میشدند. آنها از نفوذ حرفشان در میان انبوه مردم استفاده‌ی مثبتی میکردند و در هر دعوا و اختلافی با پادرمیانی و وساطت موجب ختم به خیر شدن ماجرا میشدند.   در یک روزِ شلوغ ، قبل از فرا رسیدن سال جدید ،  در آخرین روزهای زمستان، شوکت در روزگارش به یک بازی جدید از بازیهای فلک و سرنوشت فرا خوانده شد. در یکی از هفته های اسفندسوزِ تقویم ، گذر هفته به پنجشنبه‌‌ای خاص رسید ، شوکت سَرِ هُجره‌ا‌ی که بعد از پُلِ رودخانه‌ی زَر ، ابتدای دهانه‌ی بازارچه‌ی چوبیِ میوه و تَره‌بار بود ، ایستاده بود و با صدای نخراشیده و محکمی ، تعداد کیسه های برنجی که از انبار به داخل هجره میبردند را میشمرد. او آنروز ، برای اولین بار با یک نگاه به مردی غریبه و بیگانه دلش لرزید. گویی برای اولین بار چیزی در دلش نجوا کرد و لبریز از حس زن بودن ٬ گشت . آنقدر که شمارش کیسه های برنج از دستش در رفت و خیره به خط و خطوط زخم‌های دشنه ای که برصورت مردی غریبه نشسته بود ماند. و این آغاز تغییر و تحولات در زندگی شوکت بود. او پیچید به دور عشقی عجیب,  تند و شدید. همان آتش عشق تندی که زود فروکش میکند. او یک دل که نه ، صد دل عاشق و شیفته‌ی گنده‌لات شهر شده بود.   زن سرکش و مردانه مسلکی که آوازه‌اش از باب بالامَنِشی و بلندطبعی در کل شهر شُهره‌ی عام و خاص بود در نهایت تن به رسم و رسوم رایج آن روزهای اجتماع داد ، خودش هم نفهمید که چه شد برق عشقی کورکورانه بر عقلش تسلط یافت و با لجاجت و سرکشی ، رو در روی حاجی ، ایستاد و خودش را از ارث میراث محروم کرد ، و درمقابل خوشی کوتاه مدتی را پس از ازدواج تجربه نمود. او با گنده لاتی بنام عظیم هشتی، که درون سجل (شناسنامه) محمد سوادکوهی نام داشت  ازدواج کرده بود. شوهرش از طایفه‌ی قوام السلطنه بود ، و شجره‌ی طولایی داشت. که جزء تبعیدی های این شعر محسوب میشدند. اما شاخه‌ی مربوط به عظیم در این شجره‌ی قطور ، با خلاف و قانون شکنی پیوندی ناگسستنی خورده بود. عظیم هشتی ، شغل خاصی نداشت و به عبارت آن دوره زمانه ، زرنگ نان خودش بود ، در قمار حاضر و ناظر بود ، حکم اخر در دادگاه خیابانی به تیغ تیز دشنه‌ی عظیم هشتی ، صادر میگشت. یکبار هم که قسم خورد تا دشنه را خاک کند ، و دو روز بعد برای نشکستن قسم و قولش ، بجای دشنه ، تیزیه کوچکتری بنام گازان را در جورابش گذاشت. و روز از نو ، روزی از نو.   پدربزرگ شوکت ، از روی تجربه  ازدواج عظیم‌هشتی با نوه‌اش ،را اشتباه و غیر ممکن میدید. اما هرگز تصور شنیدن حرفی ، بالاتر و غیر از حرف خود را نمیکرد. هرگز انتظار ، رفتار و تصمیمی برخلاف میلش را از شوکت نداشت.  اما زمانه برخلاف افکارش گذشت.    – یکروز معمولی بود ، یک پنجشنبه‌ی بارانی و متفاوت. حسی خاص درون ، شهر ، بی خیال قدم میزد. از کنار عابران که عبور میکرد ، بی اختیار در وجودشان رخنه میکرد. ناگاه رهگذران ، دچار اضطراب میشدند. دچار استرس ، یا وقوع یک پیش آمد.  – حمام حاج‌اقابزرگ در مرکز شهـــر، روزهای پنج‌شنبه شلوغ بود .  زیرا از سخاوت حاج‌اقا‌بزرگ ، روزهای پنجشنبه برای فقرای شهر ، استفاده از حمام رایگان بود. اما این امر برخلاف میل باطنی حاج‌اقا بود. ولی از سر ناچاری و برای احترام گذاشتن به نظر عزیز دردانه‌اش ٫شوکت٬ ناچار به پذیرشش شده بود . حاج‌اقا خودش بر این باور بود که چنین قانونی سبب مشخص شدن فقرا از عوام میشود ، و ممکن است افرادی از سر آبروداری و غرور ، و یا خجالت ، نتوانند از چنین امتیاز و فرصتی استفاده کنند . همواره حاج اقا میل داشت که روزهای پنج‌شنبه ، استفاده از حمام برای همگان رایگان باشد. تا بدین ترتیب ، سبب الک کردن و جدا نمودن فقیر از دارا نشود . حاج اقا اخلاق خاص و مخصوص بخود را داشت . او عادت داشت تا در طی انجام هرکار خیری ، خودش شخصا ، حضور بیابد ، و شاهد جریان امور باشد .  این امر که او میل داشت ، در لحظه‌ی خیرات و یا کمک به مردم ، خودش شخصا حضور بیابد، برایش یک چالش شده بود زیرا او سالخورده و مریض بود . و عادت به شیکپوشی و آراستگی برایش اسباب زحمت و صرف انرژی بیشتر میشد. او تمام عمرش را اینچنین در برابر چشمان عموم ظاهر شده بود . اینکه حضورش را واجب و مهم میدانست ، دلیل بخصوصی نداشت . تنها دلیلش هم آن بود که از شادی مردم ، شاد میشد. و  احساس ، موفقیت میکرد . بی‌شک احساس بهتری از خویشتن خویش می‌یافت. و برایش مدرکی مستند از تاثیرگذار بودن در اجتماع بود.  اما عده‌ای این امر را نشانه‌ی فخرفروشی میدانستند. در محله‌ی کوچکی بنام  ٫زیرکوچه٬  که دقیقا در مرکز شهر و خیابان اصلی شهرداری ، واقع گشته بود ، همگان میدانستند که روزهای جمعه ،در نانوایی محل ، نان صلواتی‌ست. زیرا بلطف حاج‌اقابزرگ ، نان بطور صلواتی پخت میشود و همواره شخص حاج‌اقابزرگ ، درون نانوایی ، کنار شاطر ، می ایستاد تا با لبخندی مهربانانه و پاک ، و حرکاتی که از فرط پیری کمو بیش آهسته، گشته بود ، بروی خمیرهای چانه‌ی نان قبل از ورود به تنور ، دانه‌های سیاه خشخاش را بریزد. ریختن خشخاش برای او مثل بازیگوشی و شیطنت کودکانه بود. اما بازیگوشی ای که آنقدر بزرگ و مهم بود که یک محله را ، از برکتش بهره‌مند میساخت. – شوکت اما بتازگی چندین بار پیش افرادی بیگانه و یا آشنا گفته بود که بعد از ازدواجش با عظیم هشتی، حاج‌اقا کم‌کم بدلیل پیری ، عقلش ضایع گشته. و چنین حرفهایی ، بعنوان بروز علائم هشدار و نشانه‌های آغاز یک اختلاف سلیقه ، سریعا درون دهان ها ، یک کلاغ ، چهل کلاغ میشد. اللخصوص که بتازگی پس از ورود عظیم‌هشتی به زندگی شوکت، شکافی باریک اما عمیق بینشان شکل گرفته بود. لحظه به لحظه این شکاف عمیق‌تر میشد ، و به طولش افزوده میگشت. شوکت و حاج آقابزرگ     ‌(پدربزرگش) در یک شهر ، یک محله ، یک کوچه و یک خانه زندگی میکردند اما سکوتی که بینشان حاکم گشته بود ، نماد و علامتی گویا از دلخوری و رنجیدگی حاج‌آقابزرگ نسبت به نوه‌اش شوکت بود.  شوکت به رسم سابق زیرلب ، بسم‌الله میگوید ، در را پشت سرش می بندد. لبه‌ی چادرش لای درب گیر میکند . او درب را بازکرده و چادرش را آزاد میکند. در چشمان او کوچه خاموش تر از دیروز است. سایه ها یخ زده اند ، روزهای شوکت ، بدون حضور آقابزرگ ، معنا و مفهومی ندارد. زیرا در محیط کوچک بازار و کسبا ، حرفها زود میپیچد. همگان از دعوا و اختلاف شوکت با آقابزرگ باخبرند . حتی رفته‌گر محل ، نیز به شوکت بی‌محلی میکند و جواب سلامش را نمیدهد ، شوکت از زیرکوچه خارج میشود و از عرض خیابان اصلی عبور میکند. بچه گربه ای از بالای درخت ، دنیا را از نگاهه یک گنجشک ، تجسم میکند . اما نمیتواند درک درستی از چنین تصوری پیدا کند. پس بناچار ، اینبار خودش را در نقش یک میوه میبیند . باز سخت است . شاید همین که در نقش خودش بماند ، راحت تر باشد . سپس به سوالی بر میخورد ، او وقتی پایین بود ، تمام گنجشکها ، بروی همین شاخه بودند. حال که بالاست ، تمامشان پایین هستند . سپس مادرش را صدا میکند. اما مادرش کنار سطل زباله ، بی توجه به حضور گنجشکهاست . و خیره و مات و مبهوت ، قفل کرده بروی قدمهای شوکت، ونمیداند تقصیر از جبر روزگار است یا این جماعت ناسازگار؟...    _شوکت از نانوا ، نان میخواهد ،ولی..... کمی بیش از حد ، معطل میشود ، در نهایت نانوا با بی اعتنایی دریچه‌ی کوچکی که برای مشتریان است را میبندد، تا غیر مستقیم‌ترین اعتراضش را برساند. بچشمان شوکت ، روزگار تیره و سیاه میشود ، در غیبت نور ، دلش در سیاهی می لغزد.  در ذهن مخشوشش می تراود یک سوال، سوالی از جنسِ تردید ، که امروز مگر تعطیل است!؟ با خودش

 میگوید: این نیز بگذرد. کمی بعد از راسته‌ی ماهی فروشان ، از دالانی تنگ که حکم میانبر را داشت ، سمت هجره‌ی دوبَر  دادافرخ که قهوه‌خانه‌ای قدیمی و دود گرفته بود رفت تا مانند همیشه از موقعیت مکانی و امتیاز دو درب در دو سویش ، بهره ببرد . زیرا ، یک درب قهوه‌خانه از سمت پاساژ سالار و درب دیگری به سمت مسجدصفی راه داشت. از چند پلکان پایین رفت و به رسم سابق ، یاالله گفت ، و داخل هجره شد ، استکان ها در بین زمین و هوا ، ایستاده بودند ، و کسی نفس نمیکشید . گویی از ورودش همه شوکه بودند ، پیرمردی گاری‌چی ، خیره به شوکت ، خشکش زده بود ، گویی در لحظه‌ی فوت کردن چای درون نلبکی ، از وی عکسی گرفته باشند. حتی مگسی نجنبید . و همزمان ، پس از نگاه تند شوکت به مشتریان درون قهوه‌خانه ، همگی به حرکت عادی و روزمرگی های خود ادامه دادند . و خودشان را مشغول نشان دادند تا از پاسخ سلامش تفره رفته باشند . شوکت با خشم ، و ابروهای گره خورده از طول قهوه خانه عبور کرد ، ولی آنسوی هجره برخلاف سابق ، درب قفل شده بود. شوکت نگاهش را سوی شاگرد فرخ ، نشانه رفت ، شاگر فرخ كه لونگ قرمزی را تابانده  و بروی عرق گیر سفیدش گذاشته بود ، از ترس پاسخگو شدن به شوکت ، به دروغ سوی درب دیگر مغازه را نگاه کرد و گفت : بـــــ‍ـٓـله اوستـــاٰ!... آب جوشــــه؟... اومدم اومــدم...  ®شوکت از مسیری که آمده بود بازگشت و مسیر اصلی را پیمود ، تا که عاقبت نزدیک به حمام حاج اقا بزرگ رسید. از دور پدربزرگش را دید. طبق روزهای پنجشنبه ، بروی نیمکت چوبی خود نشسته بود و دستش را به عصای چوبی ، ستون کرده بود. از نگاهه شوکت ، یکجای کار میلنگید. دقیق تر نگاه کرد. چشمش به دستمال کوچک گردن پدربزرگ افتاد. در نگاه شوکت پُرواضح بود که دستمال را پشتورو بسته. اما چون هر دو سمتش زیباست ، کسی متوجه‌ی چنین اشتباهی نشده. شوکت بخوبی میداند که سمت سـُـرمه‌ای رنگ و گلدار ، باید روی به بیرون بماند ، اما برعکس سمت فیروزه ای رنگش بیرون مانده. لحظه ای وجدانش درد میگیرد زیرا از کودکی این خودش بوده که هر صبح ، دستمال گردن حاج‌اقا بزرگ را میبسته ‌ . اما حال چندین روز میشود که بخاطر جر و بحث و اختلافات ، صبح ها به پدربزرگش کمک نمیکند و در همان خانه ی ویلایی و قدیمی ، آنسوی حیاط ، در اتاق زیر درخت آلبالو، همراه شوهرش زندگی میکند.  حال تصور صحنه‌ای که حاج اقا بزرگ ، با دستان مریض و لرزانش ، به تنهایی سعی در بستن دستمال گردنش را دارد ، شوکت را اذیت میکند ، آنگاه درد عذاب وجدان بر وجودش قالب میشود.  پنج شنبه‌ی یک روز بارانی در اواخر زمستان  بود که حاج‌اقا بزرگ فوت نمود و غمی صدافزون بر دل شوکت نهاد . زیرا روزهای آخرین عمرش را در قهر و اختلافات بسر شده بود. سپس چند صباحی نگذشته بود که او با مرگ همسرش بیوه گشت. شوکت که باردار بود ، به محله‌ای بنام ضرب نقل مکان نمود ، زیرا وکیل حاج اقا بزرگ تمام دارایی و اموال حاج اقابزرگ را بنابر وصیتش به امور خیریه و کارهای  عام‍‌ المنفعه اختصاص داد.... 

 

.  

 

متن ادبی برتر از دیدگاه پاتوق بلاگ

   متن ادبی برتر به قلم شین براری 


  نظرات  507 

ادامه نوشته

رمان عاشقانه های حلق آویز 2 و3و4 بقلم شهروز براری صیقلانی


عاشقانه های حلق آویز ۲و ۳ و ٤آموزش نویسندگی
•{}{}•*رمانسرای عاشقانه کلیک کنید •{}{}{}•ًٌٍٍٍِِِِِِِِِِِِْْْْْْْْْْْْْْْْ°ًًًًًًٍٍْْْْْ  
 کار ساخت منزل رو به اتمام بود این بنای جدید در قسمتی از حیاط بیرونی احداث می شد که مکانی وسیع و مخصوص مجالس مهمانی هایمان بود . کارگران بی وقفه کار می کردند . قرلر بود کار ساخت و ساز در طول هشت روز یه پایان رسید تا مجلس عروسی مهتا در این مکان برگزار شود . پدر دستمزد خوبی به آنها می داد و این خود باعث سرعت کار آنان میشد .
شب عروسی مهتا ٬ ویدا به همراه آرایشگری زبردست او را آراست . شبی به یادماندنی بود . مهتا آننقدر زیبا شد که دختردایی هایم ٬ خواهران ناصرخان به او غبطه می خوردند .
 
پدر غصد داشت در شب عروسی ٬ پذیرایی از زنان مردان در سالن جدید التاسیس انجام شود ٬ اما مادرم به سختی با این مسئله مخالف بود . بلاخره هم حرف مادر به کرسی نشست و مجلس مردانه در سالن جدید و مجلش زنانه را در حیاط اندرونی برپا کردند ٬ مشروط بر اینکه آخر شب مهمان های خصوصی پدر بتوانند به مجلس زنانه بیایند و در خوشی عروس و داماد شریک باشند 
مادر با این که خود به این امر رضایت داده بود ٬ باز تاکید کرد : اما بهادرخان هنگام مختلط شدن من مجلس را به بهانه ی رفتن به خانه ی عروس ترک می کنم 
مهمانان با دسته ها ی گل و کادو های فراوان به خانه ی ما می آمدند . مهتا و ناصرخان بر تخت زیبای نقره کاری ای که هدیه ی پدر بزرگ به مادرم بود ٬ نشسته بودند . رو به رویشان سفره ی عقدی بود که به سلیقه ی من و فئقه و فوزیه ٬ خواهران ناصرخان ٬ تزیین شده بود .
در گوشه ای از حیاط گروه نوازندگان رو به دیوار و پشت به جمعیت نشسته بودند و می نواختند . این هم دستور مادر بود که آنان پشت به تماشاچیان مستقر گردند . کمی آن طرف تر گروه دلقکان وو شعبده بازان به سرگرم نمودن کودکان مشغول بدند .
 
من سرگرم نظارت بر پدیرایی خدمه بودم که ناگهان در آن سوی حیاط متوجه ی ویدا شدم که با حسرت به مهتا و ناصرخان نگاه می کرد . به سمتش رفتم و کنارش نشستم . با دیدن من کمی خودش را جمع و جور کرد و با لبخندی که بر لب داشت اظهار خشنودی نمود .
بار برایم تن ندادن وی به ازدواج سوال شده بود . دل به دریا زدم و پرسیدم : ویدا دوست داشتی امشب عروسی تو بود ؟
با کمال خونسردی گفت : منظورت چیست ؟
هیچ فقط می خواستم بدونم در مورد ازدواج چه دیدگاهی داری .
من قصد ازدواج ندارم .
چرا ؟ نکنه تو هم مانند من عقیده داری که هنوز برای ازدواج خیلی زود است ؟
با تکان دادن سر حرفم را تایید نمود .سپس پا هایش را روی هم انداخت و گفت : دیبا جان من تا زمانی که به اهدافم نرسیده ام ازدواج نمی کنم . البته این مسئله هنوزز برای خانواده ام جا نیفتاده و آنان نمی پذیرند . متاسفانه در میان مردان روشن فکر و با تحصیلات عالی ٬ دیده می شود که بعضی پس از ازدواج مانع حضور همسرشان در جامعه می شوند و راه تلاش و تلقی آنان را سد می کنند . و زندگی خانم ها را در چهار چوب خانه و مطبخ محدود می نمایند . نگاهی به اطرافمان بنداز ! کدام یک از این مردان روشن فکر توانسته پا از حریم سنن موروثی خویش فراتر بگذارند ؟آنها فقط واژه ی روشن فکری را یدک می کشند . بگو کدام یک از تعصبات قومی دست برداشته و حاضر شده اسن زنش در صحنه ی کار و تلاش حضور یابد و خودی نشان دهد ؟ آنان فقط به حکم مرد بودن و تعصب و غیرتمندی ٬ زنان را در یوغ پندار هایشان در آورده اند . نه عزیزم من نمی خوام در گوشه ی آشپزخانه و حیاط اندرونی پیر شوم و نیرو هایی را که در خود یافته ام به کار نگیرم و تمام آرزو هایم را به گور بسپارم . من پیشرفت جانعه را در فکر آزاد و البته به دور از فساد اخلاقی می دونم. اگر زنان ما بتوانند مستقل باشند دیگر هیچ دست زوری نمی تواند بر سر آنان بکوبد . بعد لبخندی زد و افزود : من اگر بخواهم ازدواج کنم سعی می کنم مردی هم عقیده ی خودم پیدا کنم . آن زمان است که مطمئن می شوم در کنار او می توانم به تکامل برسم . اگر هوای استقلال و شعور کامل داری ٬ سعی کن به اهدافت برسی ٬ نه این که بشینی کنج خانه و سالی یک بچه بیاوری و آنان را کورکورانه در همان مسیر غلط زندگی خود سوق دهی . دیبا جان سعی کن دینا را با دید وسیع تعقیب کنی . نه این که وزغی در چاه باشی که محدوده ی بیرون را در همان دهانه ی چاه ببیند . تلاش کن که از دخمه ی جهالت خارج شوی و هوای آزاد را به ریه ها بفرستی .
سخنان ویدا مانند جرغه ای در ذهنم روشن شد و حسی بسیار قوی در من به وجود آورد به طوری که تمام حرف هایش را حفظ کردم . به اراده وو اعتماد به نفس او غبطه می خوردم . لابخندی زدم و گفتم : ویدا جان مصاحبت با تو بسیار برایم لذت بخش است . با حرف هایت مرا به زندگی امیدوار کردی . شب از نیمه گذشته بود و اندک اندک از عده ی مدعوین کاسته می شد . به طوری که غریب به اتفاق حضار را آشنایان ٬ بستگان و نزدیکان تشکیل می دادند . اما سر و صدای بسیار ساز و سرنا تمامی نداشت و کم کم گوش هایم را می آزرد . مادر در آن طرف حیاط به خدمه دستور های لازم را می داد تا مبادا در پذیرایی از مهمانان کوتاهی شود . با آن که از اول جلسه مشغول سازماندهی کار ها بود٬ اما آثار خستگی در او دیده نمی شد و همواره برق خوشی در چشمانش می درخشید . در همین اثنا او به اتاق عروس و داماد رفت و مرا با اشاره ای به سمت خود خواند . من که غرق در صحبت های ویدا بودم ٬ در ذهن خود افکاری جدید را می پروراندم و مدام با خود می اندیشیدم : روزی می شود که من هم بتوانم به استقلال کامل برسم ؟
 
ناگهان دست مادر بر شانه هایم نشست . چی شده داری به چی فکر می کنی دیبا ؟
 
 هیچی داشتم فکر می کردم این سرو صدا ها و شلوغی ها کی تمام می شود به خدا دیگر نای هیچ کاری را ندارم .
ای شیطون چطور دلت میاد در شب عروسی تنها خواهرت چنین حرفی بزنی ؟
خب مادرجان ٬ چه کار داشتید که مرا صدا زدید ؟
 
خب گوش کن من و دایه و زن دایی ات به خانه ی مهتا می ریم تا مقداری وسایل لازم را به آنجا ببریم . حواست باشد ٬ دخترم دوست دارم زمانی که مهتا و ناصرخان به آنجا می آیند تو همراهشان باشی و روتختی عروس و داماد به دست تو پهن شود .
 
مادر طبق عقیده ای خرافی معتقد بود اگر در شب زفاف روتختی عروس یا رختخوابش به دست دختر دم بختی پهن شود ٬ او در مدت زمان کوتاهی به خانه ی شوهر می رود . به جهت این که مادر را نرنجانم با شوخی گفتم : امدر جان من اول باید به اسر و دوستانش به حیاط اندرونی اعلام شد تقلال کامل برسم . فعلا همین عروسی مهتا را داشته باشید تا نوبت من برسه .
 
مادر اخمی کرد و اتاق را ترک گفت . من هم پشت سر او از اتاق بیرون آمدم و به جمع مهمانان پیوستم .
 
ورود پدر و دوستانش به حیاط اندرونی اعلام شد . همگی به احترام پدر و دایی جمشید و سایرین از جا برخاستند و با عرض تبریک ادای احترام کردند . پدر نیز پس از خیر مقدم به مهانان تشکر کرد و به سمت ناصرخان و مهتا رفت . من سریعا خود را به پدر رساندم و شانه به شانه به شانه اش قرار گرفتم . او با دیدن من گل از گلش شکفت و گفت : کی باشه شیرینی عروسی دیبای عزیز را بخوریم .
 
من به علامت نا رضایتی سر به زیرافکندم . پدر جلو آمد و پیشانی ام را بوسید .بعد مهتا و ناصرخان را در آغوش گرفت و برایشان آرزوی خوشبختی و موفقیت کرد . ان دو نیز دست پدرجان را بوسیدند و بابت تمام زحماتش از او تشکر کردند . آقا جان سینه ریز طلایی را از جیبش بیرون کشید و به گردن مهتا انداخت و به رسم یادبود که نام مبارک الله بر روی ان حک شده بود در دست ناصرخان کرد .سپس گفت : هدیه ی دیگری هم نزد من داری که ان را رمان رفتن به خانه خواهید دید .
با کنجکاوی گفتم : پدر ممکن است من بدانم ان هدیه ی دیگر چیست ؟
پدر در حالی که لبخند می زد گفت : انقدر عجله نکن بعدا می بینی . هدیه ای برای ناصرخان و مهتا و هدیه ای دیگر برای خودم و مادر و دیبا جان .
 
ار پدر جدا شدم و در گوشه ای دنج نشستم . و اوضاع مجلس را زیر نظر گرفتم . در میان جمعیت رو به رو ناگهان چشمم به سروان ماکان افتاد. انگار او هم مرا می نگریست . لجظه ای نگاهمان به هم گره خورد . چقدر قیافه اش با چندی پیش متفاوت بود .او را در لباس نظامی بسیار زیبا و متین یافتم . یونیفورم اتو کشیده ٬ چکمه هایی بلند ٬ سردوشی هایی که برقشان چشم آدم را خیره می کردند . مثل همیشه موهایش را به طرز زیبایی روغن زده بود و سیگار برگ پهنی بر لب داشت .
خود را مشغول صحبت با زن دایی مهوش کردم . سعی کردم دیگر آن نگاه های پر حرارت بین ما تکرار نشود . هیچ دلم نمی خواست این مسدله باعث رسوایی خانواده ام شود . فکر خود را به گفته های ویدا معطوف کردم .
 
