رمان،  داستان مجازی،  
 

پسری در سطل اشغال

کتاب صوتی پسری در سطل آشغال مک دونالد حاوی 10 داستان کوتاه از چند نویسنده‌ی مطرح و درخشان است.

در کتاب صوتی پسری در سطل آشغال مک دونالد از هر نویسنده توضیح مختصری درباره‌ی زندگی‌نامه‌ و آثار آن‌ها آورده شده است که باعث می‌شود شما شناخت بیشتری نسبت به نویسندگان و روحیات آن‌ها داشته باشید.

داستان پسری در سطل آشغال مک دونالد نوشته رابرت کارتر درباره‌ی پسر بچه‌ای تنهاست که بدون اینکه توجه دیگران را به خود جلب کند در سطل زباله‌ زندگی می‌کند، او ضربه‌ی روحی بزرگی خورده که ناشی از مرگ مادر عزیزش است، به همین دلیل خانه را ترک کرده و تنها زندگی می‌کند. او مدت طولانی‌ست که از پس مانده‌های غذاهای سطل زباله‌ی یکی از رستوران‌ها تغذیه می‌کند و کسی از حضور او در آن‌جا آگاهی ندارد.

در یکی از روزها پدر و خواهرش برای دیدن او به دیدارش می‌آیند. او پس از این دیدار حس می‌کند که چقدر دلتنگ آن‌ها بوده است، اما این دلتنگی باعث نمی‌شود که تجدید نظر کند و به خانه برگردد و در کنار آن‌ها زندگی کند. در یکی از شب‌ها که در حال استراحت بود، روزنامه‌ای قدیمی و مچاله شده را می‌خواند، در آن روزنامه خبر ناپدید شدن او و ارتباط او با مرگ مادرش نوشته شده بود. اما پس از مطالعه این تیتر باز هم او به زندگی در سطل زباله رستوران ادامه می‌دهد.

آناماریا ماتوته (Ana Maria Matute) در داستان توبه کار، جهانی مملو از ریا و دروغ را به تصویر می‌کشد. او روایت خود را پس از جریانات مهمی که رخ می‌دهد، بیان می‌کند. جریاناتی که حوادث داستان به خاطر آن‌ها به وجود آمده است. شخصیت اصلی داستان پزشکی‌ست که به عموی پولدار و ثروتمندش می‌گوید که دیگر وقتی برای زندگی کردن ندارد و او را ناخواسته مجبور به عمل جراحی می‌کند.

داستان دو نامه نوشته جی. پی. دانلیوی (J. P. Donleavy) درباره‌ی اتفاقاتی است که در نامه‌های دو زوج گنجانده شده، این دو زوج که به دلیل دخالت‌های بی‌جا و بی‌مورد اطرافیان و خانواده‌هایشان زندگی‌شان از هم پاشیده شده است و یکی از آن‌ها تصمیم می‌گیرد که با نامه‌نگاری مشکلات را حل کند و داستان را ختم به خیر کند.

مردی در قطار نوشته الکس هیلی (Alex Haley)، درباره‌ی مردی بسیار سخاوتمند و مهربان است. او به مردی که زمانی برده بوده و کارهای کشاورزی و سخت انجام می‌داده، کمک می‌کند که به تحصیل بپردازد و مدرک فوق لیسانس خود را از دانشگاه کرنل کسب نماید.

گرسنگی نوشته‌ی ریچارد وایت (Richard White) بیگانگی نژاد سیاه در درون جامعه‌ی آمریکا را به تصویر می‌کشد. از آنتون چخوف در این مجموعه داستان دو داستان آورده شده است. چخوف در داستان شرط، مانند دیگر داستان‌هایش طنزی غم‌انگیز و دردناک را در کمال سادگی روایت می‌کند. آواز قو در قالب نمایشنامه نوشته شده اما در این مجموعه به صورت داستان آمده است.

آنتوان چخوف (Anton Chekhov)، نمایش‌نامه و داستان‌نویس مطرح و درخشان روسی است که در سال 1860 به دنیا آمد. او در سن 44 سالگی وقتی که موقعیتش به عنوان یک بنیان‌گذار سبک نو در نمایش‌نامه‌نویسی و داستان‌نویسی تثبیت و مطرح شده بود، درگذشت. او حدود 400 داستان کوتاه را به نگارش درآورده است. برخی آثار او عبارت‌انداز: «زندگی من»، «مرغ دریایی»، «انگور فرنگی»، «باغ آلبالو»، «سه خواهر» و «دایی وانیا» و... .

در قسمتی از کتاب صوتی پسری در سطل آشغال مک دونالد می‌شنویم:

«احساس عجیبی داشت. در همان جاده‌ای که سال گذشته خانم تبور کشته شده بود، رانندگی می‌کرد. هیچ نشانه‌ای از قاتل وجود نداشت. فقط این‌طور می‌پنداشتند که خانم تبور در جاده‌ای که به ملاقات همسرش می‌رفت مجبور شد بایستد و کسی را سوار کند. بالاخره اتومبیل را در حالی که با بنزین سوزانده شده بود، پیدا کردند. هر سرنخ ممکن را از بین برده بودند. خانم تبور با ضربه‌های وارد آمده به سرش کشته شده بود. جزئیات دیگری هم بود اما روشن بود که روزنامه‌های محلی، بعضی از آن‌ها را انتخاب کرده بود. مج نمی‌توانست بفهمد چطور شوهر او در همان و در همان خانه‌ی بزرگی که برای خانم تبور به عنوان عروس‌اش برایش خریده بود زندگی می‌کند. او با هیجان ناشی از ترس گفت : او و خانم تبور مدت زیادی نبود که ازدواج کرده بودند، این‌طور نیست؟»

دسته کتاب صوتی داستان 

 

تمبر

   

پستوی شهر خیس

32 شيوة داستانپردازي منحصر بفرد  شین_براری 

 
1 .مقدمه 
سبک نو و ساختارشکن در  اثر  "پستوی شهر خیس"  چه نام دارد و یا به کدام سبک و ژانر ادبی و یا هنری  نزدیک تر است؟ 
در پاسخ این پرسش  باید از  مقاله ی تحسین برانگيز در نقد اثر "پستوی شهر خیس"  نقل قول کنم ؛ 
"پستوی شهر خیس" تمامی اندوخته ی ادبی فارسی و ادبیات داستانی را  یکجا دربر گرفته و  در  خود  دارد  اما  از یک بوعد  این اثر فوق بلند  با مختصات و ابعاد و طول و عرض ادبی و  چینش واژگانی و  پیروی از سبکی  نو و ناشناخته  با زبان بی زبانی به تمام سبک های پیشین  دهن کجی و بی احترامی نموده  و از کنار تک تک  سبک های  هنری  مانند  ریالیسم،   ساسییسم،  سوریالیسم،  و امثالهم  گذر کرده و مسیر ناشناخته ی خودش را پیموده،   حال میبایست دو حالت را گمانه زنی داشت  که  حالت اول؛  نویسنده از سواد نویسندگی و هنری  فوق العاده ای برخوردار است و با علم بر اینکه بین سبک ها  پل زده و از قواعد و قوانین پیروی نکرده  تا با اعتماد به نفس و  توشه ی  ارزشمندش توجهات را سوی خود جلب کرده و  آنگاه با خلق اثری بی بدیل و نوگرایانه  و  پیشرو   برای ادبیات داستانی فارسی   چارچوبه ای جدید و  خطوط فرضی  نو و  مبنا و معیار های  بالاتری  تعیین و  تصویب و معرفی کند تا  راهگشاي  کوچه ی بن بست  ادبیات داستانی مان شود  و  تکیه بر جای بزرگان بزند!؟  

2_  نویسنده ای حقیقی و ساختار شکن  پیدا شده که قصد دارد یک تنه به جنگ با  لشکر اساتید و ریش سفيدان  قلم به دست و خردمند برود تا  خودش را  انگشت نما کند و پس از مدتی  زار و آشفته،   آزرده خاطر و پرشان حال  به گوشه ی  انزوا و تارک دنیایش  بخزد و در غروب غم انگیز  یک جمعه ی ابری در  اواسط خزان  سالهای پیشرو    اقدام به  پایان زندگانی اش بدهد و وقتی که  هجرت کرد و روح از تن جدا ساخت   به یکباره  همگان  شروع به  تحسین و تمجید و  پیروی از  اصول و قواعدش  کنند  تا  رسم  زنده کشان  مرده پرست  این  دیار  به  قوه ی خود  باقی و جاری بماند (همانند  مرحومان هادی صداقت"صادق هدایت" _ غزاله علیزاده و...)  
  تنها نکته ی  مشخص در ابتدای  امر  این حقیقت است که  نگارنده ی  اثر "پستوی شهر خیس"   فردی متفاوت و صاحب اندیشه و سبک است  و از سر آشنایی و آگاهی  بر  قوانین و قواعد  دست به ساختار شکنی کرده  زیرا  پیرنگ بسیار قوی اثر و  بکارگیری  تکنیک های  متنوع نویسندگی  و  آشنایی  و  پیروی از فن نویسندگی خلاق  بشکل های جدید و  نامتعارف   همه و همگی  از  نکات برجسته و  ستودنی این اثر  می باشند  و گواهی بر بالا بودن تراز  فنی  و  کیفیت ممتاز و عیار مرغوب  نگارنده است.  