در همین لحظه بود که بوی پدر به مشامم رسید . سر بلند کردم و پدر را به همراه سروان ماکان بالی سر خود دیدم . از جا برخاستم . سلامی کردم . ماکان با دیدنم لبخندی زد و گفت : بلاخره خود را به مجلس بهادرخان عزیز رساندم . خانم واقعا از دیدن مجددتان خوشبخت شدم . امیدوارم مرا ببخشید که با لباس نظامی در ضیافت شما ظاهر شدم . وقت تعویض لباس نداشتم .
با خنده در جوابش گفتم : نه اتفاقا این طرز پوشش بسیار به شما برازنده است . به هر حال ما خوشحال شدیم که شما را امشب ملاقات کردیم . امیدوارم شب خوبی را سپری کنید .
پس از اتمام حرفم سروان دست در جیبش کرد و دوباره سیگار برگی بیرون کشید و رو به سمت پدر گفت : بهادرخان عزیز اگر صلاح بدانید سری هم به حسن خان بزنیم . سپس از من اجازه ی مرخصی خواست.
 
هردو دور شدند و من با نگاهم انان را تعقیب نمودم . روی مبل رو به روی عروس و داماد نشستند و مشغول گفتگو شدند . حسن خان نیز همراه ویدا همسرش به جمع آنان پیوستند . به علت فاصله ی کم به وضوح حرف هایشان را می شنیدم . حسن خان از ماکان پرسید : سروان عزیز چند روز در تهران هستید ؟
 
- دوست عزیز به دلیل این که هنوز به خوبی در شیراز مستقر نشده ام . دو سه روزی در تهران می مانم .البته مثل همیشه مزاحم شما و خانواده هستم .
 
هنوز حرفش تمام نشده بود که ویدا گفت : این چه حرفی است ؟ حضور شما همیشه باعث افتخار ما بوده . اتفاقا می شود آمدنتان را به فال نیک گرفت . یکی از دوستانم با مشکلی برخورد کرده است که گره اش به دست شما باز می شود . اگر اجازه دهید فردا ساعتی با شما مذارکره ایداشته باشم .
 
ماکان لبخندی به او زد و گفت : بگویید . فکر می کنم همین الان بدانم بهتر است زیرا فردا تمام وقتم را در امنیه خواهم بود . ویدا شنل بلند و کیفش را روی دو صندلی جای داده بود ٬ برداشت و پدر و ماکان را دعوت به نشستن کرد . والله یکی از دوستانم برای رفتن به اروپا با مشکل برخورد کرده .
 
ماکان گیلاسش را روی میز گذاشت . چه مشکلی ؟ یعنی انقدر حاد است که امنیه و وزارت امور خارجه گره اش باز میشود ؟
 
- بله ماکان عزیز . متاسفانه به او اجازه ی خروج نمی دهند . آن هم به این علت که پدرش را دو سال پیش در جریانات سیاسی تبعید کرده و بعد از مدتی حکم قتل او را صادر کرده اند .آنها سخت ترین اوضاع را تحمل نموده اند . حقوق ماهیانه ای را که از دولت می گرفته اند نیز قطع کرده اند . ماکان عزیز ٬ او در رشته وبلاکت بورسیه شده است . اما دست هایی در کارند و مانع رفتنش می شوند .
 
ماکان در حالی که بر می خاست دست ویدا را گرفت و گفت : حتما این مسدله را حل می کنم . قول می دهم . تا جایی که راه داشته باشه .
 
- باور کنید دلم برای استعداد این جوان می سوزد . چون مملکت ما نیاز به چنین افرادی دارد . بعد از اتمام سخنان ویدا پدر و مادرش نیز حرف او تایید کردند . ماکان مشغله ی کاری در این دو روز اقامت ٬ عذری برای نماندن در مجلش پدر خواند .
 
صدای سرنا ها به آسمان می رفت . همه به جشن و پایکوبی مشغول بودند . از فرط خستگی دست در موهایم بردم و احساس می کردم اثری از آن موهای صاف و مشکی در سرم نیست . موهایم مجعد و خشک شده بود . روز قبل ورقه های ضخیمی آغشته به داروی بد بو کرده و لا به لای موهای جا داده بدند . به طوری که از چشمانم اشک جاری شده بود . هرچه دایه شربت و آب یخ می آورد احساس می کردم گلویم از این بوی بد بسته شده است . آخر سر فریاد زدم : دایه به این مشازخ بگو که من از فرط سورش سر دارم بیهوش میشوم .
الحق کار آن زن جوان بسیار خوب بود . هرچه به مادر اصرار کرده بودم که موهایش را بیارید ٬ راضی نشده بود و خرمن گیسوان طلایی اش را به سینه آویخته و به آرایشی ساده بسنده کرده بود .
 
آن شب موقع رفتن به خانه ی داماد پدر هدایای با ارزشش را به ما داد . هر دو از دیدن اتومبیل های سفارشی نویی که به تعداد انگشت شماری بیشتر در شهر رشت نبود شاد شدیم .
در خانه ی مهتا روتختی عروس داماد را به اجبار من پهن کردم . موقع برگشت انقدر خسته بودم که سر بر زانوی دایه گذاشتم و به خواب رفتم
دو ماه از عروسی مهتا می گذشت رفتن او باعث شده بود که احساس تنهایی بر من غالب شود و بیشتر اوقاتم را صرف نواختن پیانو و خواندن کتاب کنم . روز ها به سرعت طی می شد و هر روز نظرم نسبت به زندگی تغییر می کرد . گاهی اوقات به مهتا سر می زدم و کتاب های جدید را که به دستم می رسید به او امانت می دادم . مهتا مثل من عاشق کتاب نبود ٬ ولی به قول خودش در تنهایی غنیمت بود . یک روز عصر به اتفاق دایه به دیدن مهتا رفتیم . صحبت از ازدواج من به میان آمد . مهتا با دلسوزی به من نگته کرد و گفت : دیبا جان تو کی می خواهی سر و سامان بگیری ؟ فکر نمی کنی خیلی دیر شده ؟ تو حالا ۱۸ سال داری و در خانواده ی ما هیچ دختری تا این سن مجرد نمانده است . همه در سنین پایین به خانه ی بخت رفته اند ٬ اما انگار تو هم مانند خواهر کوچک زن دایی خشایار می خواهی هیچوقت سر خانه زندگی ات نروی . دختر٬ می دانی مردم پشت سرت حرف خواهند زد ؟ به فکر آبرویمان باش .
 
از این که مهتا مرا با مینا ٬ خواهر کوچک زندایی خشایار که برادر دوم مادرم بود و از ملاکین بزرگ تهران به شمار می آمد مقایسه کرده بود هیچ خوشم نیامد ٬ زیرا می دانستم که مردم چه اراجیفی را راجع به او می گویند .
دایه دنبال حرفش را گرفت و گفت : والله مهتا خانم به خدا من شاهدم که هر وقت هر خواستگاری می آید و دیبا جان ردشان می کند ٬ مادرتان مثل بچه ها گریه می کند . به خدا قسم اگر گل گاوزبان نباشد ٬ قلبش می گیرد . دائم می گوید : دایه جان تو با دیبا خانم صحبت کن . او دارد راستی راستی مرا به گور می فرستد .
از حرف دایه و مهتا د دلم گرفت با ناراحتی گفتم : مهتا جان همه حرف ها صحیح به خدا من نمی خواهم لج کنم . ٬ ولی کسی را که مورد پسندم باشد نمی یابم
مهتا - دیبا جان این چه حرفی است که میزنی ؟ خودت می دانی که در مورد این مسئله نباید زیاد سختگیر بود . فقط کافی است که آقاجان بپسندد . آن وقت بعد از ازدواج احساس می کنی که همسرت را دوست داری .
- مهتا درست است که نظر پدر شرط است ٬ اما شاید پسند پدر مورد قبول من نباشد .
 
دایه پشت دست کوبید و گفت : خدا مرگم بدهد . مادر ٬ نکند می خواهی قصه ی لیلی و مجنون راه زنده کنی ؟مگر نمی دانی که در خانواده ها عیان و اصیل این نسدله بی حرمتی به اصل و نسب است ؟ تو که دختر شیر فروش نیستی که عاشق پسرک هیزم شکن بشی . وای ! زمانه عوض شده . دختر ها قدیم حق نظر دادن نداشتن . بعد رو به مهتا کرد و افزود : مگر مهتا جان ٬ تو خودت عاشق ناصرخان بودی ؟
 
مهتا خنده ای کرد و گفت : این چه حرفی است دایه ؟ خودتون و دیبا شاهد بودید که من روی حرف آقاجان حرف نزدم . اما حالا ناصرخان رو دوست دارم .
دایه دوباره رو به من کرد و گفت : ببین مادر ٬ این هم خواهرت . اصلا یک کدام از نطر های تو را نداشته و نداره . حالا هم خوشبخت است . اخم کردم و گفتم : دایه جان بس است . آمده ایم مهتا را ببینیم ٬ نه این که حرف شوهر بزنیم . چشم ٬ من هم عروس می شوم تا خیال شما راحت شود . ولی نمی دانم چرا این مسئله برای شما مهم است . البته برای شما و مادر . پدر که حرفی ندارد . تازه ! تازه مگر ویدا دختر حسن خان چند سال از من بزرگتر نیست ؟ کسی او را در فشار گذاشته که تن به ازدواج بدهد ؟
 
مهتا خنده ای کرد و گفت : ویدا دختر حسن خان ؟ تو واقعا بچه ای . می دانی چرا او ازدواج نمی کند ؟ خبر داری مردم چه اراجیفی پشت سر پدر و مادر و برادر های بی غیرتش می گویند ؟ به خدا هممین آزادی بیش از اندازه ی اوست که باعث شده کسی در منزلشان را نزند . مادر راست می گوید. تو تحت تاثیر او قرار گرفته ای . اما نمی دانی همین خانم که به بهانه ی تحصیل به فرنگستان پناه برده اند ٬ از حرف مردم و آوازه ی بدنامی شان پا به فرار گداشته اند .
با تعجب پرسیدم : چه می گویی مهتا ؟
 
- مگر خبر نداری ؟ چند سال پیش همین خانم با فرهنگ عاشق جوانکی یک لاقبا شد و با وی گریخت . بیچاره حسن خان تمام شهر تهران را زیر پا گذاشت. و آخر سر دختره را از کنار مرد نامحرم بیرون کشید . نتوانستند مهارش مننند . به همین دلیل روانه ی فرنگش کردند . تازه بعد از گدشت چند سال مسدله فرار و رفتنش هنوز دهن به دهن مردم می چرخد . تو فکر می کنی ما می توانیم مثل خانواده ی انها چشم بر هم بگذاریم و تو را سرخود بار آوریم ؟
 
تازه فهمیدم چرا آن شب ویدا با حسرت به مهتا نگاه می کرد . اما چرا با آن اراده ی قوی به خاطر خواسته اش مقاومت نکرد ؟ به خاطر شباهت افکارش با نظرات خودم درباره ی ازدواج ٬ احساس نزدیکی شدیدی به او کردم . دختری که در انظار ندم بد جلوه می کرد در چشم من احترام خاصی داشت ٬ زیرا من هم معتقدر بودم ازدواج یعنی عاشقی و تفاهم ٬ و این امر نباید به اجبار صورت بگیرد .
تابستان فرا رسیده بود . در آن مدت یروان ماکان چندین مرتبه به خانه ی ما آمده بود . او مردی شوخ و بذله گو و در عین حال مودب و وقت شناس بود و عاشق کتاب خواندن . در مصاحبتی که چندین مرتبه با هم داشتیم ٬ روحیات وی را کاملا درک کردم . گاهی اوقات آنقدر به او نزدیک می شدم که دلم می خواست از خودم و علایقم بیشتر برایش سخن بگویم . زیرا در بین اطرافیانم به جز پدر - او تنها کسی بود که بسیار روشنفکرانه عمل می کرد . ولی همیشه فاصله ی دوستی خانوادگی را رعایت می کردم . پدر مرا تشویق به نواختن پیانو می کرد و من خیلی راحت و آسوده پشت پیانو می نشستم و برای آنها می زدم . ماکان با نگاهی سراسر تشویق به صورتم لبخند می زد .
صبح یکی از روز های تابستان خانواده ی ما و سروان ماکان همراه ناصرخان و مهتا و چندین نفر از مستخدمین از شهر خیس رشت به باغ شمیران پدر رهسپار شدیم . مهتا تازگی رنگ و رویش پریده به نظر می رسید ! اما مثل همیشه زیبا بود . در راه کنارش نشسته بودمو از پنجره ی ماشین به اظراف خیره شده بودم . آن سال ٬ سال پرباری بود ُ به خصوص برای کشاورزان و باغداران . تمام درخت ها پر بود از میوه های تابستانی .
مهتا آرنجی به پهلویم زد و گفت : دیبا ببین چه هوای خوبی است . هرچه به کوچه باغ ها نزدیسک تر می شویم ٬ بوی گل وحشی و کاهگل باران خورده ی بام ها بیشتر حس می شود .
خنده ای کردمم و گفتم : بله ٬ خواهر جان . اما می دانی به چه فکر می کنم ؟ مادر از این که دوباره با هم هستیم خیلی خوشحال است ٬ اما می توانم قسم بخورم اگر سروان ماکان در جمع خانوادگی نا نبود کیف مادر کوک کوک بود ٬ چون همانطور که می دانی امرد از دیدن غریبه ها خیلی دلشاد نمی شود .
مهتا با خنده گفت : پس اگر بفهمد امشب مهمان داریم چه می کند ؟
 
 با تعجب پرسیدم : که می خواهد بیاید ؟ اگر منظورت دایی جان است که انها غریبه نیستند .
مهتا سری تکان داد و گفت : نه بابا ٬ خانواده ی حسن خان را می گویم . مثل این که چند روزی است که به باغشان آمده اند . ناصرخان می گفت آقاجان امشب آنها را برای شام دعوت کرده است . حتما آنها هم می آیند .
 
با خوشحالی گفتم : خدا کند ویدا بیاید . چون از دیدن دختر دایی های پر فیس و افاده مان هیچ خوشم نمی آید .
 
مهتا کمی سرخ شد و آهسته زیر گوشم گفت : آرام دیبا جان ٬ الان است که آقا ناصر صدایمان را بشنود . خدایا ٬ دختر ٬ تو چرا این طور از فامیلانت گریزانی ؟
 
به حرفش خندیدم : مهتا جان منظوری نداشتم . تو هم انقدر دفاع نکن می دانم دل خوشی از زن دایی نداری.
 
حرف هایمان به پایان نرسیده بود که به مقصد رسیدیم . ماشین ها جلوی توقف کردند . باغبان پیر خانه ٬ با پای لنگش آرام آرام به نرده های در نزدیک شد . با دیدنمان قد راست کرد و به اححترام سلامی داد و بعد در ها را باز کرد و تا لحظه ی عبور ماشین ها به حالت تعظیم کمر خم کرد . به عمارت وسط باغ رسیدیم . دایه انگار حال خوشی نداشت . در حالی که به ما نزدیک می شد ٬ رو به من کرد و گفت : دیبا خانم سرم گیج می رود و حال به هم خوردگی دارم .
 
ناصرخان برگشت و به صورت دایه خیره شد ٬ یعد با خنده ای بلند گفت : دایه جان علت ماشین است ٬ شما را هوای ماشین گرفته .
 
دایه با اخم افزود : آقا ناصر یعنی چه ؟ مگر ماشین سگ است که مرا گرفته ؟
از حرف دایه همگی خندیدیم . دایه حق داشت چون حال من هم کمی شبیه او بود . ابتدای ورود به ماشین احساس سرگیجه کرده بودم . اما بعد از طی مسافتی حالم به حالت اولیه برگشت .
از صدای خنده ی ما متدر و سروان با تعجب به ما نزدیک شدند . مادر گفت : چی شده دایه جان ؟
 
دایه - ای بابا خانم بزرگ حالت تهوع دارم .
 
مادر چشم گرد کرد و گفت : دایه ساکت شو . جلوی سروان مراعات کن . با این حرفت حال همه را به هم می زنی .
دایه سکوت کرد . سروان با متانت خاصی دست به موهایش کشید و گفت : باید با آن چند نفر دیگه با کالسکه می آمدید . موقع برگشت با کالسکه برگردید . فعلا این حالت تا مدت ها برایتان ادامکه دارد .
 
دایه چشمی گفت و به طرف اثاث و چمدان ها رفت . عده ای دیگر از مستخدمان با کالسکه به شمیران آمدند . بیچاره دایه قرار بود همراه آنان باشد ٬ اما به اصرار من با اتومبیل آمده بود .
 
پدر مشغول صحبت با تقی بود . از بارندگی و محصول حرف می زدند . تقی می گفت : امسال تمام کشاورزان از بارندگی و محصول زیاد راضی اند .
 
نزدیک ظهر دایی جمشید و خانواده اش به ما پیوستند . در آن هوای گرم تابستانی هوس کردم کنار جوی آب بروم و صورتم را کمی خیس کنم . قبل از ناهار کتاب شعری رو که به همراه آورده بودم برداشتم و آرام آرام به سمت غرب باغ پیش رفتم . زیر سایه ی درختان هورا کمی خنک تر بود . تصمیم گرفتم به سمت درخت های نارون بروم . در زمان کودکی من و مهتا ٬ گاهی هم با فئقه و فوزیه ٬ در زیر آن سایه های درهم که در زیرشان هیچ اثری از نور آفتاب نبود ٬ می نشستیم و بازی می کردیم .
در حال و هوای خودم بودم که احساس کردم بوی سیگار یرگ ماکان به مشامم می رسد . تازه به خاطر اوردم که ماکان قبل از من برای پیاده روی از پدر جدا شده بود و گفته بود در باغ گردشی می کند . در دل گفتم خدا نکند با من رو به رو شود و یا زن دایی یا دایی جان از غیبت همزمان با خبر شوند ٬ چون اصلا دلم نمی خواست پشت سرم حرفی گفته شود . می دانستم مادر در مورد این مسئله دیگر گذشت ندارد . تازه بعید هم نبود اجازه ندهند سروان به خانه ی ما رفت و آمد کند.
 
در زیر سایه ی یکی از درختان پیر باغ نشستم و سعی کردم آرامش خود را به دست آورم که ناگهان صدای پای ماکان مرا از عالم خود بیرون کشید . مدتی بود که بین ما نگاه های گرمی رد و بدل میشد . نمی دانم به چه جراتی احساس می کردم در دلم نسبت به او محبتی دارم . البته این راز سر به مهر فقط در قلب من جا داشت و نباید هیچ وقت در این صندوقچه را می گشودم ٬ مگر این که از جانب او ابراز علاقه ای به عمل آید .
 
ماکان به من نزدیک شد . آرام از جا برخاستم و سلام کردم . کنارم روی تنه ی بریده ی درختی نشست . صدای نفس هایمان تنها صدایی بود که در گوشم می پیچید . سرم را پایین انداخته بودم و ناخن هایم را طبق عادت همیشگی می جویدم . حضور ماکان برایم لذت بخش و دلهره آور بود .صدایش را شنیدم که به آرامی گفت : حیف نیست دستانی به این زیبایی و هنرمندی معیوب شود ؟
 
سر بلند کردم و از تحسین او تعجب شدم . گونه هایم را سرخی شرم فرا گرفته بود . دست هایم را پایین آوردم و بر روی زانو هایم گره کردم .
ماکان نگاهی به چهره ام انداخت و آرام تر از قبل گفت : دیبا ! واقعا که خودتان هم به ظرافت و زیبایی دیبا هستید . اسمتان کاملا برازنده ی شماست .
 
گفتم : ممنونم . و سپس سکوت کردم .
اماکن هم خاموش بود . اما بعد از مکثی تقریبا طولانی گفت : شما با حرکاتتان من را یاد کسی می اندازید که مدتی در کنارم می زسیت .
 
تا آن لحظه احساس نکرده بودم در زندگی اش ٬ زندگی این مرد تنها ٬ طنی وجود داشته باشد . با لکنت گفتم : همسرتان ؟
ماکان با نگاهی غمگین گفت : بله همسرم .
الان کجا هستند ؟
 
- سال ها پیش مرا ترک کرد .
در دل گفتم : عجب زن سنگدلی بوده ! چگونه توانسته مرد به این شایستگی را ترک کنه ؟
ماکان با حسرت گفت : به دیار باقی شتافت و مرا در اول زندگی تنها گذاشت . اما او فرشته ای بود که تعلق به این کره ی خاکی نداشت .
نمی توانستم غمش را درک کنم با لحنی مصنوعی گفتم : متاسفم .
ماکان برای لحظه ای انگار که در فکر دوری باشد گفت : اما با دیدن شما همیشه احساس می کنم که او در کنارم است . حرکات شما فوق العاده شبیه اوست ٬ با این فرق که شما جوان تر و زیباترید . چشمای شهلای شما شب های کویر را به یادم می آورد ٬ خرمن گیسوانتان با جیران هیچ فرقی ندارد .
دستپاچه از تعریفش گفتم : چه اسم زیبایی جیران ! هنوز هم دوستش دارید ؟
ماکان خنده ای کرد و گفت : شاید گاهی اوقات که بسیار تنهایم ٬ به سادش می افتم و خاطرش را عزیز می دارم . اما می دانید ٬ از دل برود هر ان که از دیده برفت . حالا آرزو های دیگری در سر دارم . احساس می کنم عشقم مختص کس دیگری است . از نگاه زیبا و مردانه اش شراره های عشق ساطع می شد و من احساس می کرد در این شراره ها ذوب می شوم . گرمی حرف هایش قلب یخی مرا چون چشمه ای جوشان و سرشار از محبت می کرد .
سر بلند کردم . انگار حرف ها برای گفتن داشت . اما فقط به این بسنده کرد که بگ.ید : دیبا دوست دارم از این لحظه مرا همراز خود و برادر بزرگت بدانی . امیدوارم اعتمادت را جلب کرده باشم .
 
در جوابش گفتم : آه سروان من به دوستی شما افتخار می کنم امیدوارم لیاقت این دوستی را داشته باشم .
 
خنده ای کرد و گفت : مرا ماکان خطاب کن نه چیز دیگری . درضمن من امیدوارم لیاقت این مصاحبت را داشته باشم ٬ نه تو .
آخر اگر من شما را ماکان خطاب کنم جواب پدر و مادرم را چه بدهم . می دانید در خانواده ی ما احترام گذاشتن به بزرگ تر ها امری واجب و مهم است .
- من نخواستم تو رسوم خانواده ات را نادیده بگیری . جلوی جمع هر چه خواستی مرا خظاب کن اما در خلوت و تنهایی دوست دارم مرا ماکان بنامی . همین و بس و اط لحظه ای که تو را در خانه ی حسن خان دیدم مهرت را به دل گرفتم . اول قصدم خواستگاری از تو بود اما بعد که با پدرت پیمان برادری بستم و نان و نمکتان را خوردم ددیگر شرم و حیا و مردانگی نگذاشت چنین پیشنهادی بدهم .
از حرف هایش دلم گرفت . ای کاش چنین فکری نداشت. اگر مرا از پدر خواستگاری می کرد حتما جوابم مثبت بود . در دل گفتم : چه کسی از فردا با خبر است؟صدای دایه از ان سوی باغ به گوش رسید : دیبا دیبا جان مادر ناهار .
 
هول برم داشت نگاهی به ماکان انداختم و بلند شدم . قبل از این که حرفی بزنم خودش راهش را از من جدا کرد . چند قدمی برداشت ٬ سپس به سمتم بازگشت و دستهایم را در دست گرفت و گفت : حالا عشق و امیدم را تنها به پای تو می ریزم .
 
از لرزش دستانم احساس شرم کردم اما او به رویم نیاورد و قبل از این که دایه ما را ببیند از من جدا شد . از مسیر ان خلوتگاه ٬ که تصادفی برایم تبدیل به میعادگاه عشق شده بود ٬ برگشتم . _ تو رو خدا نظر مارو فراموش نکنید
پارت سوم
در نزدیکی ایوان دایه را دست به کمر دیدم . جلو آمد و گفت : ای خانم جان کجایی ؟ ناهار را کشیده ایم . راستی سروان کو ؟
با لکنت گفتم : چه می دانم ؟ مگر با من بوده ؟ حتما همین اطراف است .
دایه نگاهی به چهره ام انداخت و به صورتش ضربه ای زد . خدا مرگم بدهد انگار تب دارید خانم جان .
با سادگی او خندیدم . نه دایه جان چه تبی ؟ آن هم وسط تابستان ؟ خسته ی راهم .
 
دایه دستی به پیشانی ام زد و گفت : داغی مادر . تو رو خدا مریض نشو وگرنه عصری باید به رشت برگردیم.
 
چه باید می گفتم ؟ این زن ساده دل نمی دانست سرخی چهره ام از تب عشق ماکان است .
 
خیالت راحت برو ٬ دایه بگو آب بیاورند صورتم را بشورم .
غلام ظرف آب را آورد و سلامی کرد . با تعجب پرسیدم : شما کی آمدید ؟
 
حنده ای کرد و گفت : خانم همین الان با کالسکه رسیدیم .
به اطراف نظری افکندم . کالسکه زیر درخت سرو آن طرف مستقر بود و اسب هایش در اسطبل استراحت می کردند . خم شدم تا دست و رویم را بشورم که ناگهان دست ماکان را پشت سرم احساس کردم . شاخه گل رزی را بالا گرفت ٬ به طوری که من فقط دستش و گل را می دیدم. رو برگرداندم . با خوشحالی گل را از وی گرفتم و به آرامی گفتم : سروان غذا را کشیده اند . امیدوارم غیبت ما سبب شک نشود.
 
با چشمان فوق العاده جذابش خنده ای کرد و گفت : خیالت راحت باشد . درضمن فراموش کردی مرا ماکان خطاب کنی .
 
چیزی نگفتم . سپس به غلام دستور دادم آب بریزد تا سروان دست و رویش را بشورد . بعد از انجا دور شدم و به سمت اتاق رفتم .
 