 حال   گریزی بر  ادبيات داستاني،  خواهیم زد .  و پیرامون   چاپ و نشر و توقیف و حواشی  عجیب یک کتاب محبوب به اسم ؛  پستوی شهرخیس   به نقد  و بررسی  می پردازیم   و  برخی از جنبه های پنهانش را  قدم به قدم  مرور میکنیم ..... 
  در  اثر  ادبیات داستانی "پستوی شهر خیس"  بطور  بی سابقه و  غیر معمول  ما  تمام  اشکال و ابعاد   مربوط به  ادبیات  داستانی را  خواهیم یافت  یعنی از  متل؛ قصه های بومی و شفاهی _  از  لالابی های مادرانه کهن و فورکلور  و بومی  و  قصه،  داستانک،  داستان کوتاه،  نیمه بلند  بلند  فوق بلند  رمان و غیره...   این اثر همچنین از گسترده ترين عرصه هاي زبان و ادبيات فارسـي، است و نحوه نگارشی آن  منثـوري گفتـه
 ميشود كه از ماهيت تخيلي برخوردارند . ادبيات داستاني بـه قصـه، داسـتان كوتـاه، رمـان،
رمانس، و . .. تقسيم ميشود  که هر داستان میتواند تنها  به یکی از این اشکال  نوشته و  عرضه شود   یا  داستان کوتاه  باشد و یا بلند  ،   اما  در  پستوی شهر خیس   بشکل  تحمل پذیر  و  نامحسوسی   سبک ها پیچیده بر   پیرنگ قوی و نو آورانه اش  شده  و  مخاطب را طلسم  سیر پیوستگی  روند  جریان داستان  میسازد  تا  به  نکات کلی  آن   کمتر توجه شود     آنگاه  با  درون مایه منحصر بفرد و  سبک  ساختارشکنانه اش    روز های  مدیدی  مخاطب  را میخکوب   محو خواندن  کتاب  میسازد.    اپیزود ها  و فصل ها  و پیرنگ های اصلی و فرعی   و تکنیک ها  در یکدیگر  تنیده شده  و . هر يك از اين تقسيمات، خود، قابل تقسيم به انواع گونـاگون
ديگرند ( ميرصادقي، 1386) 
از ميان انواع ادبيات داستاني قصه قديمي ترين آنهاست  که  ما  به  زیباترین شکل موجود  در  سراسر  این اثر  به آن  بر خواهیم خورد،     قصه  چیست؟   تاریخچه قصه را بیشتر  بشناسیم بد نیست. ؛ 
         . مردم، از گذشته هـاي دور، بـه
 قصه هاي نقالان گوش ميسپردند و آنها را دنبال ميكردند . هرچند هدف قصه ها، به ظاهر،
 خلق شخصيت ها و ايجاد كشش و سرگرم كردن خواننـده يـا شـنونده اسـت، درونمايـه و
.زيربناي فكري و اجتماعي قصه ها ترويج و اشاعة اصول انساني، از جمله عدالت اجتمـاعي
 و احترام به حقوق ديگران، است. 
  تمامی این  نکات  در  اثر پستوی شهر خیس  به شکل  ممتد و  متعدد  بکار گرفته شده     نویسنده به  روشنی آگاه است که  قصه ها، با نشان دادن آرمانهاي مردمِ نيكسرشت و سرنوشت شومِ تبهكاران، به انسانها
 پند و اندرز ميدهند و آنها را به داشتن خصلتهاي نيكو تشويق و ترغيب ميكنند. 
از همینرو  توانسته با آگاهی از  زوایای  نهان و آشکار   مبحثی  همچون  "قصه گویی"    بهره ی کافی را  ببرد. 
اصطلاح داستان ممكن است، به طور كلي، بر هر اثر تخيلي، كه به نثر نوشته مـيشـود،
 اطلاق شود.  از همینرو  میبایست به "پستوی شهر خیس"  داستان  گفت.  زیرا تمامی  ابعاد و  خصایص  یک  "داستان"  را  در بر میگیرد.   و در نگاهی دقیق تر  میبایست  از  فزط تعداد کثیر داستان های  نهفته در  داستان بزرگتر  ،  به آن گفت؛  مجموعه داستان های  پستوی شهر خیس
   داستان   یا  مجموعه داستان ها   ؟     هر  دو  صحیح است . هرچند كه اين دو نيـز آثـار
.تخيلي به شمار ميروند. امروزه، اين واژه براي رمان، داستان كوتاه، داستان بلند، و گونه هاي
 وابسته به كار ميرود (تميمداري، 1377 : 25 - 26) 
داستان   "پستوی شهر خیس" قصه اي برساخته است، يعني محصول غيرمتعارف و غيرواقعي قوة تخيل انسـان
 است . داستان ميتواند مبتني بر امور واقع باشد و نزديكترين انطباق ممكن را بين قصه اش
 و چيزهايي كه عملاً در جهان رخ داده اند حفظ كند، يا مانند اپیزود های  نیلیا  و هاجر   بسيار خيالبافانه باشد و دركي را كه
 از ممكنات معمول زندگي داريم بيان نكند. هرچند داستان موجوديتي واقعـي دارد، تجربـة
 داستان غيرواقعي است. تجربة داستان بيشتر شبيه خواب ديدن است تـا فعاليـت معمـول در
بيداري.   این داستان ما را مجذوب ميكند، چون، به طرقي پيچيده، در عين حال، هـم شـبيه بـه
 زندگي است و هم نيست، و مقصود ما هم كه ميگوييم «تقليد» است جز اين نيست . پـس
 تجربة داستان براي ما هم متضمن لذت است و هم درك 
  
 در این اثر    « نثر گفتاري يا نثر محاوره » آمده است:
           نثر گفتـاري يـا
 نثر محاوره نثري است كه از زبان مردم سرچشمه ميگيرد و همة ويژگي هاي اين زبـان را
 در خود دارد، از اينرو، درك آن براي همه آسان است. در اين نوع نثر، جمله هـا سـاده و
 كوتاه و گاه بريده بريده است. اغلب در آنْ واژه ها و گاه افعال تكرار ميشود . اين نوع نثـر
 از آرايش لفظي خالي است. تعبيرهاي مجازي، كه در آن بـه كـار مـيرود، دور از ذهـن و
پيچيده نيست و در همان حدي است كه مردم عادي، هنگام گفتوگو، اغلب، به صـورت
 كنايه يا ضرب المثل يا اصطلاحات عاميانه به كار ميبرند. نمونه هـاي خـوب نثـر گفتـاري
 فارسي را در قصه هاي عاميانة كوتاه و بلند فارسي ميتوان ديد، كه متفاوت ترین و منحصربفرد ترین  نمونه های آثار  که چنین خاصیت و مشخصه ای را دارا باشد  میتوان به "پستوی شهر خیس"  از شین براری  اشاره داشت.   با شیرینی و جذابیت و  کشش خاص و  جمله بندی های  راحت  اثری فوق بلند آفریده که از ابعاد دیگر  همچون  تکنیک و پیرنگ و  محتوا و درونمایه  و  روایت و  سبک و ژانر  بسیار  نو آورانه و  بی بدیل   به نگارش در آمده این اثر.    برای اولین  تجربه در دوران  مدرنیته   اثری با سبک فرمالیسم هنری  مکتب روسی  به زبان فارسی توسط نویسنده ای ایرانی  خلق شد.  ابتدای امر  نقدهای مثبت و تاثیرگذاری  از این اثر فاخر  نوشته شد و  برخی از هنرمندان مطرح دنیا که فارسی خوان و ایرانی تبار بودند  را به تحسین و  تمجید واداشت،  همانند  استاد شیرین نشاط،   استاد فرج سرکوهی،    نویسندگان داخلی مطرحی نیز  توجهاتشان را سوی آین  ساختارشکنی  توسط نوقلم جوان،  جلب نمودند   و همانند  نویسنده  جناب آقای دولت آبادی  به  ابراز نظر  و  نقد  و یا گاهی  اعتراض پیرامون  تبعات چنین ساختارشکنی هایی  پرداختند. 
  
از جمله قصه هاي بلند  غیر عاميانه ايراني در دهه ی اخیر،  داستان جذاب  فوق بلند  با نام  ؛ 
             "  پَستویِ شهرِ خیس "  
     است . لطف تـأثير ايـن
 داستان تا حدي ناشي از نثر ساده و روان نويسـنده اسـت. زبـان آن سـاده و روان اسـت و
 قصه گو شيوة ايجاز را برگزيده است. 
شيوة نگارش و قرائن ديگري، از قبيل مزدخواستن راوي در ضمن نقالي، نشان ميدهد
كه در تنهاترین  سری چاپ و نشر و توزیع آن بصورت نسخه چاپی به سایز  رقعی با جلد گلاسه دو لبه و کاغذ با کیفیت سوىدی و فونت کوچکتر از معمول به میزان سایز 14 "فونت تحریر"  با تعداد صفحات 387 صفحه  با کادر و حاشیه ی بسیار کمتر از حد معمول  ،  با تیراژ محدود از  طریق انتشارات  رستگارگیلان  روانهء بازار کتاب شد.  اما ویترین های محدودی رنگ این کتاب را به خود دیدند  زیرا  انتشارات مربوطه  یکی از  فعال ترین  مراکز پخش و فروش آثار ادبیات داستانی در حوزه ی کتاب میباشد و از جهتی هم این انتشارات  دارای تعداد شعبات فروش کتاب و نمایندگی های پرتعدادی در سطح استان های شمالی و تهران  و شیراز و مشهد و اصفهان و تبریز و بوشهر و  بم و  سنندج و زنجان و ابهر  و لاهیجان و ساری و  گرگان  میباشد  و  طبیعتا  تیراژ چاپ نخست  در  همین شعبات مربوطه  بفروش رفت.  و پس از بروز حواشی و اعتراضات و تغییر وزیر محترم وزارت ارشاد و اسلامی (دکتر علی جنتی)  و انتصاب مدیران و روسای جناح موسوم به اصولگرا   این اثر موفق  را  توقیف  نموده و  از تجدید چاپ آن  جلوگیری بعمل آوردند.  تنها و تنها بهانه ای که برای حذف رغیب سیاسی برای جناح اصولگرا بر علیه  دکترعلی جنتی  موجود بود  این مبحث بوده که چرا در زمان  وزارت ایشان بعنوان وزیر  در وزارت ارشاد اسلامی کشور  چندین نویسنده  آزاد اندیش و  کاریزماتیک و منحصربفرد مانند  یغما گلرویی_فاطمه اختصاری_علی بیگی_ شین براری _  مجوز چاپ و نشر آثار ادبی به دست آورده بودند.  از این اتفاق با عنوان   "مجوز های چاپ کتاب  فله ای"  نام برده شد،   تا بدین طریق رغیب جناح اصلاح طلب را  از  صندلی قدرت و وزارتخانه پایین بکشانند  و بتوانند  قدمی موفق در راستای  فشار  های  سیاسی بر علیه حسن روحانی  برداشته باشند.    از اینرو  میتوان  شین براری  را قربانی  دعواهای  سیاسی دانست ،  البته  قابل ذکر است که  روزنامه آفتاب یزد در سری چاپ روز  24 اردیبهشت 1396  بر علیه  شین براری  و چند نویسنده ی نام برده شود در بالا،   تیتر  جنجالی زد و در ستون  صفحه فرهنگ و هنر   توسط سردبیر خود  مقاله ی کوتاهی چاپ کرد و از این نویسندگان  به عنوان   نمونه های تهاجم فرهنگی  یاد کرد  و  یا  میتوان به  ستون نقد ادبی  هفته نامه گیل خبر    اشاره داشت که در تاریخ 29 اردیبهشت همان سال  به فاصله ی کوتاهی پس از روزنامه آفتاب یزد  به  اعتراض علیه  آثار همین نویسندگان پرداخت و تیتر زد؛  
   ورود فساد  و فحشا به حوزه ی نشر کتاب "  
در این مقاله  بر برخی جملات از آثار  نویسنده  اقای بیگی  و  چند مصراع و بیت از اشعار خانم  فاطمه اختصاری   اشاره شده بود که  رد پای  استعاره ها و کنایه های  جنسی  را میتوانستیم بیابیم.   
در نهایت امر  مهم ترین حادثه وقتی رخ داد که خود نویسنده  شین براری  ممنوع القلم  شد    و  یک پاراگراف  چاپ شده  در اپیزود  نیلیا  که  مربوط به شرح  کابوس شبانه ی یک از شخصیت های اثر بود   سبب  جنجال و  بایکوت  سراسری گشت.   زیرکانه  نگارش در آمده بود  که  توانست از سد تیغ تیز ممیزی  بگذرد  و  وزارت ارشاد و یا  سانسورچي های حوزه ی نشر کتاب  متوجه ی  مطلب نشدند.  اما کمتر از شش ماه پس از چاپ اثر  بالاخره   صدایش در آمد و دست نویسنده  رو شد   . شین براری زیرکانه و جثورانه  بر علیه  قتل های زنجیره ای دهه  هفتاد و  کشته شدن هفتاد  هشت نویسنده ی روشنفکر کشور  به دست  عده ای خودسر از وزارت اطلاعات و امنیت کشور  اعتراض کرده بود و کنایه وار  ماجرا را در کابوس شبانه ی نیلیا  به قلم آورده بود  همچنین  ماجرای اتوبوس ارمنستان و بیست و یک نویسنده ای که مقصد  را ته دره  برگزیده بودند  را به  آن  اضافه نمود و  خلاصه معجون غلیظی از یک  حرکت اعتراضی و آزادی خواهانه را  به اکران در آورد. از آن پس بود که  بسیاری از هنرمندان اصیل و معتبر در سطح بین المللی و ایرانیان مقیم غربت  از نویسنده مربوطه حمایت کرده و بیشتر سبب بروز حساسیت در  داخل  کشور شدند  تا تمام و کمال  او را  بایکوت و بلوکه کنند.

شین براری

غروب‌پاییز در شهر
غروب خزان خورده ی رشت....
غ‍‌ــَـ‍‌م ان‍‌گـ‍‌یــ‍‌‌‍‌ز بود _ ک‍‌ه‍. خیابان پُـ‍‌ر بودا ز قرارهایی ک‍‍‌‍‌‌‌‌ه‍‍ ی‍‌کی نیام‍‌ده‍‌ بود، _یکی بی قرار و دلشِکسته، برگَ‍‌شته بود!  اندوه‍‌ِ ـ‍‌ م‍‌َن اما اَز جِنسِ س‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌وم بود!..ن با هیچ کس ،هیچ کجای این شهر هیچگاه‍‌ قراری نداشته‌ام .  _شهر همواره در حاشیه سردتر است ، تیرهای چراغ برق هرچه از مرکز شهر فاصله میگیرند  کَج‌تر و کوتاه‌تر  بنظر می‍ایند. در ازای هرفرد ‌یک‌صندوق ‌خیریه نصب کرده‌اند. مابین پیرمرد ژولیده‌ای که سر چهارراه‌ِ بیچارگی اسفند‌دود میکند و این گداهایِ آهنی  (صندوق‌های‌صدقه) رقابتی سالم برقرار است ، نیمه‌شب‌ها در سکوت کوچه‌ها ، گربه‌های شرور محله همچون دسته‌‌‌‌ از ارازل و اوباش به جان یکدیگر می‌افتند و هیاهو بپا میکنند ، در این بین پیرمرد اسفندی مشغول ایجاد تعامل با رقبای هرروزه‌ی خود است و این رقابت به رفاقتی یکطرفه مبدل میگردد و پیرمرد با میله‌ای بلند و مقداری چسبِ موش اسکناس‌ها را یک‌به‌یک ، از حلقوم گدا آهنی بیرون میکشد و بی‌رحمانه زیر لب به شخصی که اسکناس پاره داخل صندوق صدقه انداخته فـُـحش میدهد .مسیر آسفالت خیابان‌ به تنِ خاکیِ کوچه‌مان فَخر میفروشد. 

 _________
روزگار
روزگار پیچیده به دور شهر  
 پدر که نیست  مادر بغض را با  روسری اش زیر  گلو گره می زند  و مدام جاروب مي کشد  بر خاطرات رفته بر باد ، و خواهرم ازفرط لاغري پروانه اي غمگين مي شود و به دورم من میچرخد
 
+ ______
دلنوشته
شه‍‌روز _پسرکی شاد و شلو‍‌غ 
امروز در من  س‍‌اک‍‌ت‍‌ه 
 
زما‍‌ن م‍‌ح‍‌و عبور
 
اما در من ثابته .
 
آسم‍‌ان غرق اف‍‌ق
 
ابرها قائمه .
 
اصابت دو ابر
 
صاعقه 
 
عربده‌ی مهیبِ برق و رَعد
 
اینم جالبه
 
سکوت محض 
 
بعدشم ریزش بارون و غم
 
سپس 
 
بوی و عطر خاکُ نَم.
 ___________شین____براری_________

قسمتی از داستان : ارواح شهر سوخته نویسنده‌ی اثر : شهروز براری صیقلانی ناشر: انتشارات پوررستگار

       _آینده آسمان تاریک بود و تکلیف ابرها را کبریت هیچ صاعقه ای روشن نمی کرد عمود شب‌در گلوی افق فرو می رفت و حنجره ای صیقل می خورد، شب هنگام بطرز مشکوکی شهر را سُکوتی مُـ‍‌ب‍‌هَم ف‍‌را گرفت، آسمان بشکل معناداری سرخگون شده بود ناگه صدایِ پارس سگ‌ی ولگرد سکوت‌را ج‍ِــر داد و چُرتِ پاسبان را پاره کرد،  نسیمی بیخبر وزیدَن گرفت با متانَت و به نرمی از چندین کوچه و پسکوچه گذر کرد به مسیر اصلی که رسید ناگه نافرمان شد و طغیان کرد  و همچون بادی سَرکش که از دلِ طوفان رها شده باشد  وحشیانه خود را به هر درب و دیوار و درخت زد ، آنسوی رودخانه‌ی زَر ، سمت پیچ‌ِ خَمِ محله‌ی ضَـ‌رب انتهای بُن‌بست کُهَ‍‌نـسال ، دستانِ ظریفِ دخترکی نوجوان از خواب بیرون مانده، که بادِ سردِ زمستانی مسیرش به این کوچه‌ی خاکی افتاد و لحظه‌ی عبور از بن‌بست خودش را بی‌مهابا و بی‌سبب به پنجره‌ی چوبی‌ و تَرَک خورده‌ی اتاق دخترک کوباند ، عاقبت دخترک ناگزیر بیدار شد و سراسیمه به‌دنبال نیمه‌ی گُمشده‌ی خوابش گشت، گویی که در عالم رویا نیمی از آغوشش جا مانده.... 
 ستاره ها یک به  یک سرخ،  سو سو زدند و آرام آرام سرنوشت مجهول آسمان روشن شد... _ابری که مدتها بالای شهر ایستاده بود ، عاقبت بارید .تا طبق روال و به رسم عادت دخترک شتابان و پابرهنه از خانه‌‌ی نیمه متروکه‌اش خارج شود و به زیر باران برود ، بلکه شاید اینبار بتواند ریزش قطرات باران را لمس کند ، ولی افسوس....  او خیس نشد....    
سپس به‌راه افتاد و 
برای  نوشیدن یک فنجان از عطرِچای ،  از پائیز و زمستان و از اسارت در زمان و مکان ،  از خیابان های پر برگ از سنگفرش های بی‌رنگ ،  از کوچه‌های خاکی و خمیده از  پُل‌های قدیمی و باریک،   از خاطراتی رنگ‌پریده و تاریک ، از دیوار‌های قطور و آجرپوش ، از افکاری پریشان و مخشوش _ از میدان های پر هیاهو _از پله های نمور و باریک  از اتاق های متروک گذشتش تا به فنجان چای رسید....  از خودش پرسید؛ 
چایِ تلــ‍‌ـ‌‍خ سردتر! یاکه چایِ سَــ‍‌رد تلخ‌تَر؟ پاسخ هرچه باشد توفیقی در اصل ماجرا ندارد  او تنها برای استشمامِ جُرعه‌ای از عطرِ خوشِ چای به‌ اینجا آمده و بس....
آنگاه پس از استشمام عطرِ شیرین و خوشِ چای ، زیر لب میگوید:  ‌جسمِ بی روح ،  مُـرده! پس چرا روحِ بی‌جسم، زنده؟   این‌مَن بی جسم ، زنده  پس چرا اون جسم بی من مُرده؟
*****************شین***براری******************   
پسرک پلاک ۱۵۴
__یا کُنج قفس یا مرگ، این بَختِ کبوترهاست.  لانه‌ی جوجه‌ کلاغ صدساله‌ی شهر ، نوک کاج بلند پیداست.  قناری زرد درون قفس لانه اش کوچک اما دلش دریاست . دنیا پل باریکی بین بد و بدترهاست.   ای دنیای وارونه ، بر پدرت  لعنت.  آن خانه‌ی رویایی، که مالک خاطرات کودکیهایم بود کو ، کجاست؟..  آن باغچه‌ی کوچک ، درختان موز یاس و انارم کو، کجاست ؟..  آن لانه‌ی پرعشق ِ پرستوها بروی پیچک یاسم  کو کجاست؟..    حوضچه‌ی کوچک در نقش دریاچه‌ی آرامش  ، آن دشت سرسبز ، آن همهِ آسایش ، کو ، کجاست؟..   آن شوق و شعف پس از اولین صعود به قله‌ی پشت بامم کو کجاست؟. __بر آیینه‌ی ماتِ خانه جای کف دستانم نیست...   دگر اثری از آن پنجره ای که با توپ شکستم نیست...   __خواهرم تنها شریک سقف کج اتاقم بود.   پشتم به پدر گرمو ، او نیز مطیع و عاشق زن‌عمویم بود .   آن روزها ، در خیال من ،پدرم بزرگترین نقاش دنیا بود. ‌    اما دنیای من کوچک ، همقد و اندازه‌ی دستانم بود.   قلم آغشته به رنگ میرقصید درون دست پدر ،بروی تن دیوار  حیاط خلوت خانه  ، نقش میبست شمع و گل و پروانه و یک قلب وارونه! به دور از چشم مادر ، آنهم شبانه.      پدر  بی وقفه حَک میکرد حروف اولِ اسمش را به هر بهانه.   هرسوی و هرجا ، از پریز برق تا شیر سماور و یا کاست های ترانه  .   __من از معرکه ها دور و در مهلکه ها ایمن.   مانده بودم در عجب ، با یک ذهن کنجکاو با هزاران آیا ، حتی از چیستی آبستن.     یک هستی سر دسته‌ی شر بودم.    گور پدر دنیا ، مشغول خودم بودم .    هرطور که خوشتر بود ، آینده جلو میرفت .   هر شُعبده دستش رو میشد و لو میرفت.    __صد مرتبه می افتادم ٫٬ ٬٫  یکبار هم نمیمردم.    کمتر از نمره‌ی بیست از مکتب به خانه نمیبردم .    __آینده‌ی دور، در نظرم ماضی ِ بعیدی بود .   بیخبرکه ، پشت درب ِآرامش، طوفان شدیدی بود.    آن خاطرات خشک ، در متن خیس پر عطش مانده.   آن نیمه ‌ی پُر رنگم ، در کودکی اش مانده     __نیمه شبی ، اسفند سوز ، پدر مبتلا به هجرت شد.   در آغوشم ، سفر کرد و آغوشم غرق ماتم شد.   یاس از غم پدر خشکید ، انار قحر کرد و محکوم تبر شد .   گویی چشمان حسود روزگار ، در تقدیر خبر شد .   هرچه در خیال کاشته بودم بی ثمر شد.      __ من ، مرد ، شدم وقتی ، زن صاحب فروشگاه از بدنش سر رفت.   وقتی دو بغل مهتاب از پیراهنش در رفت.   هجم اندوهم ، اندازه‌ی این کاغذ نیست.   شرح دو جهان خواهش ، با دلنوشتن میسر نیست.   یک چشم پُر از اشک و چشم دگرم خون است.   روزگارِ ِشـَهروز بدتر از قصه ی مجنون است.  سر٬ باز نکن ای اشک ، از جاذبه دوری کن.   ای بُغض ِ پر از عصیان ، این بار صبوری کن.   _ این٫ منِ ، امروزی ، کابوسی پُر از خواب است.    تکلیف هر شبِ مادر ، با قرص اعصاب است.   زندگی پیچیده به دور ِ ِتقدیر ، پابرجاست   دنیا سرشار از اشکها و لبخندهاست،   زندگی تعبیرِ لحظه لحظه ی احساس ماست .    نَفْسِ وجود زندگی همینِ غمها و شادیهاست   __من اشک نخواهم ریخت ، این بُغض خدادادیست.   عادت به خودم دارم.   افسردگی ام عادی ست.    یاد پدر و روح آن خانه ، هنوز در وجودم جاریست.  اقا پوریای گل  خودم خوب میدانم که هر فصل از سرنوشت، دست در دست روزگار ،  اسیر ِ یک بازیست!...    _ رد پای تک تک کارتون های کودکی در ذهن دوست ، باقی ست ،  کوچه های خاطراتمان اگرچه آسفالت گشته اند اما در باور من  همچنان  خاکی ست .... 
+___      _____________نظر+______________
برخی از نظرات کاربران؛ 
    _____________________________________________    مینا‌موحدتنهانشین_۶۶             ۱۲/۱۶/۱۳۹۶  ۱۱:۵۴
  پرفکت ، عال‍ــــی بود  مرسی از خانم خالقی 
_______________________________________________ 
Sadradin alavi55/Monikh     ۱۲:۵۱      ۱۳۹۸/۰۴/۰۸
آخه عزیزم اینو که خانم احمدی موقر ننوشته ک شما ازش تشکر میکنی . اینو خ احمدی تنها ب اشتراک گذاشته ، ولی نمیدونم شهروز اسم مردانه ست یا زنانه ؟  هرچی باشه  کارش درسته، نیلیا رو از ایشون خوندم  ، روانی شدم  از بس سنگین و عمیق بود  
______________________________________________
Lamia_HAYE ri _Pariss     ۱۸:۵۱    ۱۳۹۹/۰۶/۰۸
           نسرین کاویانفر   بجنورد 
     [گل] ممنون از اثر و صاحب اثر .   روانی جان منم  نیلیا رو خوندم به مولا ک از شدت قشنگی دچار مشکلات روحی روانی شدم  آخه چجوری تونسته،  اقدام به خودکشی یا مرگ رو این  چنین زیبا  تجسم کنه؟!  ، ب نقل از یکی از دوستان ، صد در صد بهش گیر میدن ، چون تاثیرات افکارش و پیامهای پنهان در اثرش  تاثیر ژرفی روی روان انسان میزاره ، ما ظرفیت داریم با این حال جوگیر شدیم،  وای به حال نوجوانان..... 
______________________________________________
Negar@FOR0zen       ۱۴:۲۸      ۱۳۹۹/۰۳/۰۲ 
    دنیا معنوی   
                       قبول دارم کاملا.  باید جلوی چاپ اثری مث نیلیا رو بگیرند. خب گیریم زیبا و تاثیر گذار ولی چ فایده ک ایده ی خودکشی و رفتن ب عالم دیگه رو ب مخاطب غیرمستقیم القا کنه
_________________________________
Haśk89n3avn@yahoo      میلاد تنهانشین    ۱۳۹۹/۰۷/۲۲    Data;       time: ۱۴:۵۶
   Chi migid akhe? Kojaye nilia chenin payami dare?  Man bish az panj bar khondamesh  ta kashf konam dalile  tacirate Rohi Ravanish k Rom gozashte chie?  Hanozam nafahmidam
_________________________________________
 