خدمه در حال چیدن سفره ی ناهار بودند . سلامی کردم و وارد شدم . پدر مشغول صحبت با دایی بود و ناصر و مهتا هم در گوشه مشغول بازی تخته نرد بودند . ما از بچگی این بازی را آموخته بودیم . من بیشتر از مهتا در این بازی مهارت داشتم . مادر و زن دایی و دخترانش در آن طرف روی مبل نشسته و گرم گفتگو بودند . مادر با دیدنم چشم غره ای رفت و گفت : دختر جان کجا بودی ؟ فکر نمی کنی عزیزم دختر دایی هایت تنها هستند .
 
منظورش را فهمیدم . فکر می کرد با ماکان بیرون رفته ام . به خاطر این که سوء تفاهم پیش آمده را برطرف کنم گفتم : مادر رفته بودم اسطبل تا ببینم کره اسبم بزرگ شده یا نه .
 
زن دایی پشت چشم نازک کرد و با پوزخندی گفت : پس جناب سروان کجا هستند ؟
 
شانه ای بالا انداختم و گفتم : من چه می دانم ؟ حتما رفته است قدم بزند . با من که نبود . انگار زن دایی بویی برده بود . حس می کردم همه می دانند . دچار نرس شدیدی بودم . سر سفره ناهار بی میل فقط به غذا گهگاه نگاه می کردم . هنوز حرف های ماکان مرا از رویایی تازه که عشق نام داشت بیرون نیاورده بود . ماکان بر خلاف من غذایش را با اشتها خورد و در اخر بعد از تشکر کنار پدر نشست و با اجازه گرفتن از خانم ها سیگاری روشن کرد . به دایی و ناصرخان هم تعارف نمود . بعد از لحظه ای مهتا و ناصرخان به طرف حیاز رفتند. می دانستم که دلیل رفتنشان فقط این بود که ناصرخانن به راحتی بتواند سیگار بکشد .
 
از پشت پنجره به بیرون خیره شدم . تمام حواسم به ماکان بود نمی دانم چرا احساس می کردم قلبم در گرو عشق اوست. هر لحظه نگاهم را به سمتش معطوف می کردم و باز به خود نهیب می زدم که خدا نکند کسی بویی ببرد .
 
در همین هنگام دو اسب سوار وارد باغ شدند . از دور قیافه شان را به خوبی نمی دیدم . اما بعد از نزدیک شدن احمد ! پسر دایی خشایار و یاسر ٬ پسر دایی جمشید را شناختم و ورودشان را به پدر و بقیه اعلام کردم . زن دایی رنگ چهره اش را باخت . با شنیدن نام احمد زیر لب غرولند کرد و گفت : خدا به دور ! نکند مهوش خانم ٬ مادر محترمش هم امده باشد شمیران !
 
مادر خنده ای کرد و گفت : نه ! طاهره جان ٬ خیالت راحت . مهوش از زمانی که زن خشایار شده ٬ شاید دوبار بیشتر به شمیران نیامده . او ما را لایق مصاحبت نمی داند .
 
- مردم جاری دارند ٬ ما هم جاری داریم . ناراحت نشوی ! اختر جان ٬ با این که زن برادرت می شود و جاری من هم هست ! اصلا از او خوشم نمی اید . انگار از دماغ فیل افتاده است . با هیچ کس رفت و امد نمی کند و فقز بلد است حرف های قلنبه بارمان کند . از عید دوسال قبل پایش را خانه ی برادر شوهرش نگذاشته . تازه تعجب کردم برای عروسی مهتا و ناصرخان آمد .
 
اما از این غیبت های مادر وو زن دایی جمشید که اگر سر حرف زدن می افتادند ٬ هیچ احدی نمی توانست جلودارشان باشد . به ماکان لبخند زدم . او هم در جواب لبخندی زد .
 
پسر دایی هایم به اسطبل می رفتند تا اسب هایشان را آنجا ببندند . مهتا و ناصرخان هم با انها گرم گفتگو بودند .
 
زن دایی دوباره گفت : اختر جان از دست احمد ذله شدم .. دست از سر یاسر بر نمی دارد . درست است پسر عمو هستند ٬ اما هیچ دلم نمی خواد با پسرم بچرخد . به خدا مردم می گویند شراب خوار است و دائم در غمار خانه ها پلاس . نم دانم این مادر پر فیس و افاده اش که از تمامم دنیا ایراد می گیرد چرا جلودار پسرش نیست . در محله های بدنام شهر با آن زنان آن جوری که آدم رغبت نمی کند کلفت خانه اش باشند ٬ می پرد . طفلی بچه ام می گوید احمد دنبال من می آید وگرنه من هم دل خوشی از او ندارم . تازگی ها سه تار می زند و در بعضی از جشن ها هم می خواند . صدای خوبی دارد ولی نما دانم چرا به دل من نمی شیند .
 
مادر در حالی که به حرف های طاهره خانم گوش می داد ٬ بع ارامی گفت : خواهر جان عیب نگیر . خودت هم جوان داری . اصلا از کجا معلوم این حرف ها درست باشد ؟ در ضمن من با این که از موهش دل خوشی ندارم ٬ احمد و دختر ها را خیلی دوست دارم .
 
با ورود یاسر و احمد مادر ساکت شد . پسر ها سلامی کردند و به جرگه ی مرد ها پیوستند . مادر به طرف احمد و یاسر رفت ٬ پیشونیشان را بوسید و گفت : بگویید ببینم پسر ها ناهار خورده اید یا تمام راه را تاخته اید ؟
 
احمد سر به زیر انداخت و یاسر جواب داد : وقتی دست پخت دایه و عمه جان باشد ما ناهار هیچ کجا نمی خوریم .
 
مادر خندید و گفت : الان دایه را صدا می زنم تا برای پسر های گلم ناهار بیاورد .
 
احمد جواب داد : نه عمه جان زحمت نکشید .
 
- ای شیطان ! تو دیر به دیر به عمه سر می زنی حالا هم که آمدی تعارف می کنی ؟ راستی حال مهوش و دختر ها چطور است ؟احمد سر به زیر انداخت و گفت : خوبند . مادر همراه سروناز و صنوبر عازم رشت است . می خواهد سری به خواهر هایش بزند . در ضمن از شما هم خداحافظی کرد . من هم تنها بودم ٬ گفتم سری به باغمان بزنم . یاسر چون راهش سمت باغ شما بود مرا هم همراه خود آورد .
 
مادر در حالی که با مهربانی به او می نگریست در پاسخ گفت : خوب کردی عزیزم که اومدی . واقعا خوشحالمان کردی .
 
دایه ناهار را آورد و پسر ها مشغول خوردن شدند . حوصله ام از جو اتاق سر رفته بود . قصد بیرون رفتن کردم و از جا برخاستم که ناگهان نگاهم در نگاه ماکان گره خوورد . لبخندی زدم ٬ ولی نمی دانم چرا پاسخ لبخندم را احمد داد ! از بیرون رفتن منصرف شدم . برگشتم روی صندلی نشستم. مادر راست می گفت . احمد را خیلی وقت بود که ندیده بودم . به خانه ی ما کمتر سر می زد . ار آخرین باری که او را دیده بودم خیلی تغییر کرده بود . مردی تقریبا کامل شده بود . با سیبیل هایی باریک پشت لب ٬ ابرو های گره خورده ٬ و چشمانی سیاه که به گودی نشسته بود . از سنش بیشتر نشان می داد و در لباس سوار کاری باریکتر به نظر می رسید . روی هم رفته قیافه ی جذابی داشت . اما هرچه بود ٬ وقتی با ماکان مقایشه می شد ٬ خاری در برابر گل می نمود .
 
نزدیکی عصر بود که نوکر حسن خان به باغ ما آمد و خبر آورد حسن خان از شما خواهش کرده اند عذر نیامدن ایشان را بپذیرید و خودتان ایشان را برای شما سرافراز بفرمایید . چون فرمودند که حتما بهادرخان و خانواده خسته از سفرند .
 
پدر پذیرفت و تشکر نمود . مادر دوباره در لاک خود فرو رفت اما به خاطر این که در مقابل عمل انجام شده قرار گرفته بود ٬ اعتراضی نکرد .
 
دم غروب بود که من و مهتا و ماکان همراه ناصر خان و ایه تصمیم گرفتیم پیاده خود را به عمارت حسن خان برسانیم . در حال تعویض لباس بودم که مهتا وارد اتاق شد و با لبخندی کنار من نشست . دوباره صحبت را راجع به ازدواج باز کرد و گفت : می دانی چه کسی تو رو از پدر خواستگاری کرده ؟
 
در جوابش مات وو مهبوت گفتم : نه چه کسی ؟
 
- جعفرخان شریک تجارتخانه ی پدر .
 
با ترشرویی گفتم : جعفرخان ؟ همان شریک آبله روی پدر که همیشه مورد خنده ی ما بود ؟
 
مهتا با اخمی گفت : این چه حرفی است که می زنی ؟ آن زمان بچه بودیم که به مسائل بیهوده می خندیدیم . اما حالا فکر می کنم که طرز فکرمان باید عوض شده باشه . برای مرد که عیب نیست آبله رو باشد . درضمن جعفرخان مرد ثروتمند و با درایتی است . خیلی هم مورد احترام پدر . از خوایت هم باشه که او تو خواستگاری کرده .
 
پوزخندی زدم و با ترشرویی گفتم : یعنی انقدر وبال گردنتان شدم که برایم نقشه می کشید ؟ از همین الان می گویم نه .
 
مهتا متعجب گفت : خواهر جان پس کی ؟ چرا انقدر بهناه می گیری ؟ مگر چند سال دیگر می توانی مجرد بمانی ؟ اصلا دختر ٬ شاید ناف تو را با نه بریدند . کمی عاقل باش و به فکر پدر و مادر .
 
دوباره به یاد ماکان افتادم . برق شادی از چشمانم اساطع شد . دیر یا زود شاید می توانستیم زیر یه سقف زندگی کنیم . فورا جواب دادم : صبر کنید به همین زودی ها نوبت ممن هم می شود . اما قبل از هر چیز جواب مرا به مادر بگو .
 
مهتا متعجب پرسید : کسی را در نظر داری ؟
 
سریعا گفتم : نه . مگر کسی دور و بر ما هست که بتوان گفت شاید او را در نظر دارم ؟
 
مهتا با خنده ای شیطنت آمیز گفت : شاید . شتید سروان ماکان نظر تو را گرفته .
 
از ترس زبانم به لکنت افتاد . خدا نکند مهتا بویی برده باشد ک٬ چون حتما تمام ماجرا را به مامان می گوید . سریعا جواب دادم : سروان ماکان ؟ می دانی ده - دوازده سال از من بزرگ تر است ؟ نه . تازه او هیچ توجهی به من ندارد .
 
مهتا نفس عمیقی کشید و گفت : خدا رو شکر . اگر می گفتی ماکان دلتو برده از خنده دیوانه می شدم .
 
- چرا از خنده دیوانه می شدی ؟ مگر ماکان از جعفر آبله رو کمتر است ؟
 
مهتا متعجب گفت : دفاع نکن . فعلا که به حال تو فرقی نمی کند . درضمن سرهنگ قبلا ازدواج کرده است . تازه پدر دوست نندارد تو با برادر خوانده اش چنین پیمانی ببندی . در آخر هم باید بگویم درست است که سروان ماکان مرد با شخصیت ئ محترمی است اما نه ما و نه حتی پدر کس و کار او را نمی شناسیم . می دانی که اصل مهم در ازدواج تصالت خانوادگی طرفین است . در صورتی که سروان هیچگاه در مهمانی یا مجلسی همراهی نیاورده که ریشه خویشی با هم داشته باشنند .
 
بدون هیچ جوابی از جا برخاستم و عازم رفتن شدیم . مهتا و دایه جلوتر قدم بر می داشتند و من پشت سر ناصر خان و ماکان می آمدم . از حرف های مهتا عصبی و دلخور بودم . اصلا دلم نمی خواست شانه به شانه اش راه بروم . در افکار خودم غوطه ور بودم و هیچ حواسم به اطراف نبود . فقط متوجه می شدم هر از گاهی ماکان به پشت سر نگاهی می اندازد و مرا که تنها قدم بر می داشتم برانداز می کند . یکبار هم با ادب و احترام گفت : اگر خسته هستید بفرستم کالسکه خبر کنند .
 
- نه متشکرم . لازم است کم پیادوه روی کنم .
 
ناصر خان هم چند بار برگشت و گفت : دیبا با ما همراه شو و انقدر آرام آرام حرکت نکن . اگر بخواهی به این آهستگی قدم برداری حتما فردا صبح می رسیم .
 
جلوی در عمارت رسیدیم . ماکان در فرصتی مناسب باخنده گفت : چی شده دیبا اخم کردی ؟ اتفاقی افتاده ؟ اگر موردی هست به من بگو .
 
- نه حوصله ام سر رفته .
 
فکر نمی کردم در این هوای خوب بعد از پیاده روی احساس کسالت کنی . امروز به من که بسیار خوش گذشت . زیرا در کنار تو بودن برایم تسکین اعصاب است .
 
- متشکرم سروان شما لطف دارید.
 
با دیدن ویدا حالم کمی جا آمد . ساعتی را در کنار هم به خنده و حرف زدن پرداختیم. تازگی ها مهتا هم به جمع ما پیوسته بود و بیشتر از قبل با ویدا صمیمی شده بود .
 
زمان به باغمان پدر و سروان و دایی به اصرار زیاد حسن خان شب را آنجا ماندند تا صبح به شکار بروند . موقع خداحافظی ماکان آرزوی شبی خوش برایمان کرد .
 
زمان رسیدم به باغ آنقدر خسته بودم که روی ایوان کنار مادر و دایه به خواب رفتم . اما آن شب کابوسی هولناک دیدم . در لباس عروس در کنار مردی بد چهره نشسته بودم و زیر پایم ما رسیاهی حلقه زده بود . سراسیمه از خواب برخاستم و لیوانی آب خوردم . چقدر آن مرد شبیه احمد بود . اما دیدن مار چه تعبیری داشت ؟ دوباره پلک هایم روی هم افتاد و صبح با روحی آشفته از خواب برخاستم .
 
بعد از صرف صبحانه قرار شد من و مهتا همراه دایه و مادر سری به خانواده ی تقی بزنیم . تمام وقتمان پر بود از برنامه هایی که مادر برای سراسر روزمان در نظر گرفته بود .
 
   ظهر پدر و ماکان و دایی از شکارگاه برگشتند . چند کبک و یک بچه آهو صدی کرده بودند . با چشمانی پر از اشک پرسیدم : چطور دلتان آمد این حیوانک ها را بکشید ؟
 
پدر خنده ای کرد و گفت : دست شکار سروان است . وگرنه ما تیرمان به هدف نخورد .
 
ماکان با حالتی محترمانه گفت : امیدوارم مرا ببخشید اما در چنان موقعیتی اشتیاق شکار مانع احساسات می شود . شما هم انقدر نازک دل نباشید و سخت نگیرید .
 
اشک را از چشمانم پاک کردم و گفتم : مشکلی نیست اما من از گوشن شکار شما نمی خورم .
 
هر سه اط شنیدن حرف من به خنده افتادند . پدر گفت : خیلی خب دیگر جای این حرف ها نیست . برو بگو برای ما سه نفر خسته یک چای دبش بریزند . بعد از ناهار دایی جمشید به همراه خانواده اش به تهران برگشتند . دم عصر بعد از رفتنشان دلم هوای پیاده روی کرد . به مادر گفتم : می خواهم کمی در اطراف باغ قدم بزنم .
 
مادر سری تکان داد و گفت : برو فعلا کاری ندارم . امروز خیلی خسته شدید . برو قدم بزن . چون فردا صبح از رشت به تهران بر می گردیم .
 
هنوز چند قدیمی از خانه دور نشده بودم که صدای ماکان مرا به خود اورد . دیبا بایست نمی خواهی همراهت بیام ؟
 
با خوشحالی گفتم : چرا خیلی هم خوشحال می شوم . ماکان نزدیک شد و شانه به شانه ی هم به راه افتادیم . ماکان در مورد مسائل پیش پا افتاده حرف می زد و من به حرف هایش با دقت گوش می کردم . چقدر زیبا بود این سخنان پنهانی و به دور از هیچ مزاحمتی ٬ هر چند حرف هایمان رنگ و بوی خاصی نداشت .
 
بعد از کمی پیاده روی ماکان ایستاد و در چشمانم خیره شد . با آرامی گفت : دیبا من امشب رشت را ترک میکنم و به تهران بر می گردم . می خواستم از تو خداحافی کنم . باورم نمی شد . چرا هرگز فکر نکرده بودم که ماکان از کنارم می رود ؟ قلبم به تپش افتاد . قطرات اشک از چشمانم فرو ریختند . صدای پرندگان ذهنم را بیدار نگه می داشت و مانع فکحر کردن به این مسئله می شد که چرا این قدر متاثر هستم . یعنی به این زودی دل و جانم را باختم ؟
 
ماکان به آرامی کنارم نشست و افزود : سرت را بلند کن دوست دارم در شب های کویر چشمانت گم شوم . خواهش می کنم گریه نکن و قلب مرا نلرزان . این دو روزی که با تو بودم یکی از پر خاطره ترین روز های عمرم محسوب می شود و به من بسیار خوش گذشته است . سال ها بود که از جمع گریزان بودم . هرگز ضربان قلبم با تیر نگاهی به اوج نرسیده بود . اما امروز می بینم اگر در جمع نباشم با خویشتن نیز بیگانه ام و اگر تیر ان نگاه شهلا به قلبم نخورد ُ لحظه ای نمی تونم زندگی کنم . بعد با دستمالی که از جیبش در آورد ٬ قطرات اشکم را پاک کرد : گریه نکن .
 
به آرامی گفتم : دلم برایتان تنگ می شود باز هم به دیدنمان می آیید ؟
 
- آه بله می آیم . مگر می شود تو رو فراموش کرد ؟
 
نمی شود کمی بیشتر بمانید و سرشب با ما به تهران برگردید ؟
 
نه من امشب کار مهمی دارم . باید به تهران برگردم صبح زود عازم شیرازم .
 
چشمانم را به آرامی روی هم گذاشتم چه خوب بود که لحظه ها در اینجا متوقف می شد و سالیان سال همینطور در کنار هم می نشستیم و من از عطر نفس های او جان می گرفتم .
 
ماکان از جا بلند شد : برگردیم من باید به سرعت آماده شوم .
 
از جا برخاستم در زمان بازگشت زبانم عاجز از هرگونه سوالی بود .
 
ماکان ناگهان ایستاد : دیبا برایم نامه می دهی ؟
 
سرم را به علامت تایید تکان دادم .
 
خوشحالم کردی. من هم حتما جواب نامه هایت را سریع می دهم شاید از این طریق فاصله ها و دلتنگی ها از بین برود .
 
از اضطراب دستهایم در هم گره خورده بود و تمام حواسم به حرف هایش بود . در آخر گفتم : زود به زود به ما سر بزنید .
 
به آرامی دستم را گرفت : حتما .
 
ما را از نظرات زیبایتان محروم نکیند
 
 
 
زمان خداحافظی فرا رسید . ناصرخان ماکان را به تهران می برد . و من و مهتا هم به پیشنهادش با او همراه شدیم تا زمان برگشت تنها نباشد . در تمام طول راه من هیچ حرفی نزدم . زیرا از شدت اندوه رمق حرف زدن نداشتم . ماکان نیز سکوت اختیار کرده بود و فقط به سوالات ناصرخان جواب های کوتاه می داد . نگاهش دائما به نقطه ای خیره بود . انگار او هم از طعم تلخ جدایی مان در بدو آشنایی بیزار بود .
 
 
او را جلوی اداره ی امنیه پیاده کردیم . برای آخرین بار نگاهمان در هم گره خورد . از شدت تاثر قطره اشکی بر گونه ام نشست که فقط ماکان ان را دید .
 
در راه بازگشت به رشت ، ناصرخان و مهتا هرچه سر به سرم می گذاشتند و می خواستند دست کم در خنده هایشان شریک شوم ٬ سر درد را بهانه کردم و پاسخی به شوخی هایشان ندادم .
 
اول غروب به اتاقم پناه بردم و ساعتی گریستم . ناگهان صدای دایه از پشت در مرا به خود آورد . دیبا خانم ٬ بیایید شام حاضر است .
 
- میل ندارم . لطفا مزاحمم نشوید .
 
دایه به آرامی وارد اتاق شد . چرا مادر ؟ می خواهی آقاجانت را عصبانی کنی ؟ طود بیا تا مادرت نیامده .
 
بلند شدم. دایه از دیدن چشمان پف آلودم پی برد که گریه کرده ام . وحشت زده پرسید : مادر گریه کرده ای ؟
 
با ترس گفتم : نه دایه سرم درد می کنه . انگار بعد از ماشین سواری حالم اصلا خوب نیست .
 
دایه از اتاق خارج شد . با رفتنش از جا برخاستم و آماده شدم . نمی خواستم کسی بویی ببرد .
 
سر سفره ی شام احمد هم حاضر بود . نمی دانم چرا از حضورش و نگاه های بی شرمانه اش چندشم می شد . خواب شب قبلم نیز به این تنفر دامن می زد . هر وقت سر بلند می کردم او می را می دیدم که زل زده و به چشمانم می نگرد . از فرط عصبانیت بلند شدم و روی صندلی پشت مرد ها نشستم . می خواستم از دید آن نگاه های بی شرمانه دور باشم .
 
ناگهان مادر گفت : دیبا چرا شام نخوردی ؟ مگر گرسنه نیستی ؟
 
با سر پاسخ دادم : نه گرسنه ام نیست .
 
پدر خندید و گفت : تو که دختر رشتی ولی عاشق کلم پلوی شیرازی هستی . چرا امشب لب به غذا نزدی ؟
 
از حرف پدر و شنیدن نام رشت و شیراز بغضی در گلویم لانه کرد . به آرامی گفتم : آقا جان سرم گیج می رود . ماشین مرا گرفته .
 
پدر خنده ای کرد و لیوان دوغ را روی میز گذاشت . ماشین خریدن ما هم دردسر شده . دادما دختر گلم سرش گیج می رود . البته خوب می شود . هنوز عادت نداری .
 
آموزش نویسندگی 
 
قرار شد به سلیقه مهتا برای هدیه ی دم راهی ویدا شالی قلاب بافی شده تهیه کنم که در فصل زمستان هر وقت آن را روی شانه اش می اندازد ٬ مرا به خاطر آورد . مهتا شال را به رنگ سوسنی ملایم بافت و عصر یکی از آخرین روز هایی که ویدا عازم رفتن بود ٬ همراه مادر و مهتا به منزل حسن خان رفتیم . ما را به اتاق مخصوص مهمانان راهنمایی کردند . مادر ویدا همراه مستخدمی پیر از ما پذیرایی کرد و از آمدنمان اظهار خشنودی نمود . چندی بعد ویدا نیز به جمع ما پیوست . دوباره صحبت ها گل کرد . بیشتر حرفمان راجع به رفتن او و اوضاع کشور های غربی بود . در آخر من هدیه ام را به او تقدیم کردم . ویدا با دیدن شال قلاب بافی شده رویم را بوسید و به اتاقش رفت ٬ بعد با کاتاب رمان جدیدی به سمتم امد و آن را به من داد : این هم یادگاری از من . امیدوارم از خواندن آن لذت ببری .
 
بعد از ساعتی زمان مراجعتمان به خانه فرا رسید . مادر ویدا در حین مشایعت از ما خواست که در شب مهمانی خداحافظی ویدا شام به خانه ی آنها برویم . با اصرار زیادش مادر به اکراه قبول کرد .
 
هرسه در کالسکه ی مخصوصمان نشستیم و به سمت خانه مراجعت نمودیم . در راه مهتا به آرامی با مادر سخن می گفت . من برق شادی را در چشمانشان می دیدم .ولی آنقدر در افکارم غوطه ور بودم که متوجه ی خنده های آنها نشدم .
 
ناگاهن مادر دستی بر شانه ام زد و گفت : دیبا در چه فکری ؟
 
نگاهم را به سویش معطوف کردم و گفتم : داشتم به رفتم ویدا فکر می کردم .
 
مادر خنده ای کرد و گفت : رفتن ویدا آنقدر ها هم مهم نیست . عزیزم مهتا مادر شده و تو هم خاله .
 
از شوق خاله شدن پریدم و صورت مادر و مهتا را بوسیدم . مثل دوران بچگیمان دست ها را دور گردن مهتا حلقه کردم و او را به سمت خود کشیدم . مادر فوری مانع شد و او را به عقب راند . هی ٬ دختر ٬ می خواهی بچه اش بیفتد ؟ داشتی چه کار می کردی ؟
 
مهتا خنده ای کرد و گفت : مادر هنوز برای این حرف ها زود است . راستی دیبا به آقاجان چیزی نگی .
 
- چرا ؟
 
- آخر من از او خجالت می کشم .
 
- باشد .
 
سپس رو کردم به مادر و گفتم : شما هم اخر مادر بزرگ شدید . اما مادر بزرگی جوان . پدر هم همینطور . من هم خاله شدم . کاش برادری می داشتیم که بچه ی مهتا دایی هم می داشت .
 