متن از کتاب دوشیزه‌ی هرزه‌ی پیر (نویسنده : شهروز براری صیقلانی) نشر‌منثورمجد
شب!... شب‌های من، بی‌تو ، در کنجِ خلوت این باغِ سیاه، سرد و دردناک ، به روز میرسد. روزهای بی‌نَوَسانِ من ، به عشق یک نظر دیدن تو، لحظات را طی میکند تا که ساعت عشق  به عقربه‌های ۷، برسند تا من رأس کوچه‌ی اصرار ، تکیه به قراری پُرتکرار بزنم. و تو بیایی و من همچون دیدار روز نخست، بایک نظر ،در نگاه اول ، باز عاشق و شیدایت شوم. پس از آن نیز ، ناچار در عبورِ زمان ، تن به چرخش بی‌وقفه‌ی زمین بدهیم و پشت به خورشید ، با نور ماه ، درون شبی ماه‌تاب ، جاری شویم. شبهای من، همچون سیاه‌چاله‌ای عمیق هستند که من درونشان غرق اندوه و حسرت میشوم. تنِ لُخـتِ این باغ ، از جبرِ خزان ، زرد ، رَنجور و آزُرده‌ خاطر میشود .  نیمه شبها ،هرچه تاریک تر، ستارگان، روشن تر ز قبل ،به چشمان عاشق‌پیشه‌ام می‌آی6ند.  . من از این همه تشنه لب ماندن ، دل شکسته‌ام.–من از داغ این عشق آسمانی ، سوخته و ساخته‌ام.  من با این نافرجامی ،قُمار عاشقی را باخته‌ام. من از حکم دل ،خسته‌ام. شهریار جان گاهی در اوج تنهایی ، چنان درگیر نجوای درونم میشوم که ، رَوانم از عقلانیت پاک میشود. ناگاه به خودم که می‌آیم ، میفهمم چندین دقیقه است که من ، همچون دیوانه‌ای ، درحال حرف زدن با خویشتن خویشم . یا که حتی شبی از فرط دغدغه و فکر و خیال ، شروع به قدم زدن در باغ کردم ، با خودم حرف میزدم ، از دست بی‌مهری و غرورت ، شِکوِه و گلایه میکردم . پس از مدتی ، به خودم که آمدم ، فهمیدم بی‌اختیار و ناغافل از باغ خارج شده و قدمهایم به پای درخت بیـــد کُهَــن رسیده ، و از خاطرات کودکی ، با درخت ، مشغول گَپ و گفتگو‌أم... آنگاه روحم به کالبدِ بی‌حجاب و دیوانه‌ام دستور میدهد، که باید خودم را ببرم خانه ، باید ببرم صورتش را بشویم .ببرم دراز بکشد ،دلداری اش بدهم که فکر و خیال بیهوده نکند  ،بگویم که می گذرد ، که غصه نخورد _ این دل من ، از چشم انتظاری و خیرگی به تیکـ تاکـ ثانیه‌های بی‌پایان خسته است ، لااقل برف نمی آید که تو ،عبور کنی از میان کوچه ،بارانی نمی بارد که خیس شوند ،موهایت ،همه چیز سطحی می بارد این ماه های اول پاییز.  -جز اشک های من که عجیب نیاز به چند ناودانی دارند. حیف که نمی شود وگرنه اتاقت را تا انتهای این باغ ، کول می کردم و کنار اتاقم میگذاشتم ،آن وقت لباس هایت همسایه ی لباس هایم می شد. حالا فرقی نمی کند بودنت. مهم این بود که من همیشه از عطرتو سوء استفاده کنم. چه خوشبخت هستیم ما .چه خوشبخت هستیم ما. اما خود نمیدانیم. ما که از اندوهناکترین روزها ،تنها عصرهای جمعه را به خاطر داریم، در کنار یکدیگریم اما از همدیگر غافل و از نیاز هم ، بیخبریم. چه تلخ خودمان را بر هم دریغ میکنیم. گیسوان من سفید ،اما لبان تو هنوز جوان بود . خب آخر میدانی چیست؟ بگذار برایت اعترافی کنم؛ عشق پیچکی‌ست که دیوار نمی شناسد. اصلاً مهم نیست تو چند ساله باشی، دل من همسن و سال تو ، رفتار خواهد کرد. 
_________________________________________
  
متن از کتاب ظاهر‌ گربه ، باطن شیر (نویسنده : شهروز براری صیقلانی ) نشر‌ سنا۱۳۹۴
       کلاغ‌ها از نوک بلندترین کاج درون پارک ، رو در روی دَکَ‍‌ل ها و ستون‌های فلزی ایستگاه‌های مخابراتی عَربَده‌کشان فحاشی میکنند. _ کودکان  به قورباغه های درون بِرکـ‍‌ه شوخـی شــو‌خی سَنگ میزنند ، ولی قورباغه ها جــِدی جدی میمیرند .  جوجه‌ کلاغِ صدساله‌ی شهر درون لانه‌اش با بی حوصلگی خیره به روزمرگی‌های رهگذران مانده. درون پارک محتشم بروی نیمکت‌های سرد و فلزی أیاز(شبنم‌صبحگاهی) نشسته ، و پیرزنی با میل‌های کاموا‌بافی و مقداری کاموا ، روزنامه‌ی کیهان از کیوسک مطبوعاتی میخرد ، و لنگ‌لنگان با قدمهای آرام و نامنظم بصورت پس و پیش ، چپ و راست ، عقب جلو ، بسوی مرکز پارک پیشروی میکند ، جوجه کلاغ با حالتی مبهم و عمیق به این پیشروی‌ِ نامحسوس و کسالت آور خیره مانده ، او پیرزن را بخوبی میشناسد. و مدتهاست که روزانه هر صبحگاه، آمدن و نشستن و کاموابافتنش را به نظاره نشسته.  چند نوجوان در زیر همان کاجِ بلندی که لانه‌ی جوجه کلاغِ قصه‌ی ماست ، جمع شده‌اند  گویی از صراط مستقیم منحرف شده و کاشی‌ها را اشتباه رفته‌اند ، یکی از انان یک نخ‌ سیگار مگنای ته‌ قرمز را تفت داده و وجود تهی میکند ، آنگاه پوکه‌ی سالم و خالی شده از توتون را پشت گوشش میگذارد ، ان دیگری گل گراس با شاهدانه‌اش را رو میکند ، شخص سوم غایب است و نفر بعدی با قد بلندش بطرز موزیانه ای خیت‌پایی میکند و با سلفه‌هایش که به معنای اخطار است به هم تیمی هایش گِرا میدهد ،آنگاه سوم شخص مفرد از پشت قطور درخت بیرون امده و زیپ شلوارش را بالا میکشد و به جمع میپیوندد ، حال همگی بدنبال پوکه‌ی سیگار میگردند ، و عاقبت پشت گوش شخص اول می‌یابند ، و با شیوه‌ی همیشگی (سه کام حبس) از سمت راست به چپ شروع به کشیدن آن میکنند و جمله‌ی( بده‌بغلی ، بغلی بگیر چیرو‌بگیرم ) بارها از جمعشان شنیده میشود ، در این بین خط پرواز دود های تَوَهُم زایشان در عرض آسمان همچون ستونی اوج میگیرد و از قامت درخت کاجی که به زیرش ایستاده اند بالا میرود ، و بیچاره جوجه کلاغ که ناخواسته شریک در تجربه‌ای ناخلف و علفی شده است . در این حین تمام دودها که از یک مبدا برخواسته اند  در دنهایت امر نیز در جهتی خلاف کشش جاذبه به یک مقصد ختم میشوند و لانه‌ی جوجه کلاغ در هاله‌ای از ابهام و توَهُمات ناپدید گردیده است، لحظاتی بعد.... 
 
جوجه کلاغ بی دلیل و  ناخواسته  بجای قار قار ،  هار‌هار کنان به قدم‌های گروهی ، دو‌به دو ، زیگزاگی و ضبدری پیرزن میخندد....  هی میخندد....  آنگاه پیرزن به نیمکتش میرسد و روزنامه را بروی  نیمکت گذاشته سپس برویش مینشیند ، در این هنگام  سوالی میشود در افکار کلاغ مطرح، سوالی سخت تر از کنکور. او که از دیدنِ چنین رفتار عجیبی از سوی پیرزن  متعجب و سردرگُم شده از خودش میپرسد که چرا پیرزن برخلاف عامه‌ی مردم‌ و  ادم‌های معمولی ، روزنامه را  با دستانش باز نمیکند و جلوی صورتش بگیرد تا بتواند براحتی بخواند؟.. واقعا چگونه با این سبک عجیب ک ابتدا ان را پهن نموده و سپس عینکش را بچشم زده و میل‌های کاموایش را از چرخ‌دستی اش بیرون اورده و نشسته بروی روزنامه ، میتواند روزنامه را بخواند؟.. پس چرا هرگز پا نمیشود تا روزنامه را ورق بزند؟ پس بی شک هنوز سرگرم خواندن صفحه ی اول است و برای بار هزارم آنرا خوانده...  و مجددا کلاغ  هار هار  میخندد.....  ساعتها بعد....
 
کلاغ درون تخیلات و افکارش  آنچنان دودخور شده که با دو تکه چوب خشکیده ی کوچک و باریک ، یکی از رو ، یکی زیر ، یکی از زیر رد میکنیم...  (مشغولِ بافتن رویایش میشود)

دلنوشته

گفتی بعد 13 سال ميام میگم شهروز بازم سلام، ببخشید شرمنده ام، منم میگم لابد، اع چه حرفیه، دشمنت شرمنده باشه، خوش اومدی توی زندگیم، درب ها بازه کفش رو بکن بیا بالا. ؟؟! اومدی تا برات از چی بگم بهار؟ از مرگ و خودسوزی یه شاخه گل عاشق؟ از عاشقی که دیگه در من خونه نداره و سنگ قبرش به دلم، یادش کنج خاطراتمه ..؟
از چی بگم برات؟ از این شهر پر از گرگ و گرگ تر ، از گرگای آدم نما؟ که از سر صبح تا بوق سگ کمین زدن کنج زندگی چشم براه شکار، توی مسیر اصلی و یا تبصره ی فرعی بو میکشن دنبال یه کلاه تا بردارن از سر ساده ی بعدی..
برات بگم از نون هلال که همیشه هشته گیره نه شده، از هم شهری های رشتی از مارهای افعی، که فقط جایی بهت سلام میگن که داشته باشه نفعی. از مارهای هفت خط، که دارن چتر به دست. از زیر اسمون بی سقف و همیشه ابری و زمینه بارون زده و سنگ فرش خیس،، از لاشخور ها و کرکس ها هرچی بد بگم برات بازم کمه. میلولن دور هم اگه دست بدی میفهمی انگشتات کمه
ناف منم که ننم زده ، گره ی کوری به عاشقی، از همینه که : به دلم غصه به چشمام غمه .
گفتی برمیگرده، خامش میکنم بازم. اونی که 13ساله سکوت پیشه کرده، نکرده فاش رازم. منم تا گلو لبریز ادا و اصول و نازم، پس لابد میکشه نازمو بازم. باس زندگیم رو با شهروز از روز نو بسازم. بلکه دقیقه آخر به تقدیر نبازم. میرقصونمش به سازم. ؟ خودتو دست کم نگرفتی، هرچی باشه مادرت بلفطره ناظمه ، . فقط کمی ادا اصول و ناز لازمه. یک عمر مادر و دختر میزنیم اونم میرقصه، ناز کشیدنش یه دنیا می ارزه. خیال کردی بیای خودتو تکرار کنی، شهروز دلش میلرزه؟
نه! نگو درب دلت رو وا کنش باز، خب مسلمه هر کنشی واکنشی داشت . بی رحمی هات که دلی توی سینه نزاشت بجاش گل یخ توی سینه ام میکاشت
ببین ما تکرار میشیم ، نسل به نسل، فصل به فصل شخص به شخص. دل من عاشقایی داشت ، ولی وفا نداشت، گل یخ توی سینه ی عاشقاش میکاشت، چون تب و تاب عشق تو رو داشت. تو هم که ذاتا ایزد توی وجودت عرضه نزاشت، رفتی سمت دیگری و این رفتن توی سینه ام گل یخ میکاشت . از قدیم گفته بودن زندگی کاشت داشت برداشته یعنی هرچی بکاری برمیداری، خب لابد بد کاشتم که این شده عاقبتم و برداشتم. پس این بوده حقم و خب چیزه لقم.
بعد تو فهمیدم خوب بودنم بازتاب نداره ، ته مسیر وجدان یه سرابه. فهمیدم کبابی حاصل ثوابه.
یاد گرفتم بد باشم. بخندم پر غم باشم.
توی چهار راهه تردید ، گفتم به خودم که آیا ساکت بمونم و بشم معصوم و مظلومه بعدی؟ نه،
خدا خودت شاهدی، یاد داری؟
وقتی، ته کلاسش، توی دانشگاهش زیر سایه ی کلاه قرضی، ساکت موندم، از بغض اشک، خوردم و اون با یه رهگذر کرایه ای .... بهار منو دید ولی من غریبه بودم ، با مانتویی که من براش خریده بودم. ولی احمق من قرض میکردم برات خرج میکردم، شهر رو برات فرش میکردم ، ، _احمق من واسه داشتنت تک تک سقاخونه های شهر، نذر می کردم ، چون تو رو فرشته فرض میکردم. ، بین ادمای هیز، نگاه های مریض و تیز، ، چطور شدی یه کفتر چاهی وسط یه گله عقاب؟ تو با اون بخواب من با قرص خواب.
گفتم بهار ، تو خراب میشی، اونو آباد میکنی
تو که عروس نمیشی، اونو دوماد میکنی.
گفتی اع الهی فلانی داداشیمه
گفتم همین داداشی ها دوشیدنت،
لباستو کندن و پوشیدنت.

دارم عقده هامو در میارم، اینارو میگم و سرت رو درد میارم. ولی اینبار تو سنگ صبورم باش. تا نشه حسرت دلم عقده، و دل شکستگی هام کینه، و ورد زبونم بشه، ای کاش....

کسی نبود نشون بده بهم راش. خودم بودمو خودم، خب عاشقا که سر کلاس عاشقی نمیشینن ، نه کتابش هست و کسی خونده نه اوستاش سر گذر حجره داره، که آدم بشه شاگردش. فقط میگن پدرا میتونن به پسرشون بگن راه و رسمش. خب واسه منم داشت میگفت، قرار بود بگه، داشت میرفت اژانس، تکیه به چهارچوب در اتاق، لبخند زد و سیگار توی جوراب میزاشت ، داشت با پسرش قول و قراری میزاشت میگفت میره و برمیگرده، سر شبی حرف داره باهاش. اون رفت ولی مشکل اینجاست که دیگه بر نگشت. از عالم زنده ها پر کشید رفت سر مرز هست و نیست گنبد کبود رفته بود توی کما، وقتی هم برگشت ، به یاد نداشت قول و قراری رو که گذاشت. بعدشم ذره ذره پر پر شد، حتی قبل پایان سال، خودش اول تموم شد.


ادامه نوشته

داستان های کوتاه

ادامه نوشته

مکتب های هنری جهان   کلاسیسیسم

ادامه نوشته

مقاله ادبی

  

صفحه 01 -کتاب نویسندگان برتر - بقلم ؛محمد حسن شهسواری - نشر علی - 

توضیح در چند کلمه 
در این  مختصر،  هرگز قصد آن نیست که نظری دقیق و انتقادی درباره ی ادبیات داستانی،  و داستان بلند   امروزی  داده شود و یا ارزش کار نویسندگان  نوپرداز و مدرنیته در ترازوی سنجش و داوری قرار گیرد. زیرا اگر چه این کار،  بسیار لازم و گرانبهاست،  اما در حال حاضر نه،  مجال بحث در این باره دارم و نه خود را آماده ی برآوردن این نیاز می بینم. 
قصد من از نگارش این سطور،  تنها معرفی کوتاه و حتی المقدور عضوی جدید از جامعه  داستان نویسان امروز است زیرا در حقانیت او دلایلی دارم  که در ضمن همین ستون ادبی به اطلاع شما خواهم رساند.
 ضمنا لازم به یاداوری است که در این بحث،  نامی از سه نویسنده خلاق برده میشود و مثالی از اثارشان عرضه میگردد که اگر از  دیگر  نویسندگان معاصر نام و نمونه ی اثری دیده نمیشود،  بعلت برتری و یا فروتری مقام آنان نزد نگارنده نیست،  بلکه صرفا باین دلیل است که مثال دلخواه من در نویسندگی خلاق این چند تن بیشتر بوده و برای ایضاح مطلب،  سودمند تر و مناسب تر بنظر آمده است. 
مرجع ⁿ" (نادرنادرپور_کتاب انگورها_ص10) 
به نقل از نادر نادر پور نویسنده و شاعر خوب وطن،  نویسندگی خلاق نیز همچون شعر نو،  محصول اندیشه و احساس چند تن پیر و جوان هوسباز و خوش خیال نیست که از سر بی دردی و فراغت دست به خلق آثاری هنری و ادبی میزنند.، بلکه نویسندگی خلاق محصول اندیشه و احساس مسولیت در قبال شهروندان هم زبان و همنوعان دردمند است که خود را در قالب چیدمان واژگانی با مفهوم و اگاهی دهنده نشان میدهد. 
نویسندگی خلاق را اگر به شرح و تفکیک جز به جز اثار تمام نویسندگان مطرح حال حاضر وطن به قضاوت بنشینیم،  براحتی خواهیم فهمید که هر نویسنده ای در چه اتمسفر ذهنی و از چه جایگاه اجتماعی و با چه بینش و نگرش جهان بینانه ای دست به خلق اثارش زده. 
ابتدا با ذکر موارد "جیم" و "دال"  به اثری از (زویا پیرزاد) و( عباس معروفی) خواهیم پرداخت و  تنها از یک جنبه خاص (دغدغه های اجتماعی سازنده  و آینده نگری) این دو نویسنده مطرح وطن که در تبعید و غربت بسر میبرند را با مورد الف (شین براری) به کفه ی ترازو میگذاریم  تا به جمع بندی و نتیجه ای شگرف و قابل لمس برسیم  و پرده از ابهامات برداریم. 
در این مقاله بعنوان ذکر مثال سه اثر داستانی کوتاه و بلند از این سه نویسنده  اشاره میشود که هر کدام در سطح و گروه مختص خود،  اولین و برترین اثر می باشند.  
___________________________________________
| صفحه 02 -کتاب  نویسندگان برتر - بقلم؛ محمد حسن شهسواری - نشر علی - 
|______________________________________________|