مادر با چهره ای محزون گفت : اگر برادر داشتی حال و روزت بهتر از این بود . مگر برادرت می گذاشت تا این سن و سال در خانه بمانی و جواب خواستگارهایت را ندهی ؟ برو خدارو شک کن که برادر نداری . وگرنه من هر روز در آشوب و بلوای شما خون جیگر می خرودم . تو آنقدر خودت را به بچگی زده ای که اصلا فکر ابروی ما را نمی کنی . آقا جانت هم که تو را آزاد گذاشته . حالا کار ما به جایی رسیده که مرضیه خانم نان پز و غلام پیر خانه و دایه ات مرا نصیحت می کنند که تو را شوهر بدم . ای کاش می مردم و از طرف اینزور آدم ها شماطت نمی شدم . می دانم آخر مرا به گور می فرستی . نگاه کن تا با مهتا چه فرقی داری ؟این دختر اصلا باعث آزارم نشد ٬ اما تو تا چشم باز کردی ٬ فقط کارت آزار من بود . اگر می خواهی خوشبخت شوی ٬ نگذار دل مادرت بشکنه .
 
مادر با حرف هایش شادی ام را ضایع کرد . نمی خواستم جوابش را بدهم . سکوت کردم و سر به زیر انداختم .
 
نزدیک خانه مهتا سر حرف را به مسئله ی بچه کشاند که چه کار هایی باید برای سلامتی نوزداش بکند . مادر با مهربانی گفت : بگذار چند دقیقه ی دیگر که به خانم رسیدیم ٬ مفصلا تو را روشن می کنم . دیگر حتی نباید یک استکان چای جا به جا کنی . برای بچه ات بد است از خوردن بعضی از غذا ها هم باید پرهیز کنی .
 
فصل ۹
 
 
 
به سرعت لباس هایم را پوشیدم . کت و دامنی سرمه ای که برای آن شب تهیه دیده بودم به تن کردم و کفش های پاشنه قندره ام را به پا مردم . موهایم را به سادگی شانه زدم و پشت سر رها کردم . کلاه کوچک لبه داری به سر گذاردم . یعنی مناسب مجلس حسن خان بودم ؟ خیلی دلم می خواست اگر ماکان هم در این جشن بود ٬ در چشم او زیبا جلوه کنم .
 
مهمانی با شکوه بود . حسن خان سنگ تمام گذارده بود . ویدا هم مثل همیشه زیبا و پر غرور کنارش نشسته بود . چشم هایم همه جا را کاوید . بیشتر از همه اطراف پدر را در نظر گرفتم تا ببینم ماکان هم در این جشن حضور دارد یا نه . اما افسوس به هر طرف که می نگریستم اثری از ماکان نبود .
 
بعد از صرف میوه و شیرینی کنار ویدا نشستم و دست هایش را در دست گرفتم و ارام گفتم : از صمیم قلب دوستت دارم . دلم برایت تنگ می شود . برای خوبی هایت برای دوستی خالصانه مان .
 
نگاهی عمیق به من افکند و گفت : ناراحت نشو . دیبا جان . اگر ماندگار دیار غربت نشدم ٬ به زودی بر می گردم . البته یک خبر خوش دیگر این که برای تعطیلات زمستانی به ایران بر می گردم .
 
تمام مدعوین غرق شور و نشاط بودند . سالن آکنده از گل و نور بود . حسن خان که گه گاه نگاه غمگینی به دخترش می انداخت و برادر های ویدا ٬ رحیم و رحمان که دو قلوی شبیه به هم و از ویدا دو سالی بزرگتر بدند ٬ دائم دور و بر خواهرشان می گشتند . جالب این بود که دو برادر همسری اختیار نکرده بودند . در چند جلسه ای که با آنها برخورد کرده بودم متوجه شدم هر دو بسیار سر به زیر و آرام و کمی هم خجالتی اند و برعکس خواهرشان از رهسپار فرنگ شدن بیزارند .
 
به آرامی از ویدا پرسیدم : سروان ماکان دعوت نشده ؟
 
- چرا اتفاقا به خاطر تشکر از ماکان پدر قبل از همه او را دعوت کرد . لمیدوارم به این زودی ها برسه . چون اگر قبل از شام آمد که هیچ ٬ وگرنه دیگر نتوانسته بیاید .
 
به ساعت دیواری اتاق پذیرایی خیره شدم . ساعت هفت و نیم بود و تا صرف شام ۲ ساعت دیگر وقت داشتیم . او را دوست داشتم چون اولین مردی بود که به صراحت توانسته بود عشقش را به من ابراز کند .
 
ساعت حدود ۸:۳۰ بود که ماکان به همراه دو گماشته اش وارد مجلس شد . با اشاره ای سرباز ها را از مجلس مرخص کرد . و بعد صدایش را شنیدم که به آنها گفت : منتظرم بمانید تا دو ساعت دیگر بر می گردم .
 
خدای من یعنی باید به این زودی بازمی گشت ؟
 
ماکان به جمع پدر و دوستانش پیوست . همه با وی احوال پرسی کردند . دست اخر کنار حسن و خان و پدر جای گرفت . مثل همیشه لباس نظامی برازنده هیکل مردانه و قد کشیده اش بود . البته زنگ یونیفرمش تیره تر شده بود ٬ شکل سردوشی هایش تغییر کرده بود و یکی دو مدال دیگر هم به سینه اش اضافه شده بود .
 
از دور چشمش به ما افتاد . بعد از این که گیلاسش شربتی نوشید ٬ به آرامی بلند شد و به همراه حسن خان به طرف من و ویدا آمد . از همیشه شاد تر به نظر می رسید و خطوط چهره اش محو شده بود . به اندازه همان ده دوازده سال تفاوت سنی مان جوان تر می نمود . ماکان دستم را به گرمی فشرد و از دیدارم ابراز شادی کرد . لحظه ای کنارمان و ماند و زمانی که قصد دور شدن داشت .ویدا به او گفت : ماکان عزیز امیدوارم امشب را نزد ما بمانید .
 
ماکان خنده ای کرد و گفت : فقط آمدم شما را ببینم و عرض کنم آن سفارشتان را اجرا کردم . دوستتان می تواند فردا با ارائه مدارک لازمی که از او خواهند خواست ٬ اول به امنیه و بعد به وزارت امور خارجه برود . دیگر مشکلی در کار نیست . من سفارش های کامل را کرده ام و ساعت ده شب عازم ماموریت هستم . و در حالی که دست به موهایش می کشید گفت : باور کنید روز و شببم را نمی فهمم . حکم انتقالی ام را به رشت داده اند اما دائما در سفرم . حالا هم یک هفته عازم سیستان و بلوچستان هستم و از آن جا شش ماه به کردستان می روم .
 
ویدا نگاهی به سردوشی های ماکان انداخت و گفت : سروان ما انگار ارتقاء درجه یافته اند . تبریک می گم .
 
از شنیدن این حرف احساس شادی عجیبی کردم . ای کاش می شد من هم به همان راحتی ویدا بی پرده احساسم را عنوان می کرد و این ارتقا ء درجه یافتن را تبریک می گفتم . اما هنوز هم احساس کم رویی می کردم.
 
ماکان با افتخار افزود : بله در ماموریت اخری که داشتم به درجه ی سرگردی سریدم .
 
ویدا دست ماکان را فشرد و از این که نمی توانست امشب در کنار ما باشد اظهار ناراحتی کرد .
 
احساس حسادتی فوق العاده بر من غالب شد . چرا وجود ماکان برای ویدا مهم بود ؟ آیا بین آنها عشقی وجود داشت ؟ می دانستم فکر هایم مهمل و بی اساس و همه زاییده ی حسادت می باشد ٬ اما باز این افکار شوم دست از سرم بر نمی داشت . دائم با خود می گفتم : امشب نگاه ماکان سرد نبود ؟
 
در ان چند روزی که مهمان ما بود ٬ بازیچه ی دستش نبودم ؟ یا شاید من به دلیل سن کم ٬ با استنباز غلط از حرفهایش ٬ او را عاشق خودم فرض کرده بودم ؟ اگر واقعا مرا دوست می داشت ٬ چرا نگاه گرمی به من نیفکند و با من طرف صحبت نشد ؟
 
در چرا های خودم غرق بودم که دور شدن ماکان و نشستن او را در کنار پدر دیدم . ویدا با آرامی با من سخن می گفت . من اصلا حوصله ی حرف هایش را نداشتم . احساس حسادت به قلبم چنگ می زد که ناگهان دیدم ماکان به سویم می آید .
 
ویدا به آرامی از کنارم برخاست و ماکان جای او را پر کرد . سیگاری روشن نمود و در صندلی لمید ٬ به طوری که کسی شک نکند . به آرامی گفت : زیبا شده ای کوچولو .
 
از حرفش خنده ام گرفت . مستقیم در چشمانش نگاه کردم . می خواهید بروید ؟
 
- آه بله فقط آمده بودم تو را ببینم .
 
- یعنی این همه راه را برای دیدن من آمده اید ؟ یا برای خداحافطی از ویدا ؟
 
- معلوم است که برای دیدن تو . اگر قصدم خداحافطی از ویدا بود می توانستم تلگرافی این کار را انجام دهم . اما آمدنم به اینجا بهانه ای برای دیدن تو بود .
 
- متشکرم بگویید ببینم ٬ اقامت در رشت برایتان دلچسب است ؟
 
- آه بله . اما از بخت بدم بعد از ارتقاء درجه به سرگردی ٬ مرا عازم کردستان نمودند .
 
- چرا کردستان ؟
 
شش ماه برای ماموریت می رم و اصلا نمی تونم به رشت بیایم .
 
راستی ارتقاء درجه تان را تبریک می گویم . سرگردی برازنده ی شماست .
 
- متشکرم . اما می دانی ٬ دیبا ٬ دلم می خواهد همان افسر ساده بودم . زمانی که دانشکده ی افسری قبول شدم و به خدمت نظام در آمدم ٬ از شوق در پوست نمی گنجیدم . تمام هدفم خدمت به نظام بود . کار های زیادی انجام دادم . برخلاف بعضی از هم قطارانم که شاید درجه هایشان ۴ سال یکبار ارتقاء می کرد من در مرز های شمالی خراسان با روس ها می جنگیدم ٬ در مرز های بلوچستان از ورو اشرار جلوگیری کردم و بهه سرکوب افغانها پرداختم . در هر ماموریتی با پیشروی در خاک دشمن و سرکوب کردن آشوب ها توانستم به درجه و مدالی نائل آیم . در اخرین ماموریتی مه در مرز های کردستان داشتم ٬ یکی دیگر از مدال های افتخار را کسب کردم . اول سرخوش از جانفشانی بودم ٬ اما تا چشم باز کردم دیدم برای ایم زمامدار مقتدر و زورگو فایده ندارد که خون ریخت و رشادت کرد و حالا افسوس می خورم چرا همان سرباز ساده نیستم و چرا باید این چنین در اول جوانی خود را اسیر این همه مشغله کنم ، تنها روزهای کوتاه مرخصی در این شهر روشنفکر وشیکپوش میتوانم کمی احساس آرامش کنم
 
از حرف های ماکان ترسیدم . چگونه می توانست انقدر بی پروا از شاه بد بگوید ؟ مگر از جو جامعه خبر نداشت ؟ مگر نمی دانست اعتراض برابر با مرگ است ؟ نتوانستم در مورد حرف هایش نظر دهم . فقط سرم را به طرف زمین خم کرده بودم و به چکمه های بلند و براقش چشم دوخته بودم .
 
ماکان بعد از مدتی صحبت در مورد شاه و زورگویی هایش نسبت به اقشار عادی جامعه ٬ سکوت کرد و پس از مکثی کوتاه گفت : بعد از صرف شام می روم اما دلم می خواهد قبل از رفتن تو را یک بار دیگر تنها ببینم می توانی بیایی ؟
 
با ترس پرسیدم : کجا ؟ اگر کسی بفهمد چه ؟
 
- در محوطه ی پشت باغ منتظرت هستم . خیالت راحت باشد ٬ من ترتیب کار ها را طوری می دهم که کسی متوجه ی غیبتمان نشود .
 
از اضطراب این دیدار پنهانی ! که اگر کسی بویی می برد آبروی خانوادگی مان را بر باد می داد ٬ برخورد لرزیدم . صرف شام اعلام شد و همه دور میز نشستیم . من در کنار ویدا بودم و حواسم به ماکان . چگونه می توانستم خواسته اش را عملی سازم ؟
 
بعد از صرف شما هر کس کناری نشست و مشغول صحبت با بغل دستی خود شد . پدر را از دور زیر نظر گرفتم . با حسن خان مشغول صحبت و گفتگو بود و هیچ توجهی به من نداشت .مادر هم در کنار مادر ویدا مثل همیشه معذب نشسته بود . دلهره به جان افتاده بود . هر لحظه احساس می کردم نزدیک است قالب تهی کنم . برای لحظه ای ماکان را در جمع ندیدم . شاید زمان رفتن به میعادگاه بود . اما چگونه ؟
 
در حال و هوای نقشه ای بودم که هرچه سریع تر خود را به او برسانم که ناگهان ویدا گفت : دیبا جان دوست داری کمی در حیاط قدم بزنیم ؟
 
از حرفش برق شادی در چشمانم نشست . چه فرصت خوبی ! با خوشحالی گفتم : البته . من هم دوست دارم کمی هوا بخورم . اما چون بدون مصاحب گردش در باغ برایم دلچسب نبود از این کار صرف نظر کردم .
 
ویدا بلند شد و من نیز به آرامی برخاستم . شانه به شانه ی هم از در تالار خارج شدیم . پا روی اولین پله ی ایوان گذاشتن که ویدا با لبخند روی پله نشست . با تعجب گفتم : چرا نشستی مگر نمی خواستی کمی قدم بزنیم ؟
 
ویدا با خنده گفت : آره عزیزم . فکر میکنم اینجا نشستن بهتر است . تو راحت باش . ماکان پشت عمارت منتظر توست . من هوایتان را دارم .
 
از تعجب و شرم دهانم نیمه باز ماند . یعنی او می دانست ؟ سرم را پایین انداختم و به آرامی گفتم : متشکرم هیچ وقت این لطفت رو فراموش نمی کنم .
 
به سرعت از ویدا دور شدم و به سمت پشت عمارت حرکت کردم . ماکان روی نیمکتی کنار گل های بنفشه در انتظار من نشسته بود . از دور صدای پایم را شنید . از جا برخاست و با لبخندی به استقبالم آمد . نفسم در سینه حبس شده بود . اولین سوالم را پرسیدم : نگفتید که ویدا از ماجرای ما با خبر است ؟
 
هنوز حرفم به پایان نرسیده بود که ماکان دست روی لبم گذاشت و گفت : راجع به این مسئله فکر نکن . ویدا عاقل تر از این حرف هاست . سرم را بالا گرفت و در چشمانم خیره شد .
 
- می دانی تو را مثل جانم دوست دارم . ای کاش می شد به گذشته برمی گشتم و اکنون هم سن و سال تو بودم . ای کاش می شد ....
 
حرفش را نیمه تمام رها کرد . در تاریکی حیاط دستهایم را جستجو کرد و در دستان گرمش جای داد . انگار خون در رگ هایم به سرعت شروع به جوشش کرد . برای لحظه ای دستهایم را از دستهایش جدا ساخت . آنگاه جعبه ی مخملی کوچکی بیرون آورد و در حالی که لبخند جذابی بر لب داشت گفت : این هم هدیه برای تو ٬ دیبای عزیز تر از جانم .
 
از دیدن هدیه اش نمی دانستم چه عکس العملی نشان دهم باید این هدیه را می پذیرفتم ؟
 
- بازش کن چرا معطلی . نمی خوای ببیتی ماکان برایت چه آورده ؟ می دانم نور حیاط کم است اما می توانی تشخیص دهی .
 
در جعبه را گشودم . سنجاق سیته ای از طلا و بسیار ظریف و کنده کاری شده در آن بود . تا آن زمان هدایای قران قیمتی از پدر و مادر گرفته بودم اما این یکی از با ارزش ترین هدیه ای بود که گرفته بودم . این با من دست های او را گرفتم و گفتم : مرسی سرگرد . بسیار زیباست .
 
چهره اش در نور مهتاب زیبا تر می نمود . به آرامی گفت : لیاقت تو بیشتر از این هاست . اما چرا یادگاری است .
 
از حرفش جا خوردم . چرا یادگاری ؟ مگر دیگر او را نمی بینم ؟
 
نگاهی به ساعت مچی اش انداخت و فندک طلایی اش را از جیب خارج کرد و سیگاری با آن روشن نمود . بلند شو زمان مراجعت رسیده .
 
ای کاش یک بار دیگر زمان متوقف می شد و من سال ها با ماکان روی همان نیکت فرسوده می نشستم ٬ بدون هیچ کلامی ٬ و فقط از وجود هم لذت می بردیم . طره ای از گیسوان افشانم را گرفت و به لبش نزدیک کرد . در حالی که زیر نور ماه به چشمانم خیره شده بود ٬ می خواست حرفی بزند اما انگار نیرویی مانع شد ٬ و او سکوت کرد . فقط به آرامی گفت : دیبا من ماموریتی به مدت یک هفته به بلوچستان دارم . امیدوارم جواب نامه هایم را زود بدهی .
 
ویدا روی پله ها انتطارمان را می کشید . با آمدنم بلند شد و با لبخند گفت : برویم . امیدوارم از این که بی مقدمه مطلع بودن خود را از این قضیه عنوان کردم مرا ببخشی .
 
با نگاهی حاکی از تشکر گفتم : از لطفت ممنون . هیچگاه محبتت رو فراموش نمی کنم .
 
با هم وارد تالار شدیم ٬ بدون این که کسی از غیبتمان بویی برده باشد . هنگام خداحافظی ماکان با نگاهی حزن آلود از من جدا شد و بعد از رفتنش ما هم از ویدا و حسن هان خداحافطی کردیم .
 
در خانه به اتاقم پناه بردم . هنوز عطر نفس های ماکان را در کنارم حس می کردم . سرم را به زیر ملافه سفید بردم و تا سحر گریستم .
 
*
 
*
 
*
 
پارت چهارم
 
 
تابستان رشت کوتاه گذشت و شهریور رو به اتمام بود و پاییز کم کم چهره ی زرد خود را نشان می داد . قبل از دریافت اولین نامه از ماکان ٬ دختر مرضیه خانم که زهرا نام داشت به اتاقم احضار کردم . نمی دانستم چگونه سر صحبت را با او باز کنم که نسبت به نامه هایم مشکوک نشود . ناگهان فکری به مغزم رسید که نکند یکی از نامه هایم به دست پدر یا مادر بیفتد ٬ چون تا آن هنگام از هیچ کس نامه ای دریافت نکرده بودم و پی بردن پدر به این مسئله برایم مشکل ساز بود .
 
زهرا با ترس و رنگ پریدگی وارد اتاق شد .
 
بیا جلو نترس . صدایت زدم تا در مورد مسئله ی مهمی باهات صحبت کنم .
 
دخترک به آرامی کنارم نشست و سر به زیر انداخت .
 
بگو ببینم ٬ خواندن بلدی ؟
 
به نشانه ی تصدیق سر تکان داد . می دانستم آقاجان اجازه ی خواندن را به بچه های خدمه ی منزل داده بود ٬ اما برای یقین این سوال را از وی کردم .
 
خب بگو ببینم ٬ می توانی برایم کاری انجام دهی و انعام خوبی بگیری ؟
 
-بله خانم هرکاری که بخواهید .
 
- من هر چند هفته یک بار از یکی از دوستانم نامه دریافت می کنم می دانی نامه چیست ؟
 
- بله خانم ٬ خودم گاهی اوقات کاغذ های پدرم یا سایر خدمه را می نویسم . ٬ می دانم چیست .
 
آفرین پس می دانی . دلم می خواهد از این به بعد تمام نامه هایی را که می آید قبل از این که به دست آقاجانم برسد . جمع کنی و هر کدام که به اسم من بود بدون این که کسی بفهمد به اتاقم بیاری . هر نامه ای که سالم به دستم برسد یک شاهی نزد من انعام داری .
 
برق شادی در چشمان دخترک درخشید . باشد خانم جان قول می دهم تمام نامه های شما را صحیح و سالم به دستتان برسانم .
 
خب حالا برو راستی ......
 
دخترک رو برگرداند و گفت : بله خانم . امری دارید ؟
 
بگو ببینم ٬ می توانی هر چند روز یکبار تاپستخانه بروی و نامه هایم را پست کنی ؟
 
نه خانم ٬ اجازه ندارم . این کار را برادرم باقر انجام می دهد .
 
برادرت چند سال دارد ؟
 
چهارده سال خانم .
 
- سواد خواندن نوشتن دارد ؟
 
- سواد دارد ولی خیلی کم .
 
او هم اگر امر مرا به خوبی انجام دهد ٬ برای هر نامه یک شاهی نزد من دارد . برو به او بگو . از فردا هر دو هوای این کار را داشته باشید .
 
زهرا از اتاق خارج شد . یادم رفته بود اولی کاری دو شاهی به او بدهم تا ماموریتش را به خوبی انجام دهد . بلند شدم و دنبالش به حیاط دویدم . صدایش زدم .
 
بیا زهرا ٬ این دو شاهی مال تو و باقر .
 
اما خانم ٬ اگر مادرم پول ها را دید چه بگویم ؟
 
بگو موهای مرا بافته ای و عر روز باید نظافت اتاقم را بکنی . من هم قول داده ام اگر کارت را به نحو احسن انجام دهی ٬ هفته ای یک شاهی به تو بدهم .
 
دخترک پول ها را در مشتش گرفت و با خوشحالی از حیاط اندرونی به حیاط پشتی متعلق به خدمه رفت .
 
نفس راحتی کشیدم و شروع به نوشتن اولین نامه کردم .
 
 
 
سه هفته بعد زهرا دم عصر با یک پاکت سفید وارد شد . با این که نامه ی ماکان در دستهایش بود هیچ ابراز شادی نکردم . دلم نمی خواست بویی ببرد . می دانستم تازگی ها پشت سرم در مطبخ ٬ باغ ٬ و هر سوراخ سنبمه ای شایعه است . بعضی ها می گفتند طلسم شده ام و بختم را بسته اند . عده ای هزار و یک عیب و ایراد برایم می تراشیدند و حرف های بی ربط می زدند . این خبر را دایه برایم می گفت ٬ و من فقط در دل به این کوته فکران می خندیدم .
 
طهرا نامه را به دستم داد . در کشوی میز را گشودم و مژدگانی اش را دادم و گفتم : بگو باقر فردا صبح بیاید تا جوابش را به پستخانه ببرد . فراموش نکنی .
 
با رفتن زهرا شادی زیاد بر جانم نشست . نفسی عمیق کشیدم و با خیال آسوده نامه را به سینه فشردم . چنین آغاز شده بود :
 
   همه عمر بر ندارم سر از این خمار مستی
 
                                              که هنوز من نبودم که تو در دلم نشستی
 
دیبا ی عزیزم سلام .
 
امیدوارم که حالت خوب باشد . شعله ی شمع می سوزد و هنوز به چشمانم خواب ننشسته است . فکرم می رود تا دور دست ها ٬ تا تو را در نقطه ای که روح عاشقم می خواهد ٬ به تنهایی پیدا کند و ساعت ها با تو راز و نیاز نماید . زیر نور مهتاب و نوای ملایم رودخانه های عاشق . دیبا ی من ٬ نمی دانی که عشق تو مرا چگونه رسوا و مجنون کرده است . اما ماکان تمام این شوریدگی ها را به جان و دل می خرد ٬ چون تو ای ملکه ی قلبم ٬ ارزش داری که ختی به پایت جانم را نیز فدا کنم . نازنین من ٬ اینجا هوا سرد است و روز ها مدام باران می بارد ٬ اما قلب من به عشق تو آتشین و گرم است . دیبا جانم ٬ شب ها که سیاهی مطلق زمین را در آغوش می کشد ٬ و زمانی که عروس آسمان برای عشاق دلتنگ اغواگری می کند من در رخ ماه عکس تو را می بینم و هزاران بار بر مخموری چشمان و لب هایت بوسه می زنم و باز در همان عالم خیال ٬ که بیشتر به واقعیت شبیه است تو را می بینم که با شعاع نور مهتاب ٬ با ظرافت و طنازی پا به درون اتاقم می گذاری و کنار من می نشینی و من بر سر انگشتان هنرمند تو بوسه می زنم و تا سحر تو را در کنار خود احساس می کنم و رقص گیسوی های لخت و عریان تو را به دست باد تحسین می کنم . دیبا نمی دانی چه معاشقه ی محشری به پا می شود . گیسوان تو با موسیقی ملایم باد پیچ و تاب می خورد و من سراپا چشم می شوم و تو را می نگرم و بعد با زبان نگاه با هم سخن می گوییم . من برای لحظه ای کوتاه ٬ مثل ثانیه ای بین خواب و بیداری ٬ تندیس بلوری تو را در اغوش می کشم و آنگاه خون در سراسر وجودم به سرعت می جوشد . آنقدر سریع که انگار جام لبریزی را لاجرعه سر می کشیده ام . دیبای من ٬ در شب چشمانت گم می شوم و بعد همچو اشکی از شیار گونه های برجسته ات به روی لب ها لطیفت می خزم و بعد تو مرا دوباره در جذبه بی حدت محو می کنی ٬ حل می کنی ٬ و من و تو ما می شویم .
 
دیبا ی من ٬ بگو وفادار می مانی برای ماکان . بگو و قسم بخور . بگو که فقط ماکان لذت با تو بودن را خواهد چشید . محبوبم ٬ می دانم تو پاک و با وفایی . ای کاش می شد حضور تو را همیشه در قالب های خالی اتاقم آینه می گرفتم . می خواهم تمام طول شب های بی تو بودن را به تو بیندیشم . به تویی که آمده از مینوی و وعده داده هستی به تویی که عطر زلف هایت به عطر شکوفه های نارنج می ماند . به تویی که برای دل ماکان الهه زیبایی هستی .
 
دیبا ی من بگذار ٬ یک بار دیگر برایت بگویم که ناگفته های ماکان زیاد است ٬ و صد افسوس که هرگز فرصتی پیش نیامد تا برایت بگویم . پس یهتر است تا می توانم برایت بنویسم . شاید هم اگر فر صتی بود ٬ ماکان شهامت گفتن خیلی از حرف ها را نداشت . اما باز همین کاغذ بی جان به من نیرو می دهد تا با جسارت بگویم دیبا جانم ٬ دوستت دارم . بنویسم از آن زمان که در مجلس حسن خان دیدمت . چشمان و نگاه معصومت مرا آتش زد و قلبم را دیوان و شیدا کرد ٬ من از آن شب به بعد بار ها با خود گفتم که ماکان ٬ پس این گوهر یکدانه ی دریای بزرگ ٬ این آهوی خرامان را چرا انقدر دیر دیدی ؟ چرا ؟ و صد ها بار آرزو کردم که ای کاش از آن من باشی. و دیبای من یک آه از اعماق قلبم برخاست ٬ قلب رئوف و نارک تو را واداشت تا به عشقم پاسخ دهی ٬ . من از این که خواسته ام اجابت شده ٬ سر از پا نمی شناسم . دائما آن روز زیر درخت های نارون را به یاد می آورم و این خود دلیل بی تابی من است که هر لحظه می خواهم به رشت بیایم تا تو را ببینم . پس منتظر باش عزیزم . حتما خسته ات کردم . اما مرا ببخش . از راه دور صورت ماهت را می بوسم و برایت بهترین های دنیا را آرزو میکنم ماکان ساعت ۱۲ شب
 
در پایان کاغذ را تا زدم و در گوشه ای از گنجه ی اتاقم پنهان نمودم و به سرعت جواب را فرستادم .
 
در شهر خیس و نمور رشت پاییز می رفت تا جای خود را به زمستان دهد . زمان تولد فرزند مهتا بود . وضعش کلی تغییر کرده بود . با استراحت مطلق بسیار چاق و ورم کرده می نمود . ماه های اول دائم حال به هم خوردگی داشت ولی بعد از مدتی حالش کمی بهتر شد . این روز ها شادی و نشاز را به راحتی می شد در چشمان آقاجان دید . بیشتر دست و دلبازی می کرد و دائما مهمانی می داد . مادر هم مشغول تهیه ی لباس و وسایل نوزاد بود و اما ناصرخان که باید خوشحال تر می نمود این طور نشان نمی داد . انگار از پدر شدنش خجالت می کشید . سعی می کرد وقتی مهتا جلوی زن دایی یا مادر ابراز درد یا حال به هم خوردگی می کرد بلافاصه آن محیط را ترک کند . و این باعث رنجش مهتا می شد . روزی رو به مادر گفت : انگار ناصرخان از این که پدر شده است خجالت می کشد و آنقدر که باید شاد نیست .
 
مادر با خنده گفت : این چه حرفی است که می زنی ؟ همه مرد ها وقتی که می شنوند پدر شده اند ٬ حجب و حیایشان مانع بروز شادی می شود . ناصرخان هم آنقدر نجیب اس ککه نمی تواند شادی اش را ابراز کند 
نامه های ماکان هر چند هفته یکبار به دستم می رسید و جوابشان بلافاصله پست می شد . در نوشته هایش شویه ی نگارش مرا می ستود . 
ماکان من سلام .
اکنون که این نامه را برایت می نویسم ٬ ساعتی پیش سراسر احساس عشق تو را دریافت کردم . می دانی چشمانم پر از اشک شد و چندین بار به سینه فشردم .
ماکان عزیزم ٬ نمی دانم چگونه برایت بنویسم . زیرا این احساس لطیف آنقدر مرا لبریز کرده که جام وجودم دیگر به اندازه یک قطره هم جا ندارد . گفته بودی . گفته بودی شب ها به من می اندیشی . باید بگویم من هم تمام شب را تا خود سپیده به تو فکر می کنم و هر لحظه دعا می کنم که به سلامت بازگردی ٬ چون تو اولین مردی بودی که قلبم را تسخیر نمودی و احساس گرم عشق را در من به وجود آوردی . ماکان بگذار از خودم برایت بنویسم . از روزی که دل به تو سپردم این لطف سرگردان درون سینه ام بی تابی می کند و دائم بهانه ی تو را می گیرد و من برای پاسخ به او عاجز مانده ام .
ماکان می گفتی مجنون شده ای پس بدان من هم لیل توام . معشوق وفاداری که حاضر است جانش را فدایت ککند . ماکان عزیزم بعد از رفتن تو بار ها با خودم فکر کردم چرا روزگار این طور برای ما رقم زد . چرا در بدو آشانیی ئ دلبستگی باید طعم تلخ جدایی را تجمل کنیم . ماکان ٬ من تمام ساعات روز را به تو می اندیشم . به تو می اندیشم و در عالم خیال می بینم که آمده ای و من با دست های غبار خستگی را از تن تو می زدایم و ساعتی در اغوشت از شوق آمدنت می گریم . شب ها وقتی سرم را بر بالین می گذارم ٬ صدای جریان خون محزونم را می شنوم که چه عاشقانه و پرشتاب در رگ هایم پیش می رود . و هر ثانیه تو را می خواند .
ماکان سعی کن زود تر به رشت بازگردی تا دوباره ببینمت . حتما با نوشته هایم خسته ات کردم . مرا ببخش . اما خیالم راحت شد که توانستم پاسخ نامه ات را بدهم . از خودت محافظت کن و بدان که در تهران ٬ زیر یک سفق بلند در اتاقی که عطر نفس های تو را کم دارد ٬ قلبی برای دیدارت مشتاقانه می تپد . عزیزم دوستت دارم
 
 .
 

متن بی مخاطب بازنشر توسط فرزاد حسنی

نمیدانم خارج از خوشبختی های کودکانه چه چیزایی در انتظارم است نمیدانم آینده‌ی من زیبا و یا وحشت انگیز خواهد شد!..

تراژدی چیزیه که آدمها رو شکل میده، البته برخی از افراد رو. و رویا چیزیه که آدمها رو برای ادامه‌ی مسیر سخت و صعب‌ العبورِ زندگی تشویق میکنه. هر درام با یه رویا آغاز میشه، اینها چیزهایی بود که باباحمید سالها قبل وقتی که فقط شش سالم بود بهم گفت. اون داشت با فرصت و وسواسی مثال زدنی ، صورتش را اصلاح میکرد،  خیره به مردِ توی آیینه‌ بود و من هم در حال تاب خوردن از لولایِ دربِ سرویس بهداشتی. یعنی با جثه‌ی کوچک و لاغرم سوارِ دستگیره‌ی درب شده بودم و پاهام رو یک وجب بالاتر از سطح ناهموار زمین نگه داشته بودم و به امید حرکتِ درب به سمت بیرون و داخل ، لحظات رو هول میدادم. یادمه آخرشم که موفق شدم درب رو در محورِ لولایِ چهارچوبش بحرکت در بیارم، پشیمان شدم از کرده‌ی خودم. چون درب بسته شد و دستم لای چهارچوب و درب گیر کرد. پدرم بحدی محو ریزه‌کاری و زیر و بَمِ اصلاحش شده بود که متوجه‌ی دردم نشد ، من از درد به خودم میپیچیدم و تمام لحظات در اندیشه‌ی معنا و مفهومِ حرفهای پدرم بودم . نیم نگاهی هم به درب و دستگیره‌ی شرورش داشتم ، و احساس میکردم که بخاطر شیطنت و بازیگوشی ، درب منو تنبیه کرده و از قصد دستم رو لایِ چهارچوبش قرار داده تا بیصدا و مخفیانه به دور از چشمای پدرم ، حالمو بگیره ، خب حتما از دستم ناراحت و عاصی شده بود که اونطور چموش و مثل سریش چسبیده بودم بهش ، و سوارِ دستگیره‌ی اون شده بودم ، و در عینِ پُررویی توقع داشتم منو تاب بده،   اون لحظات در کودکیم ، تصور میکردم دربِ چوبی و آبی رنگ داره بهم میخنده . 

شبها همراهه خواهرم شاداب که دوسال به رسم تقویم ازم بزرگتر بود ، توی یه اتاقِ بزرگ ، رو به سقف با لَمه‌های چوبی ، میخوابیدم  ، اتاق ما ، برخلافِ اتاق مادر و پدر ، بن بست نبود ، یعنی یه درب ورودی داشت ، و بعد از تخت خوابهای ما در دو سمتش ، به یک درب دیگه میرسید ، دربی که به حیاط خلوت و کوچک و باریکی ختم میشد . دو پنجره‌ی چوبی بزرگ هم داشتیم که همیشه به منظره‌ی تکراری و بن بست ختم میشد ، چون به فاصله‌ی دو قدم به دیوار بلند ته خانه  میرسید ، اما در محدودیتهای موجود در پسِ پنجره‌ی اتاق ، یاد گرفته بودم که به شانه‌ی دیوار خیره بمونم ، و منتظر عبور گربه‌های روی دیوار ، لحظات رو طی کنم ، معمولا هم قبل از عبور گربه ، خوابم میبرد ، گاهی هم یک گربه با پاپیون قرمزی از سمت راست وارد تصویرِ قاب چوبیِ پنجره میشد و از سمت دیگه ، شیک و مجلسی خارج میشد .  اون زمانها خیال میکردم که چه گربه‌ی باکلاس و خوش تیپی هست که با پاپیون رنگی توی محله‌ی خودش رفت و آمد میکنه .  ولی ∞خواهرم که بزرگتر و عاقلتر بود نظرِ بهتری داشت ، و عقیده داشت که اون گربه پاپیون نمیزنه. بلکه  صاحبش یه زنگوله به گردنش انداخته تا مسیر خونش رو گم نکنه.

  میپرسم؛ پس چرا مثلِ زنگوله صدا نداره ؟   _شاداب؛♪  شبها واسه اینکه همسایه‌ها از صدای زنگوله بیدار نشن ، صداش رو قطع میکنن.

_یک درخت عجیب و متفاوت هم گوشه‌ی سمت راست منظره بود ، که انگار از دل قصه‌ها به روزگارِ کودکانه‌ام تبعید شده بود ، در اوایل کسی نمیدانست که این درخت عجیب چیست!.. ولی بعدها کاشف به عمل امد که درخت موز است.

اما چه سود !.. درخت موز در جایی که چهارفصلش بارانی و ابری‌ست ، محکوم به افسردگی‌ست.  گویی حاصل یک سوءتفاهم بوده ، و هرگز موزهای کوچکش از رنگ سبز به سمت رنگ زرد نرفت.  اما این موضوع چیزی از ذوق و شوق من برای به بار نشستنِ موز در سال جدید کم نمیکرد.  کودکانه‌هایم از رخت‌خواب تا به حیاط خانه ختم میشد، انهم برای خروج از سالن و رفتن به حیاط برای بازی کردن در حیاط بزرگ خانه ، به مجوزهای زیادی نیاز داشتم.

وقتی که من ناخوانده آمدم دنیا ، کسی چشم براهم نبود ، زیرا پیش از من روزگار پدر و مادرم ، از هفت خانِ رستم و پیچ و خم عجیب تقدیر گذشته بود ، و تمام زندگی و حال و روزِ پدر مادرم تحت شعاع مسائل پیش از من قرار داشت. 

بارها از دهان•مادرم شنیدم که میگفت؛ 

از وقتی فهمیدم باردارم ،میخواستم سقط کنم، که شوهرم پشت گوشی گفت ؛نه.  _فری شاید خدا خواست و یه پسر بهمون داد.    

چون من دیگه بچه نمیخواستم ، اصلا حال و حوصله‌ی یه بچه‌ی دیگه رو نداشتم. از وقتی این بچه رو دنیا اوردم ، خوشبختی ازمون رو برگردوند، تا قبلش ما ماشین داشتیم ، شادی داشتیم اما این بچه که اومد شادیمون رو به خانه‌بدوشی و اوارگی تبدیل کرد.) در این لحظه بی‌شک فرد مخاطب که معمولا اقدس آدامسی بود  میپرسید؛ واااا چــِره خانه‌بدوشی ؟!.. مگه چکار کرد؟!..  .مادرم♪؛  چون زلزله اومد و ما آواره شدیم من در شش سالگی‌ام ، بی حرکت ایستادم، بفکر فرو رفتم!...که واقعا زلزله کار من بوده؟!.. اگه کار من بوده ، پس چرا دیگه بلد نیستم  از خودم زلزله دَر کنم؟!.. اون لحظه چند بار سعی کردم اما نهایتا ، این فقط خودم بودم که می لرزیدم..   

 

 چندی بعد

 

★★

  عجب طرح رنگارنگ زیبایی روی جعبه ی داروهای من کشیده شده ، نمیدانم آیا تیمارستان همان بیمارستان است یا نه؟ ولی ابجی شادی که با حالت تمسخر میگه:

بیچاره ی دیوانه تیمارستان اسمش شبیه بیمارستانه تا کسی شک کنه .اما داخلش که بری میفهمی دیوونه خونه ست             

پس از وقوع حوادثی که بتازگی رویداده و بروز علائم و حالات جدیدی که در من ایجاد شده  همه از معاشرت با من پرهیز میکنند ، حتی این شهریار و داوود بی معرفت هم سری به من نمیزنند ، خانم معلم ولی دیروز به ملاقاتم آمده و هنوز قوطی کمپوتش جلوی چشمم است ، خودم هم از شدت تعجب و حیرت کمی وحشت کرده‌ام، آیا من دیوانه شده ام؟.. نکند مرا به تیمارستان ببرند ؟.. دگربار باز خواهم توانست مثل انسانهای عادی و معمولی به زندگیِ روزمره‌ام برگردم و اینچنین انگشت نمای دیگران و سوژه‌ی تمام محافل نباشم!.. نورِ ماه‌تاب از بین شاخه‌هایِ عجیب و منحصر بفردِ درخت موز بر سطح خاکگرفته‌ی شیشه‌ی شکسته‌ی اتاقم میپاشد، سایه‌ی گربه‌ای که از روی شانه‌ی باریکِ دیوار رَد میشود همچون ببری قوی بروی دیوارِ سفیدِ اتاقم افتاده ، من نیز در حالی که رویِ تختِ زهوار در رفته‌ام دراز کشیده‌ام زیرچشمی و نامحسوس به قدمهای پیوسته‌ی گربه خیره مانده‌ام ، گربه وسط مسیر ایستاد،   گویی سوی اتاق من برگشته و به چیزی خیره مانده،   خواهرم شاداب را آرام میخوانم؛  › شاداب.... شاداب بیداری؟،،، جواب بده... کارت دارم     ٬٫ شاداب که تنها شریکِ خاطرات کودکی  و مالک نیمی از اتاقم است ، ضلع شرقی اتاق را به تصرف در آورده و تخت خواب قدیمی و فلزیِ خودش را به دیواری که مشترک با اتاقِ پدر و مادرمان است چسبانده، طبق معمول او چند کتاب دفتر همراه خود در بستر خواب آورده که هر کدام به طرز مشکوکی نیمه‌های شب ورق میخورند ، شاداب با صدایی خفه و گنگ و نامفهوم پاسخ میدهد؛  ها  دیگه چی شده سوشا؟   -؛ شاداب تو رو خدا نگاه کن به سایه‌ی روی دیوار پشت سرت ، یالا سریع نگاه کن.. ٬٫در همان لحظه سایه‌ی گربه بزرگ و بزرگتر میشود  و در تغییر شکلی باور نکردنی تبدیل به فردی شِنِل پوش شده و سوی قاب پنجره هجوم می آورد ، من یک وجبی بیشتر از پیش زیر پتویم میروم ،   +ش‌اداب با صدایی دو رَگه و شبیه به لَحنِ یک پیرزن که در نفسهای آخرینش بسر میبرد و به زور قادر به تلفظ کلمات است میگوید؛ نَسناس برو برفهای روی بوم رو پارو کن؟...     _ سریعا در میابم که این صدای شاداب نیست ،    من مثل تیری که از کمان رها گشته ، بسوی اتاق بغل فرار میکنم ......

صبح....  چشمانم بسته است اما صداهای اطرافم را میشنوم،   مادر؛ دیشب باز تشنج کردش ، دیگه خسته شدم از بس که از دکترا  هیچ پاسخ قانع کننده ای نشنیدم .   اقدس آدامسی ، با اون اندام پت و پهنش ، صدای چالاسکو چیلیسک جویدنِ آدامسش از بالای سرم شنیده میشه ،  که داره دقیقا بالای سرم آدامس میجوه و میگه:  خب من میدونم ، دوای دردش پیش منه ، از من اگه میپرسی برو پیشِ یه دعانویــس...

فردای همان روز در حالی که پیش دعانویس رفته‌ایم... مادر؛. پسرم هرشب توی خواب شروع میکرد به حرف زدن و با صدایی غیر از صدای خودش حرفایی میزد که اصلا عقلش قد نمیداد ، بعدشم هربار فردایی تمام حرفاش عین یه معجزه تعبیر میشد ، بعدشم یه مدت توی خواب راه میرفت و باز هزیان میگفت ، با تجویز پزشک  چندین آمپول و  دوا درمون کردمش تا یه مدت آروم گرفت اما الان بازم چند مدته که قاطی کرده ولی دیگه خودش حرف نمیزنه ، بلکه میگه نیمه شب ، خواهرش با یه صدای عجیب حرف میزنه...  دعانویس؛ خب پس چرا اینو آوردی؟ برو اون یکی بچه‌تو بیار.   _بیچاره شاداب، چون حقیقتش زیاد مطمئن نیستم که دیشب این اتفاقات را واقعا دیده ام و یا اینکه تنها خوابش را دیده ام! چون لحظه ای که شروع به فرار سوی درب اتاق بغلی کردم ، شاداب اصلا درون تخت‌خوابش نبود ، ظاهرا باز نیمه شبی پابرچین سر یخچال رفته بود تا ناخنک بزنه به شکلات ها ، که با داد و بیداد و هزیان از خواب بیدار شده بودم....

★★★“

درویش با آن کَشکول و تَبَرزینش و بهمراهه آن ریش سفیدش نگاهی عاقل اندر صفی به سراپای من میکند ، دستی به ریشش میکشد ، مادرم کیفش را این دست به آن دست میکند +مادرم از افُقِ عینکش به درویش نگاه میکند ، درویش بحدی لاغر و استخوانی است که گویی زیر این لباس سفید ، جزء چهارتا استخون چیزی نیست ،   خب آخه آق درویش شما رو همه توی این شهر به خردمندی و بصیرت بالاتون میشناسند ، و خیلیا از ،قدرتتون در طالع بینی و اِشرافِـتون به عالم غیب به نیکی یاد میکنن، طلقه ،   و با صدای خشدارش میگوید؛   +ﻫﻤﯿﺸﻪ ﻭﻗﺘﯽ می‌آید ﺳﺮﺍﻏ‍ت ﮐﻪ ﺍﻧﺘﻈﺎﺭﺵ را ﻧﺪﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷ‍ی ،  ﭘﺲ  ﺣﻤﺎﻗﺖ ﻧﮑﻦ ﺯﻭﺭ ﻧﮑﻦ تا پیشاپیش ﺣﺪﺱ ﺑﺰﻧﯽ ﮐﯽ، ﮐﺠﺎ، ﭼﻄﻮﺭﯼ ؟.  ﺑﻬﺘﺮﯾﻦ ﮐﺎﺭﯼ ﮐﻪ میتوانی ب‍ــک‍ﻨﯽ ﺍﯾن است که؛   _ﻣﻨﺘﻈﺮﺵ ﻧﺒﺎشی، فقط زندگیت را بگذرانی ، تا وقتی که حسابی سرگرم و غرق زندگیت شدی ، آنگاه بسراغت می آید ، اکنون خیلی کوچکتر از آنی که بتوانم از خطرات و مصائب پیشرویت آگاهت کنم. اما در زمان موعود به هیچ وجه سراغم نیا و از من رهنمود نخواه،  چون کمتر از آنی هستم که بتوانم در این مَهلَــکِه‌یِ پُرآشوب و تقدیــرِ الهٰـی به تو یاری رسانم 

.  امشب اضطرابِ مـــاه بر قامتِ بلندِ من سایه‌ی یأس گسترده، و من درگیر با افکاری مخشوش تک و تنها مانده‌ام گوشه‌ی تنهایی خویش. 

آن حرفهای عجیب غریب چه بود که درویش با اون همه ریش بهم گفت؟...

فردایش هرچه از مادر پرسیدم که منظورش چه بوده ، ؟ مادر کلا انکار کرد. شاید آن صحنه ی درویش و کشکول و اون ریش را در خواب دیده ام ؟... 

من که گیج شده ام 

کدام خ.اب است کدام بیداری؟ کدام راست است کدام هذیان؟   

خاطره ی بعدی.....

     (نیمه‌شب از آغوشم پَر کشید و هجرت کرد)

18سالگی . 

لَکِه‌ای از اَبری سَهمگیـن و زخم‌خورده از عالمِ غیب و ماوَرایی برمیخزد، از دالانِ سیاه و منجمدِ خالی از زمان و مکان به حفره‌ای نورانی میرسد ،گردبادی از جنس پرتوهای نورانی آنرا در چشم برهم زدنی به اعماقِ خود میکشاند ، به هفت آسمان آنسوتر و بالای سرِ این شهرِ سوخته (رشت) انتقال میدهد. 

درون شهر:  خورشید هنوز به غروب نرسیده است که صدای پروازِ دسته‌ی  از پرستو های عاشق در آسمان بگوش میرسد ، من سمت آسمان نگاهی میکنم ، به یکباره آسمان از ظهورِ ناگهانیِ تکه‌ابری ضخیم و سیاه ، تیره و تار میشود. عجیب است رادیو هوا را صاف اعلام کرده است، تمام طول روز حتی تکه ابری کوچک نیز از حوالی آسمان این شهر نگذشته است ، حال این ابر وسیع و عظیم جثه از کجا بالای سرمان سبز شده!..  

تقدیر  خودش را در بستر آسمان در نیمه شبی زمستانی  لابه لای ابرهای کوچک و بارانخیز می‌یابد  آنگاه به تن میکشد آسمان را تن‌پوشی  به رنگ سیاه . به آرامی و پابرچین  پیش می‌آیــد ,  آنگاه به آرامی وسعت میگیرد  , گویی دهان باز میکند تا ماه و ستارگان را  بهمراه برکه‌ی نور ,  یکجا ببلعد

 

 