حال اینکه کدام یک بر دیگری تقدم و ارجعیت دارد را به عهده شما مخاطبان میگذاریم زیرا تشخیص اهمیت و مسمرثمر بودن هر کدام از این سه اثر به روشنی عیان و اشکار است. 
رده سوم و  مورد دال _ 
یکی از این اثار _ چراغ ها را چه کسی خاموش کرد؟
(برترین و پرفروش ترین کتاب داستانی سال 2018)   بقلم جادویی  نویسنده سرکارخانم زویا پیرزاد است که  در پستوی اثر  ادبیات داستانی بلند  موفق و پرفروش خود،  پلی به گذشته زده و در قالب خاطرات یک پیرزن شیرین در بطن داستان،  از روزهای کودکی در شهر مرزی وان و زندگی خوشی  که کنار خواهر و پدر مادرش داشته نقل میکند تا به عمق یک تراژدی و آغاز نسل کشی ارامنه و کوچاندن اجباری انان سمت بیابان توسط ارتش عثمانی در صد سال پیش ختم میشود. 
زویا پیرزاد فردی شناخته شده و محبوب است که دور از محیط حال حاضر ایران بسر میبرد و دغدغه هایی در نگاه جهانشمول و حافظه تاریخی خود دارد که به نحوی در اثرموفقش گنجانده شده و با یاداوری یک تراژدی مربوط به یک قرن پیش،  مخاطبانش را از ظلمی ناحق و جنایتی شنیع در قبال قوم ارامنه اگاه میسازد. او به زیبایی سخن به میان آورده و یاد خاطره ی یک جنایت و ظلم بی حد و مرز را پس از صد سال  زنده نگاه داشته. 
و در کلیت اثر وی،  از دغدغه های زنانه شخص اول سخن به میان میاورد و بازگوی کنش و کشمکش های درونی یک بانو با خودش است که با نجوای درونش درگیر است. 
در رده دوم.  و مورد جیم 
عباس معروفی با اثر موفقی بنام سمفونی مردگان (یکی از پرفروش ترین اثار داستانی فارسی که به چندین زبان ترجمه شده) 
او به مبحث و اقدام غیر انسانی و شرم آوری در اثر پرداخته (مقوله ی برادرکشی) که قدمتش به آدم و حوا و هابیل و قابیل میرسد و عملی غیر پسندیده که هر از گاهی در گوشه کنار دنیا بوقوع میپیوندد و هرگز پایانی برایش نمیتوان متصور بود و تا مادامی که ادمیزاد بروی زمین مبدل به انسان نگردد این مقوله ادامه خوااهد داشت. 
بنابراین وی با ادبیات غنی و خلاقیت بالا توانسته اثری موفق و بی بدیل خلق کند که درون مایه ی ان از روز عزل تا ابد ادامه خواهد داشت. 
_______________________________________________
| صفحه 03 -کتاب   نویسندگی برتر - بقلم؛ محمد حسن شهسواری - نشر علی - 
|______________________________________________|
در رده اول و مورد الف 
اثر "دوگانگی جنسی"  از شهروز براری صیقلانی که ملقب به نام هنری بروی جلد  با عنوان "شین براری" معرف حضور کتاب دوستان است. 
او در اثری دیگر با نام  "وارونگی هویت '  کد هایی به مخاطب و جامعه میدهد که وقوع یک تراژدی مخوف و بی سابقه را پیشاپیش به تصویر میکشد.  
در کمال تعجب پس از یک سال  تراژدی تاسف انگیزی در همان سرزمین و در همان شهر یعنی کلانشهر رشت (ⁿ∅مرکز استان گیلان در شمال فلات ایران و جنوب دریاچه خزر) بوقوع میپیوندد که بی شباهت به جریان داستان شین براری نیست. و جنبه های مشترک انان عبارت است از؛ 
_1_اختلاف سلیقه و اختلاف نظر پدر و فرزند 
2_پدری سنتی و متعصب 
3_فرزند (دختر) امروزی و پویا با طرز فکری معکوس پدر 
4_طرد شدن و فرار دختر از منزل پدری ... 
رفتن فرزند بدنبال اسقلال طلبی و به سوی مسایل عاطفی (عشق) 
 5_بازگرداندن و  بازگشت فرزند (دختر)  به خانه ی ناامن پدری از جبر قوانین حاکم بر جامعه 
6_بهانه جویی پدر از جهت حفظ آبرو و جلوگیری از رسوایی  (توهمات و خیالات بدبینانه پدر) 
7__تصمیم به قتل فرزند دختر،  توسط پدر سنتی  به انگیزه حفظ آبرو   
ا8_نجام تصمیمی شوم و شوکه کننده  و قتل فرزندش  (در هر دو ماجرا فرزند، دختر بوده) 
9_ انجام به قتل دختر،  در حالیکه وی خواب است. 
::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::. 
\پانویس/ⁿ_1 
منظور از ماجرای حقیقی و تراژدی،   حادثه قتل دختر 14 ساله توسط پدرش از ترس رسوایی و با انگیزه حفظ آبرو بوده که در خرداد ماه سال 1399 در غرب گیلان بوقوع پیوست.  و خبرش سریعا تیتر اول رسانه های خبری شد و تراژدی هایی یکی پس از دیگری در گیلان طی هفت رو بوقوع پیوست. 
                                                   \پایان پانویس/ 
:::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::
_______________________________________________
|  صفحه 04 - کتاب نویسندگان برتر - بقلم؛ محمدحسن شهسواری-  نشر  علی-  |______________________________________________|
حال در این مجال پرسشی در اصل و مبنای مفهوم وظایف یک نویسنده مطرح میکنم. 
یک فرد در جایگاه نویسنده ای حقیقی،  چه وظایف و رسالتی بر عهده دارد؟ 
آیا غیر از ان است که وی در جایگاه یک نویسنده و صاحب اندیشه،    پیشتر و بیشتر از  معاصرانش مسايل روزانه و یا درد های عمیق نسل و عصر خود را بیاری خلاقیت نویسندگی و با شیوه نگارش و چیدمان واژگان بر تن کاغذ اورده و به مشکلات حال استمراری  و پیشرو جامعه خود بپردازد؟  
ما از قول نادرنادرپور در کتاب انگور،  نقل کردیم که داستان در ضمیر همه ی مردم شهر وجود دارد و در پستوی نهان هریک نهفته است و موج میزند،  نویسنده این مایه را کشف میکند و در قالب بیان میریزد   در واقع نویسنده آفریننده داستان نیست،  بلکه کاشف ان است. 
اکنون در این وانفسای زندگی،  کدام نویسنده و کدام کتاب موفق و پرفروش توانسته اینچنین که شین براری کاشف حوادث قبل از وقوع بوده  از مشکلات و مصایب جامعه صحبت کند و داستانی زیبا و خوشخوان بنویسد؟  
چرا در اثار برگزیده سالهای اخیر و پرفروش ترین ها  همچون اثار زویا پیرزاد و عباس معروفی  چنین ریسک و شهامتی نمیابیم که یک نویسنده همچون پیشگویی حقیقی و برحق  از معضلات پیشرو سخن بمیان اورد و مواردی بی سابقه را گمانه زنی کند! 
شین براری برخلاف دیگر نویسندگان،  فرد صاحب نام و با تجربه ای در جامعه اهل قلم نیست و شاید اکثرا در تیتر های پر حواشی فضای مجازی به اسم او برخورده باشید،  اما رسالت یک نویسنده را به نحو احسن به عرصه ی ظهور رسانیده. زیرا از تراژدی های تلخی نوشته که دو سال تا وقوع انان فاصله بوده. 
حال با تمام این تفاصیل سوالی میشود در ناخوداگاه  مخاطب مطرح،   که اگر شهروز براری صیقلانی ملقب به شین براری تمامی خصایص یک نویسنده درجه یک را دارا میباشد پس چرا از او به ندرت میشنویم و میخوانیم؟ 
پاسخ چنین ابهامی را باید در پیشینه ی نویسندگی وی جستجو کنیم  و طبیعتا با حواشی زیاد و گوناگونی که حول چاپ اثارش موجود است سردرگم خواهیم شد. و چه بهتر پاسخ را از جانب سردبیر مجله ادبی و دوفصلنامه ویرگول بشنویم که از دست بر قضا،  همشهری و از حلقه ی مخاطبان خاص وی نیز میباشد. 


سردبیر دو فصلنامه ادبی ویرگول ؛
(جبارزاده) ؛ 
شین براری طول عمر حرفه ای طولایی را تجربه نکرد و قربانی دعواهای سیاسی جناح موسوم به طیف اصلاح طلب  و اصول گرایان شد.  

در ابتدای امر و پس از چندین اقدام موفق در  فریب نظارت پس از چاپ ،   وی چندین اثر داستانی بلند و دو مجموعه داستان های کوتاهش را با تیراژ محدود  چاپ و روانه بازار نمود . وی    به نحوی زیرکانه در  دور زدن نظارت پیش از چاپ  وزارت ارشاد اسلامی  و عبور ماهرانه از سد فیلتیرینگ  گذر از تیغ تیز ممیزی  عمل کرده بود  هیچگاه کسی نمیتوانست  حدس بزند که چگونه  توانسته مجوز چنین اثار  کد دار و  ممنوعه  و خلاف عرف را از سازمان فرهنگ و  ارشاد اسلامی و ممیزی کتاب  دریافت کند. او   توانست اثاری را با حجم قابل ملاحظه ای از  موارد ممیزی و ممنوعه  چاپ و نشر و توزیع کند 
اثاری داستان بلند همچون   پستوی شهر خیس"   رویادوز" هاجر"  نیلیا " پسرک رودخانه زر  و 'پسرک غرلفروش  از نمونه اثاری وی هستند که پس از اولین دوره چاپ با تیراژ پایین  با استقبال بی نظیر و بی سابقه ای روبرو شدند. 