خوابم نمی‌آید ،بی شک اتفاقی شوم در کمین است، نمیدانم که آیا من قهرمان زندگیه خود خواهم بود یاکه نه؟  کمی به سایه‌ی درخت موزی که بر پنجره‌ی چوبی اتاق ضربه میزند خیره میشوم،  نمیدانم که دیگر چه بلایی بر سرمان نازل خواهد شد ، از روی تخت خواب برمیخیزم ، باید پیشاپیش فکر چاره باشم. چون بعد از چهار سکته‌ی پدر و زمین‌گیر شدنش ناسلامتی من مرد خانه‌ام.  بهتر است که وقوع تمام اتفاقات ناخوشایندی که در کمین است را پیش بینی کنم. تا بتوانم خودم را برای جنگیدن با بازیه جدیدی از بازیهای روزگار آماده کنم. اسفندماه سردی‌ست، و ده رو تا پایان سال مانده، صبح که بشود ، میروم و یک فیش بانکی هزار تومنی میگیرم تا برای بار دوم امتحان  رانندگی شهرم را بدهم. خب خیالم راحت است چون بار قبل سرهنگ گفت ؛ عالیه پسرم ، معلومه تمام عمرت رو رانندگی کردی که اینچنین دست‌فرمانت عالیست    _من هم از سر سادگی و ذوق کمی سینه ام را سپر کردم و با لبخندی که سعی در پنهان نمودنش داشتم ،سری به معنای ٫تایید٬ تکان دادم.   _سرهنگ؛ خب چون تمام عمرت رو بدون گواهی‌نامه رانندگی کردی منم الان برات مُهر تایید قبولیت رو نمیزنم تا بری و شنبه یه فیش هزاری بگیری  بیاری و بعد مهرت رو بزنم.    •خب  چند ساعتی به صبح  شنبه بیشتر نمانده ،   _ناگهان شکی به دلم زد؛ نکند قرار است که امروز صبح حین رانندگی کسی را زیر بگیرم؟!.  ٬٫ نه این چه حرفی‌ست ، دلشوره‌ی من بی ربط است،   نکند قرار است حال پدر بد شود؟  _ میروم از بالای یخچال در آشپزخانه و یک ورق از قرص های قلب و زیر زبانی پدرم را بر میدارم و زیر بالشم میگذارم . چشمانم سنگین میشود و خواب میروم...  _با صدای جیغِ خواهرم ‹شاداب› ، از عمق  خواب  به وسط میدان جنگ پرت میشوم، بخودم که می‌آیم میبینم بالای سر پدرم هستم، پدر در حال مرگ است ، مادر از نیم متر بالاتر و فراز تخت خواب بی وقفه اسم پدر را تکرار میکند؛ _ حمید حمــید حـمـیـد حـــَمـــٓیـٓد ~≈....   و هربار کشیده تر از قبل اسمش را میخواند،  واقعا در عَجبم که مادر با خودش چه فکری میکند ،این کارش چه کمکی به حل و رفع حمله‌ی قلبی میکند؟ گویی توقع دارد با این کار عزراییل را از دست خودش خسته و عاصی کند تا پدرمان را بگذارد و برود چند کوچه آنطرف‌تر و جان کس دیگری را بگیرد ،  به خودم که می‌آیم در آشپزخانه بالای یخچال دنبال قرصها میگردم، یادم آمد، زیر بالشم گذاشته ام‌ ، سپس در چشم بر هم زدنی چند قرص زیر زبانی قرمز رنگ ، را در دهانش میترکانم و مایع‌ی لَزِج و ژله مانندش را در دهانش میپاشد،  . اما دیر شده، پابرهنه سوی خیابان میدوم تا نیمه شبی اسفندسوز  کمکی بیاورم ، کوچه‌ی خاکی ما گویی از ده متر به صدها متر طولانی شده و زیر قدمهای من قصد تمام شدن ندارد ، سکوت به عمیق‌ترین حالت خود در آمده ،  در لحظه‌ای که قصد عبور از کنارِ تیرچراغ برقِ نبش کوچه را دارم ناگهان و بیخبر پایم در حفره‌ی عمیقی که زیرش حَفر شده است میرود ، اعتنایی نمیکنم ، خیابان و عمقِ حادثه با یک دیگر همدست شده‌اند، آنچنان خیابانِ امین‌الضرب در مــهِ غَلیظی فرو رفته که گویی ابرهای سیاه و ناخشنود از سینه‌ی آسمان به رویِ این زمینِ خیس و سوخته اُفتاده‌اند  و سپس دو دستی آن لحظاتم را در آغوش  کشیده‌اند و قصد رفتن نیز ندارند ، زیرا هر چه بیشتر  پیش میروم کمتر و تار تر و نامفهوم‌تر میبینم . پس چرا هیچ جنبنده‌ای از خیابان عبور نمیکند؟..   بیهوده سمتِ رودخانه‌ی زَر در حرکتم زیرا امیدی نیست پس بناچار باز برمیگردم سمت کوچه و حین عبوری پُرالتهاب ، من همچون دَوَنده‌ی ماده‌‌ی هفتگانه در المپیک از موانع عبور میکنم از روی چاله‌ی عمیقی که بتازگی کارگران شهرداری حفر کرده بودند و طی بارندگی پر از آب گشته بود جهشی  سه گام و طولانی میکنم پایم لیز میرود و به زمین میخورم  برمیخیزم ، شتابان میدوم ، گویی لحظات طولانی‌تر از معمول در حال گذر از زمانند ، تنها صدای نفسهایم بصورت گُنگی به گوشم میرسد، گامهایم را بلندتر از سابق برداشته و یک به یک از بالای موانعی که جهت مسدود کردن مسیر گذارده‌اند، با آن تابلوی مثلثی زرد رنگشان (کارگران مشغول کارند)  پرواز میکنم و نفس نفس زنان شتابزده و هراسان وارد کوچه میشوم ،  ناگه چشمم به تیرچراغ برق که می‌افتد  به یادِ جواتی (جواد) می‌افتم ، زیرا یک عمر است که مشروب‌هایش را درون چاله‌ای که زیر تیرچراغ برق است میگذارد و یک به یک میفروشد ، جواتی ماشین دارد ، پس میتواند کمک کند ، از کنار خانه‌ی مان که رد میشوم صدای گریه‌ی شاداب بگوشم میرسد ، به درب خانه‌ی جواتی هجوم میبرم،  او را برای کمک و رساندن پدر تا بیمارستان با ماشین قراضه‌اش بیدار میکنم و در این فی مابین تا بازکردن درب پارکینگ و شلوار پوشیدن جواتی  و روشن کردن آن عبوتیاره‌ی زهوار در رفته ‌اش، خودم بالای سر پدر باز میگردم و در پس زمینه‌ی تصویر خانه ، همه چیز همه جا و همگان  محو و گُنگ ، بنظرم می آید.  محکم و با سکوتی که لبریز از احساس مردانگی و ناجی گری است سوی اتاق پدر میروم ، باید او را بلند کرده و بروی دوشم بگذارم و تمام طول خانه را که بیش از هشتاد متر است ببرم تا به روی ایوان رسیده و یعد از عبور از حیاط به ماشین جواتی برسانم ،  ان لحظه صدای ماشین جواتی شنیده شد، که بی توجه به نیمه‌ی ‌شب بودن ، یکسره بوق میزد ، شاداب از شنیدن بوق ، فهمید که برادر کوچکش توانسته از دل ظلماتِ سیاهیه شب ، آنهم در چله‌ی زمستان ، ماشین و کمک بیاورد ، از اینرو گفت؛  هی خداشکرت افرین پسر ، وااایی خدااجون خودت کمک کن     مادرم؛ گریه نکن دختر ، بجای گریه برو در رو باز نگه دار تا داداشت بتونه یه ضرب پدرت رو ببره بزاره توی ماشین..   من زیر بغل پدر را میگیرم تا بلندش کنم ، اما!.....   خب ایرادی ندارد!...  یکبار دیگر امتحان میکنم..  یک _ دو _ سه....  هههههیی  هرچه در توانم بود زور میزنم  اما!... گرمم شده به یکباره ، از سر خجالت و شرمندگی نگاهم را به سمت شاداب و یا مادر نمیچرخانم ، در حالی که زیرپیراهنی به تن دارم ، از روی دستپاچگی همش میخواهم آستینهایم را بالا بزنم، اما انگار اصلا رکابی من ، آستین ندارد....  یکبار دیگر امتحان میکنم ، اینبار اما دیگر یک دو سه را نمیگویم،  بجایش زیر لب ، زمزمه کنان از سر درماندگی ، خدا را به خودش قسم میدهم و ناخواسته میگویم؛ خدایا تورو خدا کمک کن تا بلندش کنم،   در همین حین در حال زور زدنم که ناگه همچون کیسه‌ی برنج سبک و قابل حمل میشود ، تا که موفق به بلند کردنش میشوم نگاهم به جواتی دوخته میشود که آن طرف و سمت پاهای پدرم را گرفته ، ولی از حالت بی جان و شل پدر ، هر دو در میابیم که کار از کار گذشته، اما حالا که تا داخل ماشین رسانده ایم، حیف است که یک سر تا بیمارستان نرویم.  ابتدا جواتی وارد صندلی عقب میشود، و پدر را کشان کشان  داخل میکشد، من نیز همانطور که زیر بازوهای پدر را دارم ، پیش میروم و درحالی که جواتی مینشیند وپدر نیز دراز کش به داخل هول میدهم، پایش تا زانو داخل شکم جواتی جمع میشود  من نیز سوار میشوم و پدر را خوب جابه جا میکنم که بی خبر شاداب نیز از همان درب عقب وارد میشود و درب را میبندد   صدای جیغ و گریه‌ی شیون وارش ، جو را مشوش و غیر کنترل میکند ، من با لب خوانی متوجه‌ میشوم که جواتی در حالی که فشرده و کج شده ته صندلی عقبِ این ابوتیاره،  دارد به خراب بودنِ درب سمت خودش اشاره میکند ،گویا درب سمت شاگرد عقب باز نمیشود، و حالا چهار نفری به زور چپیده‌ایم  عقب و پدر هم که افقی حاضر است و روی خودمان کشیده ایم ، پس چه کسی میخواهد رانندگی کند؟  در تفکر به شلوارک جواتی با آن گلهای درشت صورتی و متن نارنجی خیره شد‌ه‌ام....  نگاهِ ناامیدانه‌ای ب چهره‌ی برافروخته‌ی جواتی می‌اندازم، اونیز  دارد به من نگاه میکند...  نه!،.. نگاهش اصلا متوجه‌ی مـن نیست انگار...  ظاهرا تیره نگاهش از کنار صورتم گذشته و به شاداب خیره مانده ، چشمای جواتی مثل همیشه کاسه‌ی خون گشته و متحیر و با دهانی نیمه باز به حرکات شاداب خیره است!،.  منم نگاهی به شاداب بندازم، بلکه دست از این جیغ و شیون و جنگولک بازیاش بردارد..  شاداب چنان دارد به صندلی روبروییش که قانونن برای نشستن راننده طراحی شده ، دو دستی ضربه میزند و فشارش  میدههد که انگار میخواهد ماشین را روی به جلو هول دهد، خب من که رانندگیم خوب است یعنی تقریبا خوب است،  اما با پراید آموزش دیده‌ام و با این ابوتیاره  زهوار در رفته غیر ممکن است بتوانم سالم به مقصد برسم ، از این گذشته ، محال ممکن است که شاداب را با این لَندهور تنها بگذارم صندلی عقب‌ . _خب ولی ایراد ندارد چون پدر که وسطشان حضور دارد _ولی نه.... چون او نیز که بیهوش است  دوباره پیاده میشویم تا جواتی برود پشت فرمان.   استارت، تر تر تر تر....  انگار باطریش  خوابیده،  دوباره استارت :تـر تــر تر.. یهو ماشین یه کله میزند، ظاهرا توی دنده بوده. همزمان آینه‌ی عقب از سر جایش می افتد و میشکند.  بهتر_حالا دیگر نمیتواند به شاداب نگاه کند . ماشین روشن میشود. سر کوچه کنار تیر چراغ برق رسیده‌ایم، ولی؟..  پس مادر کجاست؟  با دفترچه بیمه‌ی پدر دارد می آید.  لحظاتی بالاتر....

ظاهرا مسیر را اشتباه آمده ایم. _دوربزن جواتی.  دور بزن از توی اتوبان بریم بهتره هااا...  _جواتی با آن قد کوتاهش و صندلیه پستش گویی پشت فرمان آب رفته است و چیزی نمانده که ناپدید شود، او با حالتی مضطرب و دستپاچه دنده ها را با هزار زور و بلا جا می اندازد، زیر بندی و کمکهای این پیکان در حال فرو پاشی هستند ، و آنچنان بروی سطح ناهموار خیابانهای خیس شهر ، خودنمایی میکند که عبور از روی کوچکترین سنگ ریزه ای را تمامی سرنشینان حس میکنیم  ، و با هر ضربه و تکان ، پدر نیز در حالی که درون آغوش من است ، از جایش میپرید و روبه بالا چپ و یا راست تکانی میخورد و هر بار شاداب با شادمانی و ساده لوحانه میگوید؛  خداروشکرت بابا زنده شد، الان یهو تکون خورد  ، حتما به هوش اومدش چون خودم دیدم سرش رو از اونور چرخوند سمت من ، ایناهاش حتی چشاش بازه ولی داره به مسیر نیگاه میکنه ، دهانشم بازه...    _سرپیچ رسیده ایم و جواتی با زاویه‌ی تندی میپیچد، آنچنان که همگی به چپ و سپس راست متمایل میشویم ،    شاداب؛ ایناهاش بازم سرشو چرخوند سمت چپ و دوباره برگشت سمت من.   _به جواتی میگویم؛ کدوم وری داری میری که اینقدر طول کشیده!؟   +جواتی؛  اتوبان بسته‌ست، باید از اینوری خلاف بریم بعد که رسیدیم سر چهارراهه بعدی از دوربرگردان برعکس بپیچیم تا دیگه از خیابان اصلی سرگردانی نکشیم...   _در دلم میگویم؛ جواتی همش میخواهد از طرق غیر قانونی و خلاف به مقصد برسد.  لحظاتی بعد....

شاداب و مادر جلوی سکوی درب ورودی اورژانس بیمارستان نشسته‌اند  ، من بالای سر پدر ایستاده ام ، دستگاه شوک نیز پس از شش ماه و برای پنجمین بار ، بین من و پدر ایستاده..  خانم پرستار؛ آقا پنج دقیقه‌ست که بیمار  دی سی شده.    من با سردرگمی میپرسم؛ خب حالا یعنی زود خوب میشه؟ نکنه بازم مثل شش ماه پیش سکته کنه و بره توی کُما...  +پرستار؛ چی میگی آقا.... میگم دی سی شده.  _ و من ناگهان به یادِ واژه‌ی دیسکانکت در کافی‌نت می افتم، خب یعنی چی که دی سی شده ، مگه بازیِ مرحله‌ای هستش که میگی دی‌سی شده. ناسلامتی پدرمه، نگاهم را به پرستار دوخته ام،   +پرستار؛  متاسفانه علائم حیاتیشون پنج دقیقه ست که قطع شده و آنفاکتوس کردن ، فوت شدن.   _چشمانم سیاهی میرود ، سمت دستگاه شوک قش میکنم +پرستار؛ آقا حالتون خوبه؟   برمیخیزم ، باید بروم و بگویم.   حالا من مسئولیت بزرگی دارم ، هرچه از پدر یاد گرفته ام اکنون باید درس پس بدهم ، ب‍ُغضم را قورت میدهم ، صدای پدر  را در کنج خیالم واضح میشنوم ، درس اول: مرد که هرگز گریه نمیکنه‌...در عوض راه میره و فکر چاره میکنه. ٬٫  پس راه میروم ، به یاد وصیتش می افتم،  باز میگردم ، سمت پدر ، گونه‌های سردش و پیشانیش را میبوسم ،  دم گوشش واضح و رسا میگویم : ”“ تک و تنها محکم مثل یه مرد تمامه کارهاتو انجام میدم و اجازه‌ی دخالت به بدخواهاتو نمیدم. دستم رو سمت هیچ نامردی دراز نمیکنم ، جلوی هیچ دوست و دشمنی زار نمیزنم ، چون خودت اینارو ازم خواسته بودی. بابا حمید میدونم الان یه جایی همین جاهایی ، حاضر و ناظری ، پس سر قولم هستم. اما فقط تا چهل روز. چون خودت ازم خواسته بودی”“  سینه ام را سپر میکنم ، سرم را بالا میگیرم و می‌ایم داخل سالن انتظار ، گلویم را تر میکنم ، نفسی عمیق میکشم ، چشم میگردانم ، اما اثری از شاداب و مادر نیست. ناگهان چشمم به شاداب می‌افتد که بیرون درب شیشه‌ای بیمارستان و روی پله‌ها کز کرده و نگاهش به جای نامعلومی از زمین خیره گشته ، مادر نیز کنارش فروپاشیده و به همانجا زول زده ، قدمهایم را محکم برداشته و پیش میروم ، ده قدمی مانده تا پلکان ، که محکم و بیخبر با شدتِ تمام به سطحی سفت و جامد از عالمِ غیب برخورد میکنم ، گویی درب سکوریت بیمارستان زیادی و بیش از حد تمیز است که ندیدمش.  از صدای ناشی از برخورد با درب بزرگ شیشه‌ای ، نگاهها همگی به من خطم گردیده. تقلا میکنم اما درب باز نمیشود ، جواتی را میببینم که از کنارم بی اعتنا رد میشود و از درب کناری خارج میشود ، او را میخوانم؛  جوات کجا بودی ؟  +ج؛ رفته بودم دستشویی ، عجب شیک و تمیزه  توالتش. یه خورده مایع دستشو رو ریختم توی این قوطی  ، تا وقتی بارون میاد آب و کف بگیرم با اَبر بزنم به شیشه های ماشینم تا که بخار نزنه. راستی حمیدآقا حالش چطوره، بستری کردنش؟ _هیچ نمیگویم، رو در روی شاداب و مادر ایستاده ام، دستشان را میگیرم چند پله پایین‌تر می‌آورمشان و رو به چشمان شاداب میگویم ، _؛  پدر از بین ما رفته.......   

رمان های ممنوعه وبلاگ دخترانه دبیرستان 7تیر                                                       

نمیدانم چگونه از این منجلابِ بدبختی نجات خواهم یافت!؟.. آیا خواهم مرد!؟  شاید در وسط این دریای طوفانزده‌ با وقوع یک معجزه به ساحل امن آسایش و آرامش برسم!،.   ین روزها من شده‌ام فرزندِ ناخلَفِ این شهر‌ . پس از فوت پدر روزگارم خوب پیش نرفته ،

چند سال بعد ...دد

دلم تنگه ریزش شکوفه‌های قد و نیم قدِ انار بروی کاشی‌های کف حیاط است.  آن روزها نیز مادرم حتی بروی درخت انار هم اخم میکرد و قرقر میزد که از ریزش شکوفه‌های انار و لکه‌های سرخی که از رد پایش بجای میماند ، خسته است.  درخت اما اعتنایی نمیکرد. یاس میگفت: تقصیر از جاذبه است. هر آنچقدر که أنار گستاخ بود در مقابلش یاس ، محفوظ به حیأ ء و خجالتی بود.  درخت یاس  از ترس قرقرهای مادرم ، نامحسوس و شبانه  بروی شانه‌ی دیوار و سردری  سینه‌خیز پیشروی کرده بود ، گویی در سر خیال فرار از بن بست خاکی ما را میپروراند.  و بسمت کوچه مسیرش را کج کرده بود تا مبادا گلهای عطرآگین سفید و زردش بروی کاشی حیاط بی‌افتد،  دلم تنگ میشود گاهی برای شکستن گلدانهای مادرم با توپ پلاستیکی دولایه.  ﺩﻟﻢ ﺗﻨﮓ ﻣﻲﺷﻮﺩ ﮔﺎﻫﻲ ﺑﺮﺍﻱ ﺣﺮﻑﻫﺎﻱ ﻣﻌﻤﻮﻟﻲ ﺑﺮﺍﻱ ﺣﺮﻑﻫﺎﻱ ﺳﺎﺩﻩ  ﺑﺮﺍﻱ " ﭼﻪ ﻫﻮﺍﻱ ﺧﻮﺑﻲ "! " ﺩﻳﺸﺐ ﺷﺎﻡ ﭼﻪ ﺧﻮﺭﺩﻱ؟ " ﻭ ... ﻭ ﭼﻘﺪﺭ ﺧﺴﺘﻪﺍﻡ   ﺧﺴﺘﻪ ﺍﺯ " ﭼﺮﺍ؟ " ﺍﺯ " ﭼﮕﻮﻧﻪ "! ﺧﺴﺘﻪﺍﻡ ﺍﺯ ﺳﺆﺍﻝﻫﺎﻱ ﺳﺨﺖ  ﭘﺎﺳﺦﻫﺎﻱ ﭘﻴﭽﻴﺪﻩ  ﺍﺯ ﻛﻠﻤﺎﺕ ﺳﻨﮕﻴﻦ   ﻓﻜﺮﻫﺎﻱ ﻋﻤﻴﻖ    ﭘﻴﭻﻫﺎﻱ ﺗﻨﺪ  ﻧﺸﺎﻧﻪﻫﺎﻱ ﺑﺎ ﻣﻌﻨﺎ، ﺑﻲﻣﻌﻨﺎ ... ﺩﻟﻢ ﺗﻨﮓ ﻣﻲﺷﻮﺩ ... ﮔﺎﻫﻲ  ﺑﺮﺍﻱ   ﻳﻚ " ﺩﻭﺳﺘﺖ ﺩﺍﺭﻡ " ﺳﺎﺩﻩ  ﺩﻭ " ﻓﻨﺠﺎﻥ ﻗﻬﻮﻩ " ﺩﺍﻍ .  _ و یا ﺳﻪ " ﺭﻭﺯ ﺗﻌﻄﻴﻠﻲ " ﺩﺭ ﺯﻣﺴﺘﺎﻥهای تقویم چهاربرگ. _ﭼﻬﺎﺭ " ﺧﻨﺪﻩﻱ " ﺑﻠﻨﺪ   ﻭ   یا _ﭘﻨﺞ " ﺍﻧﮕﺸﺖ " ﺩﻭﺳﺖﺩﺍﺷﺘﻨﻲ بهار در تقدیر

★★★★     رمان کلیک نمایید

نظردهید ¦|632پسندها _ نظرات231post 1390/01/23 18:23" توسط محبوبه آفاغ پست شد / برگرفته از وبلاگ کتابناک Keţabnæk.blogfa.com عنوان مطلب ؛ بداعه نویسی از شین براری

           ___________________________________________________ نظر ها _____________________________________________________________

 کاربر با شناسه sanazansa****@gmail.com نظر داد .... 23:24" 1392/01/25  

  آقای براری خوب هستید قربان؟ 

بنده رو باید ب خاطر داشته باشید همراه خانم سمیرومی خدمت رسیده بودم جلسه کارگاه داستان نویسی خلاق در مجتمع خاتم الانبیا رشت از تدریس سبک فرمالیسم مکتب روسی شما بهره مند شده بودیم. جناب اقای براری من گیج شدم. چندین پیج به اسم شما هست منتها پس از مدتی مکاتبه اینترنتی محترمانه میفرمایند که شخص پشت مدیریت پیج شخص ناشناس دیگری بجزء شخص شماست. آیا الان این پیج الحمدلله درسته؟ یا باز فیک و تقلبی بنام اقای براری ساخته شده؟ دوستان من نکنید این کار رو. از اسم و رسم شخصیت حقیقی و حقوقی به نفع منافع شخصی خودتان بهره کشی نکنید. از لحاظ اجتماعی دغل و شارلاتانی محسوب میشه ، از لحاظ قانونی جرم جزایی محسوب میشه ، وجدانن هم غلط و نادرسته ، از لحاظ دین هم حرامه . جعل هویت خودش یک جرم شناخته شده ست ک هزاران زیرمجموعه داره و این هم یکی از رشته های متصل بهش هست. اون شخص برای اینکه اسمو رسمی پیدا کنه سالها زحمت کشیده ، چرا چنین بی رحمانه از شهرت دیگران سوء استفاده میکنید.... 

 

 

خلاصه داستان بلند شهرخیس نوشته شهروز براری صیقلانی نشر چشمه فصل دوم


 خلاصه داستان بلند  فصل دوم _شهرخیس 


 ∞(شوکت خانم و پسرش شهریار _قصه‌ی قتل بوکسور خوشنام شهر)∞                       

-- شهریار تنها فرزند شوکت خانم ،خُـرَم پسری باهوش و سربه زیر است ، شهریار زاده‌ی شب چهل گیس یلداست. از همان ابتدا ، مادرش شوکت میگفت که تقدیرش را در آسمانها نوشته‌اند  . اما در این شهر همواره طی گذر  ایام و چرخش پرتکرار فصلها ، آسمان اسیر و دچار یک بُغض لجباز و طولانی‌ست. شهریار در کودکی میدانست که اگر هوا خوب و صاف باشد ، میتواند از کوچه‌ی بن‌بستشان، در خط افق ، رشته کوه البرز و قله‌ی سفیدپوش دماوند را ببیند  ابرها  در نگاه افسردگان شهر ، همچون دیواری بن‌بست و تیره ، مسیر پرواز به آسمان را سدّ کرده‌اند. شهریار از کودکی چشم انتظار روزهای آفتابی و صاف، عبور ابرهایی ناتمام٬ را به نظاره مینشست تا بلکه بتواند از فرسنگ ها دورتر ، گیسوی سفید دماوند را ببیند.  ٬٫ گویی از همان کودکی گیسوی سفید یار به طالع‌اش گِـرِهِ‌ی کوری خورده بود . او از همان کودکی بیش از حد به تفکر و تجزیه تحلیل روزگار ، مینشست. تاجایی که گاه زندگی کردن را٬  زِ ٫ یاد میبرد ، و بجای اینکه زندگی کند به چیستی و چرایی ِ زندگی می‌اندیشید. موههای خرمایی و چشمان سبز او ، با روشنیه بیش از حد و سفیدی پوستش درآمیخته و هماهنگ بود. او حاضرجواب و زبان‌بازی قهار بود. همواره جوابی در آستین داشت. در تجزیه و تحلیل هر شرایطی یک قدم از دیگران پیش بود. او هرگز از پدرش خاطره ای نداشت ، و این نکته که پدرش را هرگز ندیده است به‌هیچ وجه ناراحتش نمیکرد، او حتی تصور درست و واضحی از نقش و جایگاه ، پدر، در هر خانواده نداشت. اغلب خیال میکرد که پدر موجودی خشمگین ، بی حوصله و سست اعصاب است که سیبیل کلفتی پشت لبش ، سیاهی میکند. و دائم درحال داد و فریاد ، عربده و تنبیه فرزندانش است. زیرا او شش سال بیش نداشت و تمام تصوراتش ، حاصل حرفهای مامان‌شوکتش بود که در هر محفل و مجلسی ، دم از بد و بی معنا بودن رفتارهای مردهای ان سرزمین میزد ، و بادی به قب‌قب انداخته و سرش را با افتخار بالا میگرفت و میگفت♪ : •شوهر که بخواد کج دهن باشه ، دست بزن داشته باشه و یا بی عاطفه باشه ، همون که سینه‌ی قبرستون باشه ، بهتره. والااا!..  من خودم واسه این طفل معصوم (شهریار) ، هم پدر بودم ، هم مادر ، تازه رفیق و برادر خواهرم بودم . ههه هرکی خبر دل خودشو بهتر از دیگران داره...  جونم واست بگه که ، من تا فهمیدم شوهر خدا نیامرزم ، دست بزن داره و عیاش و خوش گذرانه ، دیگه دورش رو خط کشیدم ، تا بخودم اومدم دیدم چند ماهه باردارم ، اول میخواستم سقط کنمش، ولی شوهر خدانیامرزم از پشت میله های زنگار زده‌ی زندان ،  لحظه‌ی ملاقات پشت گوشی گفتش♪£:   ‹شوکتی ، حالا که خدا خواسته و بچه بهمون داده ، پس نگهش دار ، شاید یه گلپسر باشه . تاج سر باشه£›    منم خام شدم والااا.. ایشع پسر فقط دردسر. منم از دستش دیگه شدم جون‌بسر. خداسر شاهده که، _منه خاکبرسر اگه میدونستم بچه‌ام پسره ، خودمو از زندگی ساقط میکردم و به درک واصل میشدم ، اما خودمو گرفتار و پابند این بچه نمیکردم. منه بخت برگشته ، چه میدونستم که اینبارم بخواد از زندون آزادش کنن ، بازم برام شوهر بشو نیست که نیست.

  البت قولش که قول بود.... واقعا  تا یکماه پاش به هولوفدونی وا نشد ، ولی یه شب اواخر زمستون بود که دعوامون شده بودش ، از خونه انداختمش بیرون ، گفتم برو گورتو از خونه‌ی پدربزرگم ببر بیرون. برو گم شو، نمیخوام ریختتو ببینم مردیکه‌ی قمارباز ، مافنگی، مردیکه‌ی پافیوس ،شانه‌بدوشــ،، › اونم رفت و.... یکماهی گذشت و برنگشت ، انگاری یه کلوخ سنگ نمک توی دلم آب کرده بودند. ازبس که دلم شورش رو میزد، اوایل فروردین سال 1350 بود ، از اول عیدی دلم بد افتاده بود ، تصمیم گرفتم تا دیر نشده برم و این بچه‌ی ناخواسته رو سقط کنم ، چون بعد فوت حاج اقا بزرگ من دیگه کس و کاری نداشتم ، دلم به شوهرم خوش بود اونم که توزرد از آب در اومده بود، تصمیم گرفتم که فردایی برم زایشگاه روسها ، و سقط کنم،  فرداش رفتم تا زایشگاه ، چون زایشگاه روبروی استادیوم ورزشی بود، دیدم خیابونها بسته شده و جمعیت زیادی توی خیابون هستند، چشمم خورد به امجد خانم ، و سلام علیک کردم ، و از ترس اینکه اون منو ببینه که رفتم توی بیمارستان حمایت مادران ، راهم رو کج کردم و برگشتم خونه . خلاصه نشد که برم تا زایشگاه.  شنوفتم (شنیدم) مسابقه بوکس ایران رو اوردن اینجا  و توی رشت برگزار میکنن. چند روزی گذشت ، دقیقا یادمه کهاحتمالا هفت یا هشت فروردین بود ،داشتم از کوچه می اومدم بیرون که از شدت وزش باد ، چادرم داشت ازم جدا میشد ، خواستم چادرم رو درست کنم و نزارم باد ببرتش که چترم رو باد برد، دقیقا یادم نیست ، فکر کنم سه‌شنبه‌ بود ، منم از سه شنبه‌های خیس خوشم میاد، اون روز بارون شلاقی میبارید ، یهو دیدم کلی اهالی محل دارند با دست و رقص و قر با دسته‌های گل و حلقه‌ی گل هلهله کنان میان سمت خونه امجد خانم اینا.  که شنوفتم پسر کوچیکه‌  اَمجَد خانم، یوسف، مثل اینکه توی مسابقات سراسری بین صد تا بوکسور حرفه‌ای موفق شده توی نُه مسابقه ی پی در پی ، پیروز بشه و همه رو ناک اوت کنه و نفر اول شده، چی‌چی میگن بهش؟؟... کاپه؟تاپه؟طلا رو برنده شده، همه خوشحال بودن، شوهر امجدخانم ، اقاسجودی ،جای داداشمه ،خیلی باشرافت و باوجوده. اومد جلو و شیرینی تعارف کرد .  منم با دیدن خوشحالی و شادی اهالی شهر، خوشحال شدم، والا اشک شوق از چشام میریخت پایین. انگار من جای امجد خانم هستم و پسر من قهرمان شده. اونجا توی دلم الهام شد که که اینا همه یه نشونه از سمت خداست . و من نباید برم بچه‌مو سقط کنم ، چون دقیقا وقتی که داشتم میرفتم سمت زایشگاه اونا با ساز و دوهول و آواز از روبرو رسیدن و کوچه رو بستن از بس پرتعداد بودن. و یا اینکه باد چترم رو بردش ، و اون لحظه به خیالم ، اینا همه نشونه‌ست. تصمیم گرفتم برم سقاخونه، شمع روشن کنم و نیت کنم اگه بچه‌ام پسر بود ، بتونه مردم شهرش رو خوشحال و سربلند بکنه. به قول معروف پسر منم بشه عین یوسف سجودی و آخر عاقبتش مثل این جوان بشه.  _فرداش، دم ظهری چارقد سفیدمو زدم زیر بغل ، شال و کلاه کردم رفتم سر پل ، زرجوب ، آمار کبلایی رو گرفتم ، تا که خبر رسیدش که یکی زده دیشب ، یوسف‌سجودی  رو کشته. خنده ام گرفت ، گفتم این چرت پرتا چیه که میگید. من خودم با دو چشام دیروز دیدمش که گردنش حلقه گل انداخته بودن و روی شونه‌هاشون داشتن می‌آوردنش خونه. اونم مدالش رو انداخته بود گردنش و  خوشحال بود. ولی دیدم جدی جدی اینا دارن یه چیزایی رو دم گوش هم پچ پچ میکنن، رفتم لب‌آب دیدم اوضاع غم انگیزه ، خودم البت حس کرده بودم که آژان زیاد رفت و امد میکنه ، ولی توی نخش نرفته بودم که حالا توی اون وقت تنگ و اوقات تلخ ، بشینم و بخیالم چُرتکه بندازم ، که قضیه چند چنده؟.. ولی تا اسم عظیم رشتی اومد ، گوشم تیز شد ، نم نمه راهمو کج کردم ، اومدم سر مغازه‌ی اکبربغالی ،برام یه صندلی گذاشتش مشتی محرم ، منم نشستم دم بازارچه ، زیر دامنه‌ی دکِه‌ی زَهوار در رفته‌ی  میرآقابرندی . یه کمی نشسته بودم که پرویزخراسانی اومد، سیبیلشو تاب داد و منومنع کرد، فهمیدم تونمیری یه خبرایی هستش!. از آق‌پرویز سوال کردم که چی شده؟   اونجا بود که خبر رو از دهن اق پرویز و کبلایی ‌کیجا (کربلایی) شنیدم .  وااای چشام سیاهی رفت... همه‌چیز رو تار دیدم!..  باخودم گفتم اینا واسم خواب دیدن.  میخوان منو دار بزنن ، جای قبر منو توی غار بزارن...  واای دنیا روی سرم خراب شد.  روزگارم ، زمین و زمانم سیاه شد. توی دلم آشوبی بپا شد، چون فهمیدم شب قبل شوهرم با قولبمی چوماغ توی کافه صحرایی  سمت جاده‌ی انزلی دعوا گرفتن و این وسط یوسف سجودی هم از دستِ برقضا ، تصادفا با دوستاش اومده بوده کافه صحرایی تا قهرمانیش رو جشن بگیره،  ظاهرا از شانس بدش دقیقا  نشسته بودش سر میزی که بین قولبمی‌چوماغ و شوهرم  قرار گرفته بود  و عظیم (محمد‌سوادکوهی)  از مدتها قبل کینه‌ی قولبمی‌چوماغ رو توی سینه داشت. و ظاهرا اون روز دقیقا تازه قولبمی‌چوماغ از زندان آزاد شده بود، بحث بالا گرفت، و یوسف طفلکی نگران جشن قهرمانی خودش بود که خراب نشه، پس بلند شد و به جفتشون گفت که خواهشن کوتاه بی‌آیند و صلوات بدند. ولی شوهرم برمیگرده به یوسف سجودی میگه،  ;♪بشین سرجات بچه فوکولی. تو چند سالته که خودتو توی دعوای دو تا گُنده لات راه میدی و میخوای وساطت کنی!؟..   یوسف با آرامش و لبخند میگه؛♪ من یوسف سجودی‌ام، نماینده‌ی ایران توی مسابقات آسیایی بوکس. و بیست و پنج سالم هستش. من تازه چند ساعته که قهرمان کشور شدم  و اومدم با دوستام تا کسب سهمیه شرکت در مسابقات آسیایی رو  جشن بگیرم . نمیخوام جشنم خراب بشه.   "قولبمی‌چوماغ  گفت؛ حالا چی؟... مثلا خیلی قولدور و پهلوانی؟. داری خط و نشون میکشی ، بچه فوکولی ؟!..    یوسف در جوابش با آرامش و متانت گفت؛ من قهرمان مُشت زنی هستم، نه اینکه قهرمان مردم‌زنی. 

قولبمی‌چوماغ که کله‌شق تر از این حرفا بود گفت؛ بچه جون ما اندازه‌ی سن تو ، دست به چاقو کردیم، اونوقت انتظار داری، تو ٬ یه الف بچه، بیای و وساطت کنی!. زکی اقارو باش...   

-®شوکت‌خانم پس از گفتن این خاطرات تلخ، لحظه‌ای سکوت به طرح فرش خیره میشود ، و بغض  میکند و با غمی جانسوز ، آهی میکشد و ادامه میدهد؛ ♪جونم براتون بگه، ظاهرا یکی اون لحظه برق کافه رستوران رو قطع میکنه ،و ..... وقتی که برق دوباره میادش، همگی میبینند که یه قداره (دشنه) رفته توی سینه‌ی جوان بیچاره و پیراهن سفیدش ، خیس از خونه.  شوهرم که یه گوشه‌ای افتاده بود ولی قولبمی چوماغ جلوی یوسف متعجب خیره مونده بود به یوسف ، و اینکه اگه چاقوی خودش توی دستشه ، پس چاقویی که توی قلب اون جوان فرو رفته ، مالِ کیه؟..  همون لحظه یه نفر از مشتریای کافه از پشت با صندلی میزنه توی سرش ، و اونم بیهوش میشه، تا آژان و پاسبان ها میرسند.  بنده‌ی خدا اون جوان ناکام که روز قبلش قهرمان ایران شده بود، با کمک مردم رسیدش درمانگاه پورسینا، ولی دیگه دیر بودش. و فوت شده بود. 

این حرفارو از دهان کبلایی‌کیجا شنیدم ، و حالم بد شد، توی نگاه کبلاکیجا یه برقِ رضایتی بود  چون اون با قولبمی چوماغ دشمنی و رغابت داشت ، و از اینکه چنین پاپوش و اتهامی بهش وارد شده بود ، خوشحال بود ، منم وسط بازارچه‌ی چوبی ، خیره به پاشنه‌ی طلایِ کیجا ، ماتم برده بود . و هزارتا سوال بی جواب توی سرم جوش میکرد ، والا من اون لحظه به فکر فرو رفتم!....  _ چون روز قبل رفته بودم و سقاخونه، نذر کرده بودم که اگه بچه‌ی توی شکمم پسر باشه، آخرعاقبتش ، عین پسر اَمجَدخانم بشه. آخه نمیدونستم قراره فرداش بمیره و جوون مرگ بشه!. حالا با شنیدن این خبر، من وسط بازارچه‌ی زرجوب ، گیج مونده بودم که اول از همه ، واسه کدامیکی ناراحت و غصه‌دار باشم، واسه‌ی پسر أمجَدخانم ،یوسف که جوانمرگ شد؟ واسه بچه‌ای که توی شکمم هست و ممکنه باباش رو قاتل معرفی کنن؟  یا حتی واسه نذر اشتباهی که کرده بودم ، مضطرب باشم؟.. آخه من عجیب به سقاخونه اعتقاد داشتم، از طرفی میگفتم از کجا معلوم بچه‌ی توی شکمم  پسر باشه؟..   ←والا حالا که هفت سال از اون روزا گذشته ، و بچه‌ی توی شکمم قراره ماه دیگه بره کلاس اول ، باز دلشوره‌ی نذر اشتباهی که کردم رو دارم، چون نگرانم این همه زحمت بکشم و آخرش پسرم جوانمرگ بشه. شوهرم (محمد سوادکوهی) تبرئه شد، ولی دیگه برنگشت خونه.   قولبمی‌چوماغ، تا لحظه‌ی اعدامش ، قسم میخورد که قاتل نیست. حتی به قاضی گفته بود که♪:اقای قاضی من از بچگی چاقوزنم، و بلدم چطور چاقو بزنم، و اگه یه مرغ بهم بدی، صد ضربه چاقو بهش میزنم ولی بعدش مرغه پا بشه و فرار کنه و زنده بمونه.  _شوکت ادامه میدهد ♪:  اما خلاصه متهم شد که پشت شهرداری توی شهربانی اعدامش کردند.  خیلیا میگن که تمام دعوای منجر به قتل ، از طرف کبلاکیجا طراحی شده بود ، تا سر قولبمی‌چوماغ رو بده زیر آب.  اما خب کبلایی‌کیجا همون ایام داشت توی کُردمحله ، مسجد میساختش ، و در عین حال چشمش دنبال زنهای بیوه بود ، اما اون سال بعد اینکه شوهر من تبرئه شد، چند وقتی پیداش نشد ، تا اینکه خبر مرگش اوردن...  مثل اینکه رفته بود واقعا تغییر کنه و بچسبه به کاروکاسبی که سمت جنوب رفته بود و جنس گرفته بود توی راه برگشت ،توی درگیری کشته میشه....  البت سرآخر سال پنجاه‌و هشت کبلایی‌کیجا رو هم به جرم مزاحمت نوامیس ، توی میدان صیقلان تیرباران کردن.....   _ ه‍ه‌ی روزگار توف تویِ بناکردت.  ← -®در این بین ، شهریار شش ساله که در تاریکیه درون اتاق دچار بیخوابی گشته بود و به تلخی شاهد و ناظر اتفاقات و حرفهای درون روشنایی بود ، با خودش فکر میکرد که: ♪مامان شوکت الان که گفتش ؛هه روزگار توف تو بناکردت !.. یعنی با خودش فکر نکرده که این روزگار رو کی بنا کرده؟..  چرا به خدا حرف بد زد؟..  حتما روزگار رو پدرم بنا کرده بود  که مامانم این حرفو زدش ، اخه همیشه تمام حرفای بد ، به پدرم ختم میشه . حتی که وقتی میخواست بگه که یکماه دیگه مهرماه میرسه برگشت گفت؛ یه ماه دیگه این پدرسگ میره کلاس اول .   یادم باشه که از خانم  معلمم بپرسم سقط واصلش میکردم، یعنی چی؟..  هه‍هیییی وایی خداجوون ،، اگه معلمم خانم نباشه چی؟.. من میترسم ، اصلا مدرسه نمیرم...      ←یکماه بعد٬ اول مهرماه....   ←-® شهریار با مامان شوکتش روز اول مهرماه را به مدرسه‌ی کناره‌ی رودخانه‌ی زَر  رفتند. شلوغ بود. ابتدا کنار پسرهای دیگر پشت نیمکتهای چوبی و زَوار در رفته نشست . برق رضایت در چشمانش میدرخشید . گاه مادرش را از پشت شیشه‌ی کثیف کلاس میدید ، البته با فاصله‌ی بسیار دور. براحتی روسری سبز و حریرش را که یك گل زرد بزرگ و بدقواره سر تاجش داشت ، در میان تعداد بیشمار اولیا مییافت.  مادرش بی وقفه در حال حرف زدن با اطرافیان بود ، شهریار چشمانش را ریز و دقیق کرده بود ، او در ان لحظه‌ی خاص به روشنی ایمان داشت که مادرش در حال نقل چه صحبتهایی‌ست . زیرا با حرکات بیشمار و افراطی دستانش در حین صحبت ، کاملا واضح بود که باز طبق معمول همان قصه‌ی تکراری را برای افرادی جدید بازگو میکند . شهریار برخلاف عموم ، سر نیمکت ننشسته بود و سرخود به سمت پنجره‌ی آنسوئ کلاس رفته و به دیوار تکیه زده بود ، درست مقابل صورتش و چند انگشت پایینتر از فکش ، با مداد چیزی بروی دیوار کلاس هک شده بود ، بیشتر شبیه چهره‌ی اقای اسدی ، در همسایگی‌شان بود . البته در حقیقت فقط تصویر عدد ۱۴ بود که با کمی خلاقیت تبدیل به اردک شده بود، اما از آنجا که اقای اسدی برای خواستکاری از مادرش پیغام پسغام روانه کرده بود ، شهریار حس تنفری به او داشت. ماباقی همکلاسیان در انتظار امدن معلم ، خیره به لکه‌ی پشت تخته‌ی سیاه نشسته بودند ،در این بین پدر یکی از دانش آموزان کنار فرزند عزیز دردانه‌اش نشسته بود ، و اشکهای روز اول مدرسه را از گونه های پسرش پاک میکرد. شهریار که کش بندک شلوارش را از یکسو تا انتها درآورده بود ، طبق معمول زنگوله‌ی کوچک سر بند شلوارش را به دندان گرفته و عصبوار ، میجوید . او از ابتدا عادت به جویدن حاشیه‌ی بالشش داشت ، در آن لحظه به یاد قولی افتاد که به مامان شوکتش داده بود ، و قرار بر این بود که هرگز چنین کاری نکند ، همزمان محو سبیل پرپشت پدر همکلاسیش گشته بود ، اما لحن مهربان و محبت آمیز آن پدر با فرزندش ، شهریار را دچار پارادوکس کرده بود ، او در آن لحظه حالتی مابین حرص خوردن و کلافگی توأم با عجله برای روشن شدن تکلیفش ، شده بود  ، زیرا تصویر ذهنی‌اش از شخصیت پدر در خانواده ، دچار دگرگونی و اختلال شده و او در بلاتکلیفی دست و پا زنان ، چشم انتظار بروز یک واکنش خشونت آمیز و پرخاشگرانه بود.  نهایتن معلم آمد و مشخص گردید که معلم مرد است ، و خانمی مهربان و خنده‌رو جایش را به مردی قوی هیکل ، چهارشانه و کچل داده ، که اووِر بلندی به تن دارد.  رفتار معلم سراسیمه و پریشان بود ، کوچکترین توجهی به دانش‌اموزان نداشت ، شهریار تا آن لحظه اصل اول کلاس را فراموش کرده بود که باید پشت نیمکت باشد ، نه اینکه کنار درب کلاس و رو به ظرف سطل مانند بزرگی که در نقش سطل زباله در کلاس حاضر شده بود. دقایقی بعد ، شهریار در میان اولیا و هرج و مرج روز ابتدای مدرسه ، پیش به سوی مقصدی نامعلوم ، قدم برداشت ، نمیدانست که به کجا میرود ولی میدانست که هرجایی برود بهتر از ، حضور در آن کلاس است.  درون حیاط بزرگ و عریض مدرسه به اینسو و آن‌سو میرفت ، سرش را از حجم شدید اندوه بالا نمی آورد ، بُغض راه گلویش را گرفته بود ، اما بیش از هر چیزی در آن لحظات ، مملوء از غروری پسرانه بود. زیرا نمیخواست مانند باقی اشکریزان کند خاطره‌ی اولین روز مدرسه‌اش را. از نظرش دلیل غصه ی او با تمامی دانش اموزان حاضر در آن روز ، متفاوت بود. مسیرش را رو به فرار طی مینمود، که عاقبت رو در روی مادرش ، به بن بست رسید ، مادرش به روی سکوی حاشیه دیوار مدرسه نشست ، سرش را پایین اورد ، به او خیره شد ، پرسید:♪ کجا تشریف میبردند اقا شهریار ؟  شهریار زبونت رو موش خورده؟  همه سر کلاسن ، ولی شما داری مثل خرگوش بین دست و پای پدر مادرا ، وول میخوری. کتاب ندادن بهتون؟ ®(در آن لحظه شهریار که دنبال بهانه‌ای برای لاپوشانی و پنهان نمودن بُغضش بود ، با دستش سمت بندک شلوارش را نشان داد و برای خالی نبودن عریضه ، چند کلمه‌ی تصادفی نیز بزبان آورد، او که همچنان بیش از حد سرش رو به پایین بود ، با انگشتش به بندکی که از شلوارش به یکطرف آویزان بود و تا نزدیکی زانوهایش رسیده و تاب میخورد  اشاره ای مختصر کرده و به آرامی و با خونسردی هوشمندانه‌ای گفت:♪ این بندک _ یهویی یه پسره دستش خوردش بهش _ بعد گریه_ پدرش سیبیل_ زدش در گوش بچه‌اش_ بعد من ترسیدم بنده شلوارم _ خانم خوش اخلاقه ، معلم نشده_ اقاهه گُنده _ دست بشورم _ برم کلاس _همه گریه_ من اونجا دیدمت تورو _ یکی گوفتش بیپا_ همه پاشدن_ معلم گفتیش؛بیجا_ همه نشستن _ سطل آشال تهش سولاخه_ فکرکنم خلابش کردن(شوکت که کاملا از اوضاع باخبر بود و حرف پسرش را کاملا میفهمید ، لبخندی به مهر زد و گفت ؛♪ میخوای بریم دوتایی همه جای مدرسه رو سَرَک بکشیم؟ شهریار سرش را بالا آورد، اشک درون چشمانش حلقه زده بود ، او سرش را به مفهوم آری تکان داد، سپس تمام سعیش را کرد که پلک نزند زیرا برایش حتمی بود که اشکش به پلک چشمی بند شده ، و هر لحظه امکان ریختن بر گونه‌هایش را دارد. عاقبت درون دستشویی مدرسه ، و پشت درب بسته ی آن اشکش سرریز شد ، او بخیالش توانسته بود که مادرش را با حرفهای بی ربط و پراکنده ، از ماجرا پرت کند. در مسیر برگشت ، مادرش با مادر یکی از همکلاسی هایش به اسم داوود همکلام و همقدم شد ، آنها در دوسوی گذر محله ی ضرب ساکن بودند. داوود از دوست و همبازی خودش که در کوچه‌ی آنها در همسایگیشان ساکن است ، با شوق صحبت به میان آورد ، لحظه ی خداحافظی از دور با دختر بچه‌ای شش ساله به اسم نیلیا ، سلام کرد و دست تکان داد. از نظر شهریار ، داوود مفهوم خوشبختی بود زیرا یکی از دوستانش ، دختری با موههای کوتاه و خندان بود ، و برای او از انتهای کوچه دست تکان داده بود. شهریار از مادرش پرسید : مامانی امتحان کبچی چیه؟ مادرش پس از مدتی تفکر خندید و گفت امتحان کبچی دیگه چیه آخه؟ باید بگی امتحان کتبی.     داوود و شهریار همراه سوشا سه رفیق شفیق از روز نخست و ابتدای دبستان باهم و درکنارهم بودند. درون کلاس درس معلمین زود درمی‌یافتند که نباید اجازه بدهند آن سه کنار ‌یکدیگر بنشینند و مانع از  هم‌نیمکتی، بودنشان میشدند، زیرا برخلاف شهریار، سوشا و داوود بسیار شیطان و بازیگوش بودند. آنها در مسیر منتهی به دبستان، که درحاشیه‌ی رودخانه‌ی زَر بود بایکدیگر همراه هم‌مسیر و همقدم بودند هم‌محلی بودنشان نیز عامل دیگری بود که پیوند رفاقتشان را محکم و ناگسستنی میکرد.روزهایشان حول شیطنت‌های کودکانه درمسیر مدرسه و قهر و آشتی‌های دوستانه میگذشت. _گذشت از ان روزها چند سالی زود. معنای زندگی از نظر هرکدومشون یک چیزی بود. اونا که  همقدم و همراه هم‌ از کودکی عبور کرده بودند، رسیدند نبش کوچه‌ی نوجوانی.    سوشا از رفقاش پرسید♪؛ زندگی، مفهومش ٫چیه ازنظر‌تون؟ داوود؛ خب زندگی یعنی یه‌نامه‌ی عاشقونه لابه‌لای سَبَد گل. بعدشم حتما یه‌سیگار، یه‌گیتار، ترانه‌خوانِ بیدار ،شکستِ عشقی یا شایدم لحظه‌های خوبِ دیدار. شهریار(با‌لوکنت)؛ زززندگی ک‌که اینانیست. زندگ‌گی ت‌توفیق اجباری و ع‌ع‌عَذاب زنده بودن ِ.زندگی دوران ‌م‌م‌محکومیت روح ماست در زندان ج‌جسم.   -سوشا نیز مانند سابق ساکت و بی نظر بود.  -®شبهای نوجوانی این سه رفیق به امید یه‌روز بهتر گذشت، روزاشون بد و خوب یا بلعکس یک‌به‌یک از سر گذشت. همون  روزایی که فکرشون شَربازی بود. به قول مامان‌شوکت ، تمام کاراشون توی اون روزا ، بیگاری و یاکه الافی بود. اما قشنگ بود هر چند که سر کاری بود. شبهای زمستون، سکوت عجیبی بود شهر خالی بود.  ولی  شور شوق نوجوانی براشون چقدر جنجالی بود. شهریار شلوغ ولی پرتنهایی بود. کوله‌بارش پر از خاطرات خوب پارک یا پاتق توی شهرداری بود. تاکه توی پیچ تند زمستون ۱۵سالگی ، یه حادثه شوم در کمین سوشا نشست. سوشا پیمانه‌ی عمرش پر شد و سر رفت، محکوم به هجرت شد ، نیمه‌شبی سفید و برفی توی خواب ، پر کشید.  از غم رفتنش شهریار خیلی افسرده شد . درداش رو با نوشتن خالی کرد روی تن کاغذ . گاهی دفتراش کم بودن واسه هجم زیاد حرفهاش. غم و غصه و دردهاش مثل خوره از درون روحش رو در انزوا میتراشیدن ، روحش خط خطی میشد اما بیصدا و در خفا. شهریار لوکنت داره ولی ساکته و حرفاش رو قورت میده و نمیزنه تا شنونده شه. باخودش میگه که حرفام رو بزنم که چی؟ این حرفای ناگفته باشن واسه جایی بهتر و با صدایی بلندتر. اون مثل یه آدم لاله که زیاده حرفاش. داوود که بیخیال این حرفاس. اون خوشِ با خداش.  یه ایده داره فقط واسه فرداش .  اسمش بجای داوود ، بشه دیوید . روزگارش بشه کشتی، این شهر خیس بشه دریاش. اونم ناخداش.  در نقاشی‌های جالب شهریار ، هراسی اسفناک و حالاتی فراجسمی و مخوف ، بچشم میخورد . هرچند که شهریار سن زیادی ندارد ، اما در نقش و نگارهای شلوغش نشان از  انتزاعاتی ژرف دیده میشود _     شهریار پسرک شاعر مسلک و عاشق پیشه ی شهر ، در تکلم کمی مشکل دارد و با لوکنت حرف میزند. او تا ده سالگی مانند بلبل ، چـــَــع‌چَع سر میداد و همچون چشمه ای روان ، کلمات در بیانش جاری میشد. اما در یکروز معمولی و در جریان اتفاقی که طی روزمرگی‌هایش به وقوع پیوست ، او قدرت تکلمش را برای مدتی از دست داد. و پس از مدتی کوتاه ، به آرامی و پیوسته بهبودی نسبی یافت. ولی هرگز مانند روز اولش نشد. او هرگز نگفت که آنروز واقعه ، چه شد و بر او چه گذشت که از شدت ترس ، شوکه شد و زبانش بند آمد.  تنها چیزی که برای عموم آشکار بود این امر بود که او مانند معمول و همیشه سرگرم بازی با دوست و همکلاسی اش ٫داوود٬ بود که بی مقدمه و یکباره دچار تشنج شد.  اما دکترها میگفتند که او شوکه شده و  ترسی فراتر از حد معمول و بیش از توان و ظرفیت ، آدمی به وی تحمیل شده که سبب اختلال در نیم‌کره‌ی سمت راستی مغزش و بخش مربوط به تکلم گشته. –او با مادرش شوکت خانم ، انتهای کوچه‌ی میهن ، در محله‌ی ضرب زندگی میکند. شهریار و داوود به همراه دوستِ مرحومشان ، سوشا   با هم در یک کلاس و مدرسه دوران ابتداییشان را گذراندند . همواره هم‌کلاس ، هممسیر و هم محلی هم بودند ، ولی در پانزده سالگی ، در یک زمستان سرد و نیمه‌شبی برفی ، در حادثه‌ای شوم ، سوشا درگذشت ، و سالها بعد شهریار و داوود همچنان به یاد خاطرات خوش کودکی ، همراه و همدل با یکدیگرند . آنها در یک دانشگاه و رشته قبول شده‌اند  . شهریار با ورود به محیط دانشگاه و سپری کردن دو ترم ، سخت شیفته و دلداده‌ی دختری بنام نازنین شده است. و نازنین نیز بی اعتنا به عشق شهریار و دور از مسایل و وابستگی های عاطفی ، سرگرم گذراندن واحدهای دانشگاه خود است.  ، پدر شهریار  که سالها پیش فوت شده فردی خاص و اسمی (شناس) بوده. البته علت و عاملی که آوازه‌ی او را در کوچه ‌پس کوچه‌ها ی خیسِ شهر ، پُر کرده بود ، چیزی نبود که برای پسرش سبب افتخار و سربلندی باشد. زیرا پدرش با قدی بلند موههای فر ، صورتی خطدار ، یکی از گنده‌ لاتهای زمان خود محسوب میشد .پدرش را به اسم عظیم هشتی میشناختند. زیرا پدرش در جوانی ، بَـزَک کرده و عصب (ناراضی) کنج هر غروب ، گوشه ی پرخاشگر و شرور کوچه مینشست، و با اخمهای به هم گره خورده و درهم تنیده ، به رهگذران ، نگاه جثور و بی‌پَروایی مینمود. منتظر میماند تا کسی با او چشم در چشم شود، و به هر دلیلی به او طَش‍َــر بزند. او از بس بروی سکوی جلوی درب ،  گوشه‌ی چهارسوق ، زیر طاق هشتی نشست که اسمش گــِـرِه‌ی کوری به آن خورد و او را عظیم هشتی لقب دادند. البته بعدها ، بلطف خاصیت گذر روزگار به مرور زمان ، به آرامی و ناخواسته ، با بالا رفتن سن و سالش ، اسمش از عظیم هشتی، به عظیم ‌مَشتـــ‍‍ی مُبَدَل گشت. بمانَد که او فرد بی‌اعتقاد و لا‌مذهب ’بی‌دین‘ بود. اما هرچه بود درون زندگیش به مرام و مسلَکی ویژه ، پایبند بود. او همواره در چارچوب تعریف شده‌ای از باید و نبایدها ، رفتار میکرد. او به اصول نانوشته‌ی کف خیابان، وارد بود. او خودش در برقراری و پایبندی به مقررات و قوانین حرف نخست را میزد. بعبارتی قانون را بهتر از قانون گذار میشناخت . همواره راهی برای دور زدن قوانین سراغ داشت. او قانونی ، قوانین را زیرپا میگذاشت. ولی ان دوران در حال گذار به عصر جدید و دوره‌ی نوین و پیشرویی بود که چنین مسایلی درونش ، ملاک و معیار نبود. حتئ تمسخر آمیز و بی ارزش میگشت. در نهایت او قبل از تولد پسرش شهریار حین آوردن جنس قاچاق و ممنوعه از جنوب در درگیری با ژاندارم‌ها پس از یک تعقیب و گریز جانفرسا به محاصره‌ی نیروهای ژاندارمِ زابل در سیستان در آمد و پس از تبادل آتش و زخمی کردن چندین افسر و سرباز به پایش تیری اصابت کرد، او در آن لحظه‌ی خاص و وانفسا بینِ دوراهیِ بودن یا نبودن گیر میکند ،   او از تسلیم شدن و زندان رفتن واهِمه‌ای ندارد اما چندی پیش به همسرش شوکت ، که پا به ماه بود قول شَرَف داده بود که هرگز و به هیچ نحوی پایش به زندان نرسد . او خوب میداند که در مرام و مسلکش نیست و نبوده که هرگز  حرف و قولش دروغ شود ، در آن وقت تنگ ، تیری در خشابش نمانده بود تا به زندگیش خاتمه دهد ، او بی مهابا از مخفیگاهش خارج شده و در حالی که تپانچه‌ی خالیش را سوی افسران ژاندارم نشانه رفته بسوی آنها پیش میرود ،  و طبق تصورش با آتش ماموران سمت خودش مواجه شده و در دَم کشته میشود.  خبرِ فوت شدن و مرگ عظیم زودتر از جسدش به رشت میرسد و شوکت در غمی بی‌انتها فرو میرود. او پارچه‌ی سیاهی را جلوی درب خانه‌ اش به مفهوم عزاداربودن اهالی آن خانه نصب میکند ، و در عین ناباوری بجای شوهرش برای پدربزرگش ، حاج‌اقابزرگ مراسم یادبودی میگیرد،  گویی با مرگ عظیم ، شوکت جایِ خالیِ حاج‌اقابزرگ را بیشتر احساس میکند و بطور ضمنی با رویکرد متفاوتش گویای اضحار پشیمانی و ندامتش از گوش نکردن به توصیه پدربزرگش و ازدواجش با عظیم بود. بعبارتی شوکت یک قطره اشک هم برای عظیم نریخت و حتی جویای محل دفن پیکر عظیم نشد. شوکت بخوبی میدانست که اینکارها کمکی به او نخواهد کرد و به این صورت نمیشود لکه‌ی ننگ وصلت با شخصی قانون‌گریز و بدنام را از سرگذشتش پاک کرد‌ . شوکت چنان به ریشه‌ی و اصالتش بازگشته بود که گویی زمان به عقب بازگشته و او حوادث تلخ یکسالِ گذشته را در کابوسی شبانه میدیده. اما افسوس که آبِ ریخته بر زمین را نمیتوان جمع نمود . از آن بدتر ، یادگاری و امانتی بود که شوکت در رحم داشت و هشت ماهه باردار بود ، او هنوز به اتفاقات تلخی که هشتم فروردین ماه در کافه‌ صحرایی رخ داده بود فکر میکرد، و شراکت شوهرش در قتل یوسف سجودی ،جوانِ خوشنام و قهرمان بوکس کشور ، را لکه‌ی ننگی بر روزگار خویش میپنداشت. هربار که در عبور از کوچه‌ی میهن ، با اَمجَدخانوم و یا اقای سجودی رو در رو میشد ، از خجالت و شرمندگی تمام چهارستون وجودش به لرزه در می‌آمد. او حتی بیش از همه نگران و دلواپسِ نذری که در سقاخانه کرده بود میشد.  او احساس میکرد که در آینده‌ای نه چندان دور ، فرزندش که بدنیا آمد و بزرگ و جوان شد ، بخاطر نذر اشتباهی که کرده ، و یا بخاطر کفاره‌ی گناهان عظیم،  پسرش نیز همچون یوسف ، به ناحق جوانمرگ خواهد شد. زیرا به دست سردِ روزگار اعتقاد داشت.  اما در نهایت به خودش امیدواری میداد که از کجا معلوم فرزندش پسر باشد؟!....  غمی که گویای شرایط عجیب و متفاوت روحیات منحصربفرد شوکت بود. و این امر که شوکت باور شدیدی به اعتقاداتش داشت که این چنین از نذر یک شمع در سقاخانه‌ی محله‌ی سرخ  در اضطراب و نگرانی سالها را پشت سر میگذاشت