اما این عمل شین از چشم دلواپسان ادب و فرهنگ دور نماند و پیش از اولین دوره تجدید چاپ اثارش با تیراژ بسیار بالا،  مشکلات یکی پس از دیگری آغاز گشت و به عنوان مثال میتوانم اکنون به چند نمونه بعنوان مثال اشاراتی اجمالی داشته باشم. 
هفته نامه ای که استانی محسوب میشد تیتر جنجالی را علیه شین و بیشتر علیه سازمان ممیزی کتاب منتشر کرد و به جملاتی با بار و معنای خلاف شعن از اثار وی اشاراتی داشت که برخلاف تیتر اصلی  در شرح خبر قسمتی کوچک از هفته نامه که در صفحات میانی و قسمت فرهنگ و هنر بود به ماجرا پرداخته بود  و یک ستون کوچک بیش نبود اما همین امر زمینه ساز اتفاقاتی بدتر و بزرگ تر شد و بفاصله چند روز  روزنامه کثیرالانتشار و سراسری آفتاب یزد به شرح ماجرا پرداخت که در پشت پرده ماجرا چیزی غیر از اعتراض و انتقاد به نویسنده بود، زیرا اولین دوره ریاست جمهوری جناب دکتر روحانی اغاز شده بود و وزارت ارشاد و اسلامی بر عهده ی شخصی از جناح اصلاح طلبان بود (علی جنتی _پسر آیت الله جنتی  ریاست شورای نگهبان)  
ازاینرو این نشریه تندرو جناح رقیب که به موضع گیری های تند اصولگرایان شهره است تیتری جنجالی با عنوان _   فساد در نشریات رشت 
را صفحه اول خود قرار داد و پیامد ان  نیز مردمان خونگرم یزد در حرکتی خود جوش به نشانه اعتراض مقابل سازمان ارشاد اسلامی شهر خود تحسن کوتاهی کردند و باقیه قضایا....
شین براری بسیار پرکار و نویسنده پر انرژی و کوشایی میباشد که در گذر از بحران سکوت پیشه کرد ولی ثابت قدم و پابرجا به نوشتن ادامه داد تا اینکه برای چاپ اثری جدید به ناشرین قبل رجوع کرده و با زبان بی زبانی به او اعلام میدارند که بنا بر دستوری از بالا ،  اجازه همکاری و نشر اثار وی را ندارند    (توجه داشته باشید که شین براری هرگز بطور رسمی اخطاریه ،  ابلاغیه،  احضاریه و یا بلکه حکمی مبنی بر ممنوع القلم شدنش دریافت نکرد، و ناشرین مربوطه نیز هیچ سند رسمی و مکتوبی مبنی بر ممنوعیت کار با چنین نویسنده ای را دریافت نکرده اند.  بلکه تمامی انان توسط مامورین لباس شخصی  بصورت شفاهی مجاب شده و دستوری مبنی بر ممنوعیت ادامه همکاری با وی را دریافت کرده بودند. )  
از اینروست که مسولین مربوطه در تریبون های خود  با کمال اطمینان از ازادی قلم و ازادی بیان سخن به میان می اورند و به درستی ادعایی مبنی بر نداشتن هیچ نویسنده ممنوع القلمی  در جمهوری اسلامی ایران را مطرح میدارند .  زیرا هیچ سندی که مستند و موجود برای اثبات خلاف این امر را صادر نکرده اند و خاطرجم میباشند که هرگز هیچ شخصی قادر به اثبات ممنوعیت قلم یک نویسنده نمیباشد  
زیرکانه بودن چنین امری  تلخ است زیرا جبر حقیقت همواره همین طعم  است. 
چنین طعمی،  سبب نمیشود تا طعم شیرین اقدام زیرکانه ای که سبب عبور از سد ممیزی میشد را فراموش کند. 
وی در اولین تجربه خود برای اخذ مجوز فیپا و ثبت رده بندی کتابخانه عمومی  کشور و اخذ کد شابک  دریافته بود که متصدی انجام امور فایل رایانه ای و متن اثر مربوطه را توسط برنامه ای به نمایش میگذارد که ان برنامه در قسمت زیرین صفحه مانیتور و منهاعلی چپ،  ارقامی را نمایش میدهد که ان رقم  گویای تعداد حروف ان فایل و نسخه داستانی میباشد.   سپس متصدی با وسواس خاصی ان عدد را  بروی پوشه و گلاسه ی مربوط به ان اثر با رنگ قرمز یادداشت میکند،  سپس بعد از مدتی که اثر به چاپ رسید،  برای دریافت مکوز پخش و اراییه به بازار،  مجدد به همان قسمت و سیستم و همان متصدی باز میگردد،  شین با زیرکی دریافته بود که متصدی ویژه  بازرسی و مسول نظارت همواره غایب است و تمام امور را به متصدی پایین رتبه تر و زیر دست خود واگذار نموده و متصدی مربوطه از بابت انباشت مسولیت ها و کمبود زمان و برای سریع پیش بردن امور  اقدامی  خاص انجام میداد و اینطور میپنداشت که اقدامش ریرکانه و بی نقص است،  او بجای مطالعه خط به خط و واژه به واژه ی اثار   تنها به تعداد حروف تایپی که در برنامه کامپیوتر خود مشاهده مینمود بسنده میکرد بطور مثال اثری پس از اصلاحیه  و ممیزی و سانسور   دارای 50000 حرف و خط فاصله و علایم نگارشی میباشد.   پس از مدتی و آماده شدن نسخه ی اولیه و چاپ و صحافی   مجدد میبایست با نسخه قبلی و سانسور شده مطابقت داشته باشد،  متصدی مجدد فایلی از اثر مکتوب درخواست مینمود و ان فایل را مجدد توسط همان نرم افزار پیشین اجرا مینمود و تعداد حروف را با بار پیشین مقایسه مینمود اگر این بار تعداد حروف و اسکیب ها  50009   را نشان میداد بمنزله ی افزایش 9 حرف بود و این خلاف مقررات و مردود اعلام میشد . 
اما اگر باز 50000 را نشان میداد  به مفهوم مطابقت و سلامت اثر پنداشته میشد 
دریغ از این امر که همواره دست بالای دست بسیار است. 
زیرا 
شین با زحمت بسیار و دقت بالا  نسخه را بگونه ای تغییر میداد که تعداد حروف های حذف شده  به میزان حروف افزوده شده باشد و در سیستم  تغییری از حیث تعداد حروف رخ نداده باشد. 
وی از چنین روشی بارها و بارها  حوسن سواستفاده را برد و موفق به چاپ عقاید و مباحثی گشت که تاکنون  هیچ نمونه مشابه ای از ان یافت نمیتوان کرد 
بعنوان نمونه  پاراگراف جنجالی اثر نیلیا"  
نیلیا دچار کابوسی شبانه میشود و برای مادربزرگش از کابوس وحشتناک شب گذشته نقل میکند و جریان روند کابوس سراسر کدهای زیرکانه ایست که یاداور قتل های زنجیری و قتل بیش از هفتاد نویسنده وطن است.  او چنان  از اشاره مستقیم پرهیز کرده و سخن را چنان در تنور خردورزی و  فن بیان  میگدازد که لپ کلام به برای اهل فن واضح و  اشکار و حق مطلب به زیبایی هرچه تمام تر ادا شود 
 ادامه در سایت   http://nashrejoshan.blogfa.com  
کتاب "برترین نویسندگان  نسخه مجازی ندارد و این گوشه ای کوچک از بازنشر نسخه مکتوب این اثر و مقاله برتر ادبی میباشد که به همت دانشجویان علم و ادب دانشکده پرستاری شهر شیراز بصورت فایل  مجازی بازنشر گردیده است.  برای مطالعه این کتاب میتوانید به فروشگاههای عرضه ی کتاب در سراسر کشور مراجعه نمایید.  و یا بصورت خرید اینترنتی از   www.bookshoping.com   سفارش خرید دهید. 
قیمت این کتاب در چاپ اول مورخه  تیر ماه 1399  بصورت قید شده در پشت کتاب _  200000ریال معادل 20 هزار تومان میباشد که درصورت خرید اینترنتی هزینه ای مجزا بدان افزوده خواهد شد. 
______________________________________________
قابل ذکر است که تیم دانشکده پرستاری و مامایی شیراز  تنها در این جهت که محتوای این مقاله را مفید یافته است تصمیم به انتشار و بازنشر ان گرفته است و با جهتگیری و سمت و سوی نویسنده گرامی استاد گرانقدر شهسواری  هیچ موافقت و یا مخالفتی ابراز نمیدارد.



جستارهای وابسته∅
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
ⁿ1_ نظرات شما مخاطبین
===============================
[] نام وبسایت-وبلاگ:  http://Dastanak.ir [] نظر  دریافت شد  1399/04/16 [] نام : CceyeD Ali MolaVerDy  []
ممنون از پیج خوبتون. قسمتی از همین کتاب رو چند سطر تایپ میکنم براتون. از وسط کتاب ص121  پارگراف آخرین. _؛   
در گفتگوی پنچ دقیقه ای و تلفنی با وی،  از شرایطش جویا شدم،  مردی جوان و حدود سی ساله بنظرم می آمد که صدای دلنشین و لحن مودبانه ای داشت [] بیشتر بنظر میرسید شوکه باشد و چند بار اسمم را با تردید تکرار نمود و نهایتن پرسید ؛ جثارتن شما با جناب شهسواری نویسنده نصبتی دارید؟ 
وقتی که خاطر جم شد خودم هستم لحن غمگین تری گرفت گویی چیزی خاطرش را آزرده بود. []در یک لحظه به یاد مقاله ی تند و یک پهلوی خودم افتادم که دو سال پیش در نقد وی نوشته بودم و در دوفصلنامه ویرگول به چاپ رسیده بود[]. از این جهت احتمالا پنداشته بود مجدد برای نقد کوبنده و تخریب وجهه هنری وی تماس گرفته ام،  خنده ای بر لبانم ماسید و از وی دلیل  تغییر لحن ناگهانی اش را جویا شدم،  درست حدس میزدم،  دل خوشی از من نداشت. به او تبریک گفتم. یکه خورد و پرسید بابت چی؟ [] و من با کمی سکوت،،،،  موفقیتت را در عرصه نویسندگی []پوزخندی زد و گفت؛  کدوم موفقیت جناب شهسواری؟ متلک میگید به من؟  
گفتم  اسمت را ویکی پدیا جهانی ثبت کردم بعنوان نویسنده داستان های کوتاه و رزومه ات را خودم تکمیل کردم.[] فقط تاریخ تولدت را شک داشتم اما قید کردم  یلدای 1366  [] او با اشتیاق گفت؛  درسته  درسته،   من واقعا نمیدونم چی بگم به شما!؟ خیلی اقایی ،  من واقعا مرسی. یعنی نه واقعا من ممنونم ازتون....   
______________________________________________
                              []نظر دریافت گردید [] 1399/04/15 []  '03:15" []  نام : فاط~مه با،  ت،  دسته دار [] نظر داد : 
پیج شما را دنبال میکنم  لطفا متن صفحات68 و  69این کتاب را بازنشر کنید تا حواشی شین برطرف بشه.   یادتون نره هااا    http://novelll.blogfa.com 
____________________________________________
#پینویس های مرتبط با برچسب _ {کتاب برترین نویسندگان} {محمدحسن شهسواری}
*@1_ پیوندهای روزانه اپلیکیشن طاقچه=
ین برخلاف دو نمونه ی پیشین از نویسندگان درون وطن است که حضور پررنگی در سطح جامعه و اقشار غنی تا فقیر شهر خود دارد.  از همین باب است که وی در اثر پرحاشیه ی خود  توانسته دغدغه ای نامتعارف و بی سابقه را درون مایه اثر داستانی خود قرار دهد. و با گذر زمان و برداشته شدن پرده ی ابهام،  حقیقت تلخی در جامعه عریان شود که پیش از این کسی گمان به رویدادنش نبرده بود. 
مقوله و مبحث بهداشت روانی جامعه و خشونت خانگی معرف حضور عام جامعه است ولی اولویت ندارد زیرا تا مادامی که شهروندان دغدغه ی معیشتی و امرار معاش و تامین حدااقل های زندگی را داشته باشند هیچگاه به فکر رفتن به نزد روانکاو ،  روانشناس،  مشاور خانواده،  پزشک اعصاب،  و.... نخواهند افتاد و چنین امری دیر یا زود با تنگ شدن عرصه،  و افزایش فشارهای روزمره  همچون جرقه ای در انبار باروت  منفجر خواهد شد و سبب وقوع تراژدی میشود.   
 همه جانبه از نظر مادیات،  رفاه،  پوشاک، مسکن،  خوراک ،  و....  
___________--__مطلب با برچسب مشترک از سایت 
      کانون نویسندگان 
  و  سایت
     تازه های  کتاب
#عبارتند از: 

.     #876۴7_002    آثار نویسندگان برتر دهه آخر این قرن را به نسبت جایگاه و محتوای انان به سه رده تقسیم میکنیم 
بی شک در این مابین نام نویسندگان بسیاری  سزاوار ستایش و تحسین میباشند. و لیست بلند بالایی از نویسندگان موفق این دهه وجود دارد،  که اگر به چند نفرشان اشاره کنیم سبب رنجش دیگر نویسندگان خواهد شد که چرا اسمی از انان به میان نیامده،  اما با این تفاصیل به چند نویسنده موفق به قید قرعه و شانس اشاره میتوان کرد  که در لیست بلندمان از موفق ترین های اواخر دهه اخیر میباشند 
1_زویا پیرزاد   اثری مانند  چه کسی چراغ ها را خاموش کرد
2_ عباس معروفی   ،  سمفونی مردگان 
3_
4_
5_
6_
7_ 
8_ 
و.....
تمامی این نویسندگان توانایی و خلاقیت بالایی در چیدمان واژگان دارند ولی موضوع به همین سادگی نیست و برای موفقیت  یک اثر و جاودانه شدنش باید پای فاکتورهایی فرای واژه چینی در میان باشد. 
یکی از با ارزش ترین عناصر در موفقیت و بهبود جایگاه یک اثر نسبت به اثار دیگر،  عشق است
عشق حقیقی به خلق یک اثر بدیع و بی همتا.  
از سر حضور عشق در نویسندگی است که یک نویسنده حقیقی و ممتاز  انقدر دانش و اگاهی خود از شرایط روز دنیا را بالا میبرد که ناگزیر نمیتواند در برابر ظلمی که به یک همنوع روا داشته میشود سکوت پیشه کند و به هر طریقی در پستوی نوشتن یک اثر،  گریزی به ان موضل و مشکل خواهد زد تا به نحوی صدای بی صدایان باشد. و وجود مشکلات را پیش از آنکه به بحران برسد حس کرده و منعکس کند.  در گاهی مواقع نیز حتی میتوان پس از بروز و رویداد حادثه ای دلخراش برای همدلی و همدردی با بازماندگان در روند روایت یک اثر،  گریزی به ان داشت،  همچون سرکار خانم زویا پیرزاد در اثر چرااغ ها را چه کسی خاموش کرد 
آنجایی که از جانب یک پیرزن شیرین و مادربزرگی سنتی  ماجرای کوچاندن قوم ارامنه را توسط ارتش ترکیه در صد سال پیش روایت میکند  و چه خلاق مخاطب را میخکوب جملات ارمنی بازمانده ای از قتل عام و نسل کشی ارامنه میکند.  
چه خلاق  ابهامات و تفاوت زبانی را بین ارامنه و فارسی زبانان الک میکند و از میان هزاران واژه گنگ و نااشنا  تنها چند واژه نزدیک و مشترک را میابد و با شکل حقیقی شان بکار میبرد و شرح میدهد که به گویش و زبان پیرزنی اهل شهر مرزی وان ،   واژه" کم+یکی    معادل یک+کم =یکم،  در زبان فارسی ست .   و..... 
این نمونه ای از احساس وظیفه و حس بشر دوستی ست که با خود پیامی عیان و نهان دارد. 
پیام عیانش که اشکار است و چه حاجت به بیان است،  اما پیام نهان چنین امری  برای قشر اگاه و روشنفکر و جامعه اهل خرد و قلم،  این میتواند باشد که چنین نویسنده ای در سطح اول نویسندگان جامعه خود قرار دارد _ چنین نویسنده ای وظیفه ی معنوی یک نویسنده را درک و خود را در برابر هم نوعانش مسول و متعهد میداند _ چنین نویسنده ای برای بالا نگه داشتن کیفیت و مضمون محتوای هر خط از اثری که به جامعه ارایه میدهد  خود را مسول میداند و با کمال میل و اشتیاق برای درک درست ماجرا ،  تن به تحقیق و تجسس در بایگانی ها و کتابخانه ها و حال نیز (فضای مجازی)  میدهد.  زیرا از سر فشار مسولیتی که بر دوشش سنگینی میکند  خودش را مکلف به براوردن نیاز به افزایش اگاهی و دانش  میکند ،  نه انکه از سر رفع مسیولیت و  اصطلاحا رفع کتی، ناچار به انجام پژوهش و مطالعات مرتبط با مبحث شود. نه!  
با عشق و با هدف بالا بردن کیفیت یک اثر است که از وقت و سرمایه و  انرژی  خود مایه میگزارد. 
__________________________
نگاهی به  کد های  رخ داده در اثار   شین براری.  
شهروز براری صیقلانی 