۲۰سالگی شهریار......

/√\/_  بتازگی ، بعداز سالیان سال ،  شوکت خانم که پسرش به سن جوانی رسیده و دانشجو شده ،حرفهایی تازه و کنایه‌وار میزند . چندی پیش ، شهریار از درون تاریکی اتاقش ، به مادرش خیره شده بود ، مادرش با مادر داوود در روشناییِ سالن نشسته بودند.  شوکت‌خانم میگفت♪؛  خب بسلامتی من دیگه وظیفه‌ی مادری خودمو انجام دادم و واسه شهریار هم پدر شدم هم مادر.  شهریار هم دیگه مردی شده ماشالله . و کم کم میره سر خونه زندگیش . و من باید فکری به حال پیری و تنهایی خودم بکنم . والا این روزا بچه‌ها بی‌وفا شدن. مثلا همین اقدس خانوم که صبح تا شب ، سر کوچه‌ی شما ، جلوی درب روی نیمکت کوچیکش ، چشم براه نشسته. و چشم دوخته ، بلکه پسر بی غیرتش بیاد و یه حال و احوالی از مادر پیرش بپرسه....  خودت شاهد بودی که با چه خون و جگری اون بچه‌اش رو سرو سامان داد. _مادر ‌داوود♪: مگه خبرایی هستش که چنین حرفی میزنی شوکت خانم؟    شوکت؛ والا... چی بگم....   

-®(شهریار عمیقن به فکر فرو میرود . فردای آنروز ، چیزی به روی مادرش نمی اورد ولی شوکت‌خانم از سکوتی که پسرش پیشه کرده ، از رنجش و یا بروز مشکلی در روزگار پسرش آگاه میشود. شهریار همواره عادت به دلنوشتن دارد، و اکثرا حرفهای ناگفته‌اش را مینویسد. او بیخبر است از اینکه در نبودش ، مامان‌شوکت ، تمام ناگفته‌ها را کنجکاوانه رصد و بازرسی میکند ، اما هرگز به رویش نمی‌آورد. اینک شهریار در دفترش مینویسد↓  

∆≥≤ این روزها ‌به خاطراتمون ، هم رحم نمیکنند.‌بتازگی بولدزرهای خشمگین ، یک شبه در هجومی ناباورانه ، به بازارچه‌ی چوبی ، و بی دفاع زرجوب ، تکه ای پُررنگ از تاریخ این محل و شهر را با خاک یکسان کردند. و هزاران هزار قصه‌ی ناگفته ، زنده به گور گشت . یادم است که قدیمترها ، در بچگی ، وقتی برای خرید به بازارچه میرفتیم ، من و داوود، در لابه‌لای مسیرهای تنگ و باریک ، مابین راهرو های خاکی و تاریک، که از مابین دکه‌های چوبی ،به یکدیگر میرسیدند ، مشغول بازی میشدیم. اصلا اکثر ما ، در عبور از همون بازارچه‌ی کج و چوبی، بزرگ شدیم. حتی درخت چنار که وسط بازارچه بود رو هم از ته زدند.من  تنها توانستم از درخت بلند چنار، تک شاخه‌ای از نهال را نجات دهم. به امید آنکه شاید باز در جای جدیدی کاشته و ریشه بگیرد. 

/\/_®آنگاه شهریار به فکر فرو میرود ، لحظه ای مکث و در ذهنش سوالی ناخودآگاه میشود مطرح !... آیا با ریشه گرفتن و جوانه زدن و رشد کردن این نهال ، درخت چناری که در بازارچه قطع گشت ، زنده خواهد ماند؟ سپس شاخه‌ی نهالی که کنده بود را در باغچه‌ی کوچک حیاطشان، کاشت. کمی بعد به راهنمایی مامان شوکتش، باز آنرا از باغچه در آورد ، و درون ظرف آبی گذاشت، تا بلکه ریشه‌ای بدهد، و آنگاه بکاردش، به امید اینکه شاید ریشه‌‌اش در خاک بگیرد ، و رشد کند.شهریار با سابقه‌ی افسردگی ای که دارد ، در غم فرو میرود و با حسی جدید و غمناک درگیر میشود. زین پس در غیاب بازارچه ی قدیمی ،  خاطرات در وجودش زنده به گور خواهند شد. -®آنسوی دیوار ، و در خانه‌ی متروک همسایه‌ای نامحسوس، نیلیا بر تکه کاغذی رنگ پریده و شیری رنگ ، در وصف احساسش به داوود، (همبازیه کودکی هایش) مینویسد؛↓

∆داوود ، ميدانى دخترانه ترين تعبيرم به تو چه بود ؟  مثل ناخن ترك خورده ام ميماندى ، دلم نميخواست كوتاهت كنم -حيفم مى آمد....طول كشيده بود تا آنقدر شده بودى ،خيلى دوستت داشتم ـ بودنت به من اعتماد به نفس ميداد ولى آخر بى اجازه‌ی من٫  گير كردى به جايى. و اشكم  را در آوردى  _تمام تنم تيـر كشيد.. ديروز غروب ، پس از تکرار ِ ِایستادن چشم انتظار در صفی ناتمام ، و دیدنِ تو برای چند لحظه‌‌ی کوتاه  در آنسوی گذر ضرب ، تصمیم گرفتم که به این عشق یکطرفه خاتمه دهم و ريشه ات را بزنم.  بی شک سخت است فهمیدن کسی که در کوچه پس کوچه های تنهایی پرسه میزند..عاجزانه به رهگذران می‌نگرد تا شاید کسی..تنها یک نفر وجود اورا حس کند.. _همه می‌گویند برایشان مهمی،اما کاش این حس قابل باور بود..شاید تو مرا به خاطر نمی اوری ، تنها خاطرات بازیهای کودکیمان ، من را به تو وصل میکند.. گاه به این باور میرسم و ایمان می‌آورم که احتمالا من دار دنیا  را بدرود حیات گفته‌ام ، اما روحم به دلیل نامعلومی درون دنیای مادی ، گیر کرده است. اما سپس به افکارم میخندم. سخت است که رسمی و یا ادبی بنویسم ، حرفهایم عامیانه‌ و خاکی هستند ، پس همانگونه که راحتم مینویسم. مادرجون من، بهم میگه که خیلی رویاپردازم ، پس حتما اینها تصورات من هستند و من زنده‌ام. اما... والا چه بگویم؟... گیج شدم. سالهاست زیر بارش باران خیس نمیشم، اما باز ، چتر همراه خودم میبرم. تا اینگونه شاید ، خودم را مانند دیگران تصور کنم_کاش در پسِ این ابرهای دروغینِ محبت،حسی بود که دلگرمی را چاشنی این بازیه ناعادلانه دنیا میکرد.  من بی تو ،  در مسیرِ آرزوهایم ٫٬ب‍سوی  ِ مقصد، بی وقفه پیش خواهم رفت... و در تلاشی پُرتکرار سمت _مشکلات ، هجوم خواهم برد.. من_ همانم که می‌اندیشم .صدایی در دلم  به  وجودم نجوا میدهد:  و من ایمان می‌اورم که ارزوهايم محال نيستند ..  _ميدانم كه در انديشه هاي مردمی حسود ، هم نميگنجد كه من آرزوهایم را بدست بياورم.._ اما من ناشنوا ميشوم هنگامي كه ميخواهند مرا دلسرد كنند.. من نميخواهم بفهمم كه اهالی محل روياهايم را دست نيافتني خطاب ميكنند.__من ناشنوا ميشوم تا زماني كه به انچه لايقش هستم برسم.. آن روز ديگر خواهم شنيد،زمزمه هايی را كه در گوش هايم ميپيچد که به یکدیگر میگویند :  به این دختر نگاه كنید! از کودکی پدرش را از دست داد و در دامن مادربزرگش بزرگ شد،  روزگاری  بخاطر بلند پروازي طرد شد. اما هرگز متوقف نشد..  و حال ، تو داوود، _ ای پسرک بی مرام ، ای تنها باقیمانده‌ی خاطرات خوش کودکی ، نمیدانم سکوتی که در نگاهت موج میزند ، بخاطر چیست؟.  به گمانم ، چهره ام برایت آشناست ، اما در پستوی خیالت ، نمیتوانی مرا به یاد بیاوری!   نمیدانم تقصیر کیست؟.. که این چنین گذر زمان همبازیهای کودکی را غریب میکند ، آنچنان از هم دور شده ایم که همچون رهگذری از کنارم عبور میکنی ، در حالی که همین چند صباح  قبل تر ، در کودکانه هایمان ، دست در دست هم ،  و یار وفادار یکدیگر بودیم ،آنقدر وفادار که حتی زمانی که قرعه به نامت بود تا گرگ شوی ، هرگز مرا نمیگرفتی ، و آنگاه که  تو چشم میگذاشتی ، و من جایی برای قائم شدن نمیافتم ، باز همچون این روزها ، خودت را به ندیدن میزدی و کنارم عبور میکردی،  اما ، آن ندیدن کجا!  و این ندیدن کجا!..  _افسوس  زود بزرگ شدیم ، _ حالا ، قصّه را هر کجا شروع کنم آخرش این اتاق غمگین است. تا ابد هم اگر تو راه نگاه کنم _باز  سرنوشت من این است... این روزها ، چشمان هیز صفت بسیاری پی من میگردند  ، و من در مرز باریکی از ابعاد دنیا ، سرگردانم _ من بی محلی و کم توجهی بسیار دیده‌ام اما اعتناء نکرده ام ، خب هر احمقی میتواند در برابر سلامم سکوت کند ، و یا بلکه به سوالم پاسخی ندهد . اما عاقبت کسی در جایی از این شهر ، به سلامم علیک خواهد گفت. این روزها هرکسی میتواند بگوید؛ دوستت دارم، ولی آدمهای محدودی میتوانند ثابت کنند که  دوستت دارند...  پسربی مرام ، خود نمیدانی که حتی  با بی اعتنایی هایت نیز سبب خیر میشوی... زیرا تنها به عشق و بهانه ی یک نظر دیدار توست که هر غروب به بهانه‌ی رفتن تا کتابخانه از مادربزرگم اجازه‌ی خروج از خانه را میگیرم، عازم نانوایی ای که رو در روی کوچه‌ی خاکی و بن بست شماست میشوم،    زجرکشان ، حس سرگیجه آورِ  صف طویل  نانوایی را به جان میخرم ، از بس جای خود را به دیگران داده ام که ، غیر از خودت کل اهالی محل ، پی به عشقم به تو برده اند ، و هربار ، تنها از ترس اخم های ، شاتر نانواست که یک نان میخرم ، و نان همان علت است که موجب خیر میشود!.. . چون در انتها ، نان را به اقدس خانم ، همان پیر زن تنها و غمگینی میدهم که همیشه سر بن بست شما ، چشم انتظار،  و بی روح خیره به جاده نشسته است....تا قبل از کشف پیرزن ، به ناچار نان رو ریز ریز میکردم و در طی مسیر برگشت به خانه ، بر روی دیوارهای محل میریختم تا ، بلکه گنجشکها ، از این عشق نافرجام بهره ای برده باشند --من در خاطرات کودکانه ام بیاد دارم ان روزهای گرم تابستان در کوچه‌ی بن‌بست شما ، كه همواره کنار هم و همراه یکدیگر بودیم ،  و از همان زمان اطرافیانم مرا بدلیل موههای کوتاه و رفتارهای  پسرانه ام ، مورد سرزنش قرار میدادند ، اما همان روزها بود که زندگی ام دستخوش تقدیر گشت ، و پس از فوت مادرم و هجرت پدرم ، من دست مادرجونم سپرده شدم و به ناچار از کوچه‌ی بن بست خاکی مان به انسوی گذر تبعید شدم . اکنون سالیان بسیاری از ان روزها دور شده ایم و من دیگر ان دختربچه ی شیطان و بازیگوش با موههای کوتاهه پسرانه نیستم ، و به لطف قلب مهربان مادرجونم ، اموخته ام که چگونه یک دختر کامل وبی نقص و قوی باشم ، اما راستش را بخواهی هنوز هم زمانهایی که دامن تن میکنم ، احساس غریبی میکنم ،و چیزی از اعماق وجودم فریاد میزند که من دختر نیستم و هربار درگیر احساسی دوگانه با هویت خویش میشوم ، گویی بخشی از وجود من پسر است ، و حتی گاهی میپندارم که روح من ، پسری‌ست که در کالبد دخترانه اسیر گشته . نیمی از وجودم با من غریبی میکند ، و هرچقدر هم به خودم تلقین و تمرین و تکرار میکنم اما باز نمیتوانم خودم را یک فرد با جنسیت مونث خطاب کنم

/\/_(کمی سکوت و مکث)  *نیلیا دست از نوشتن برمیدارد* _ در دلش میگوید ،، وای خدای من ، چرا اصلا چنین چیزهایی را درون دفترم مینویسم !  من به مادرجون قول داده بودم که هرگز چنین حرفهایی را به میان نیارم . من قسم خوردم که هرگز از این حرفا نزنم ، - اخه چرا از هرچیز و ه‍رجایی که میخوام بنویسم و یا بگم ، باز هم مسیرم به این بحث ختم میشه ، و این حرفا به میان میاد -® نیلیا کاغذهایی که نوشته را پاره میکند و درون سطل زباله می اندازد . تا در درّه ی فراموشی ها به اکران در بیاید. انگاه صدای سوت داوود به گوشش اشنا می اید. داوود که برای دیدن همکلاسی اش که در همسایگی نیلیاست ، به داخل کوچه‌یشان امده و بیخبر از چشمان عاشقِ پشت پنجره ، و بی ریاح در حال زمزمه کردن یک ترانه‌ی غمگین و عاشقانه به پشت پنجره ی بسته‌ و تاریک اتاق نیلیا میرسد ، و انجا روبه انتهای کوچه می ایستد به انتظار ، تا دوستش شهریار بیاید . داوود ناخواسته و تصادفا دستانش را به پنجره‌ی نیلیا ، تکیه میدهد و دست دیگرش را به کمرش ستون میکند. دراین حال ، از درون تاریکی اتاق ، نیلیا با خوشحالی به نظاره ایستاده ، و از اینکه با داوود تنها یک وجب فاصله دارد ، به شؤق امده و قلبش پر طپش شده. نیلیا اعتماد به نفسی بیشتر از قبل پیدا کرده و به خودش جرأت و شهآمت میدهد ، تا پایش را از انچه که تاان زمان بوده فراتر گذارد ، بنابراین بدون هیچ برنامه ی خاص و از قبل تعیین شده‌ای ، پنجره را باز میکند ، داوود که مدتهاست طی سالیان دراز این پنجره را بسته دیده و به بسته بودن ان پنجره عادت داشته ، ناگهان از باز شدنش یکه میخورد، چند قدم با اضطراب به عقب میرود و با چشمانی درشت و دهانی نیمه باز ، خیره به آن میماند....  در همین حین که به آرامی قدمهایش روبه عقب میرود  ناگهان به تیرچراغ چوبی برخورد میکند و با ترس فریادی میکشد و چابک و  غیرارادی برمیگردد و سوی تیرچراغ می‌ایستد ، با دیدنِ اینکه به تیرچراغ برخورد کرده کمی آرام میگیرد ، اما همچنان نفس نفس میزند ،  او اینبار بیخبر از پشت سرش ، پشت به پنجره‌ی مرموز ایستاده که ناگه دستی بروی شانه‌اش میزند، او همچون ببر میجهد از جایش و میچرخد سمت پنجره، که با خنده‌ی شهریار مواجه میشود  ♪ش؛  چ‍چ‍ چیه داوود، چ‍ چرا ت‍ ترسیدی؟  چ‍چ‍ چرا رَرَ رنگ و رُخسارت پ‍ پریده؟  داوود؛  بخدا من اینجا بودم ، منتظرت که یهو پنجره باز شدش منم برگشتم سمتش، که تیربرق اومد خوردش بهم،  یعنی من خوردم بهش، تا برگشتم سمتش، یهو تو مثل یه روح بیصدا و ناقافل از پشت سرم  اومدی و شونه‌هامو گذاشتی زیر دستت،  نه!....  یعنی با دست زدی رویِ شانه‌ی من.  شهریار؛ چ‍ چرا هَ‍ هَزیان میگی؟ من که هیچی ح‍ حالیم ن‍ نشد.  ®(سپس هر دو به آرامی نزدیک پنجره ایستادند ، بطوری بروی نوک انگشتان پایشان ایستاده بودند که گویی یک یا دو سانتی متر افزایش قدشان ، توفیقی در کل ماجرا خواهد داشت_ در نهایت هم که در منظره‌ی آنسوی پنجره و درون خانه‌ی بظاهر مخروبه ، با اتاقی پُر از خالی و هیچ روبرو گشتند، اما فضای سرد و بی روح اتاق ، چنان خاک گرفته و بی‌رنگ و لعاب بچشم می آمد که دل انسان میلرزید و نیرویی فراطبیعی در آنجا ، به احساس انسان نجوا میداد که چیزی درون آن مکان در حال تماشای آنان است ، از اینرو آنان به وحشتی غیر ارادی دچار شده و از لبه‌ی پنجره فاصله گرفتند!....)     اقای اسدی باز با آن اخم های همیشگی و قیافه‌ی حق بجانب ، از خانه بیرون آمد ، نگاهه مغرورانه ای به انتهای کوچه انداخت، و رفت........

 

 

 
  BLOGFA.COM