در داستان کوتاه  با نام  "دوگانگی جنسی  که در کتابی متشکل از مجموع 15 داستان کوتاه با نام  پارادوکس هویت   از نشر رستگار گیلان منتشر شد،  نویسنده خوشنام و تراز اول اثر  یعنی شین براری از ماجرایی صحبت به میان میاورد که طی روند سیر پیوستگی اش،  تمایلات هویتی و گرایش جنسی متفاوت یک فرزند سبب بروز اختلاف عقیده و شکافی عمیق بین فرزند و پدر سنتی اش میشود  ،  فرزند طرد و سمت استقلال طلبی خود شتابان میشود و بعد از مدتی به خانه بازمیگردد و در نیمه شبی که تار و سیاه  در عمق خواب است که پدر تصمیم به قتل فرزند خود میگیرد و دست و پای دختر خود را به تخت خواب بسته و خانه را به آتش میکشد و از خانه میگریزد. 
____
بعد از گذشت یکسال از خلق این اثر نامتعارف و ساختار شکن که برای اخذ مجوز های چاپ با چالش های فراوانی مواجه گردیده بود   در خرداد سال 1399 حوادث تلخی در همان سرزمین سبز گیل بوقوع پیوست که بگونه ای تعبیر داستان شین محسوب میشد     حوادث تلخی که به دلیل وجود فضای مجازی سریعا عمومی  گردید و غمی عمیق را برای افکار عمومی بوجود اورد.  
چگونه چنین امری امکان پذیر است که حوادثی اینچنین بی سابقه و نادر را پیشاپیش به شکل اثری از جنس  ادبیات داستانی به قلم کشاند؟   قطعا شین پیشگویی نکرده و پیشگو نیست،  بلکه وی دارای قوه ی تخیل و نگرش صحیح جهان بینانه است و حضور تمام و کمالی در بطن جامعه و میان مردم دارد که توانسته اینچنین وظیفه ی یک نویسنده واقعی را ادا کند و از مشکلات پیش از وقوع صحبت به میان اورد.  برای روشن شدن ماجرا برای انانی که نمیدانند تراژدی خرداد ماه گیلان چه بوده  شرح میدهم که ؛
این روزها (یعنی خرداد 1399)  در گیلان حوادث ناگوار و زنجیرواری از جنایت های خانوادگی رویداده که همگان را متاثر کرده است.  ابتدا که یک پسر در نزاع با برادر ناتنی خود  اقدامی عجیب میکند و نقشه ی شومش را قدم به قدم پیش میبرد و متاسفانه اینکه هر مرحله را در قسمت استوری برنامه مجازی ملقب به اینستاگرام  ثبت میکند،  در اولین مرحله قرص هایی قوی و ارام بخش را از داروخانه ی خوشنامی در مرکز شهر تهیه میکند، انها را در اب میوه حل کرده و با سرنگ به پاکت پلمپ آب میوه تزریق میکند. در مرحله دوم،  اب میوه را به برادرش بزرگش میدهد و او را از هوشیاری میبرد  مرحله سوم برادر را درون صندوق عقب ماشین پدر گذاشته و از شهر خارج میکند و نیمه شب با دست و پای بسته درون سد تاریک    در جاده قدیم رشت به رودبار می اندازد.  
در جنایتی تکان دهنده به فاصله یک هفته،  پدری در هشتپر گیلان با داس سر دخترش را از تن جدا میکند و سر بریده را در دست میگیرد و به مرکز روستا میبرد. و مدعی میشود برای پیشگیری از بی ابرویی و رسوایی ناموسی چنین اقدامی نموده. چون دخترش با پسری سی ساله دوست شده بوده و ابراز عشق نموده بوده.   
در حالیکه همگان شوکه و بهت زده بودند چهل و هشت ساعت بعد  در محله ای بنام سلیمان دراب  ملقب به سرای جمال که  ارامگاه میرزاکوچک خان جنگلی در انجا واقع شده است،   برادری بخاطر اختلاف نظر و تفاوت عقیده سر میزان ارثیه ی خانه ی پدری با خواهر بزرگش مجادله و بحث میکند و نهایتن منجر به درگیری و قتل خواهر توسط تنها برادرش میشود و برادر نیز برای مخفی نگه داشتن چنین جنایتی،  خواهرش را درون خانه رها کرده و خانه را به اتش میکشاند و از مهلکه میگریزد.  که سریعا با اتفای حریق  و تجسس صحنه جرم  حقیقت اشکار میشود و وی دستگیر و به جرم خود اعتراف میکند   
پس از پخش چنین خبری از اخبار شبکه باران  ،  همگی مات و مبهوت ماندند و این نکته که نوع و طیف وقایع این بازه ی کوتاهه زمانی محدود به محیط خانواده و اقوام درجه یک میشده ،  توجهات را به سلامت و بهداشت روانی جلب نمود و این پایان کار نبود و طی گذشت چهل و هشت ساعت  بار دگر  خبری  تاسف انگیز و  عجیب تمام محافل خبری را  در نوردید و تیتر اول خبری شد. 
این بار هم  همچون دفعات پیشین  جنایت از جنس خشونت خانگی  بود و طی  نزاع دو برادر  در محله آلمان پستک (محله ای در گلسار رشت) برادر کوچک با سلاح سرد (چاقوضامن دار)  به برادرش اسیب  جدی ای وارد میکند و خودش سریعا او را به نزدیکترین درمانگاه در چند صدمتری محل وقوع حادثه میرساند و به محض اینکه در میابد برادرش فوت شده،  از بیمارستان متواری میشود و میگریزد اما صرف چند ساعت بعد دستگیر میشود.  
حال با تمام این تفاصیل ما با موضل و مشکلی عمیق مواجه ایم مشکلی که به نقل از عباس،معروفی،  نویسنده در تبعید،   برادر کشی اولین جرم بشریت بوده  اولین اولیای دم   و ولی دم  در تاریخ آدم و حوا بودند  که هم خانواده قاتل میشدند و هم خانواده مقتول.
هابیل و قابیل  قاتل و مقتول عنوان گرفتند تا اولین قتل بشریت  از نوع خشونت خانگی و  جنس  برادر کشی باشد  
در اثر موفق سمفونی مردگان   
عباس معروفی به زیبایی.....

چگونه یک داستان موفق بنویسیم؟

ادامه نوشته

خلاصه رمان   ،من دختر یک جزامی ام!

ادامه نوشته

داستان بلند شهر خیس شهروز براری صیقلانی

کلیک نمایید
داستان بلند 
    داستان بلند  شهر خیس.  شهروزبراری صیقلانی 



دریچه ،کلیک نمایید


 

   _در سینه‌ی سیاه و جَلاخورده‌ی شب، میان ستاره‌های پرنورِ سوسوزن، قُــرصِ کامل ماه، ساکت و مبهوت سینه‌ی آسمان را میساید و پیش میاید و هاله‌ای وسیع از نور را به هرسوی میتاباند.  خلوت آسمان را توده ابرِ کمین کرده‌ای در انتهای افق خط میزند که تیرگیش انگار برابتدای کوچه ‌ی میهن در دلِ محله‌ی ضرب خیمه زده است.  کوچه‌های باریک و بلند با دیوارهای خشتی وِ آجرپوش، از دست آسمانِ همیشه ابری و افسرده‌ی شهر دلگیرند، در این بین تنها چیزی که با سیاهیِ قیرگونِ شب‌های شهر دوست رفیق و همدل و همراست فقط افکارِ نیلیاست. زیرا به باورِ نیلی سالهاست که آسمانِ شبانگاه با رنگِ سیاهش با تیرچراغِ برقِ انتهای کوچه دوست و همبازی‌اند. زیرا سالهاست که در انتهای روشنایِ هر روز، با غروبِ خورشید  تیر چراغِ  بیدار میشود و لامپی که با رشته سیم فرسوده ای از ان آویزان است ، همچون خورشید کوچکی در میان سیاهی کوچه ، درخشان و پرنور میشود ، نیلیا مانند هر شب ، شروع به خیابافی میکند و خیالاتش  هرقدر که پیش می‌آید ،بیشتر رنگ میگیرد. نیلیا در ذهنش ، میپندارد که آسمان در خلا و غیبت خورشید ، در حال بازیگوشی و شیطنت است ، و با تیرچراغ برق بازی قایم باشک میکند ، مانند همیشه ابتدا تیرچراغ کج و چوبی است که روبه دیوار چشم میگذارد و سریع آسمان با تن‌پوشِ سیاهش  محو مانند، از دل تاریکیِ ماتی  سر میکشد و در سیاهی براق جلو می‌اید و نزدیکتر که میرسد با طرحی آشکار ، زیر دایره‌ای پرنور میخزد.  تا بعدتر با شیب و انحنایی باریک و ملایمتر از این سمت کوچه دور شود ، و به تدریج دوباره به دل سیاهی بخزد. سیاهی‌ای که انگار میرود تا قسمتی از آسمان را دور بزند و بیخبر ناگهان از پشت سر بیاید، تا تیرچراغ برق کج و چوبی در انتهای بن‌بست را غافلگیر کند .  و کمی مانده به میانه‌ی کوچه  منتظر بماند تا اینبار خودش چشم بگذارد و دیگری در پستوی کوچه پنهان شود، اما یک عمر است که چنین اتفاقی رخ نداده ، زیرا تیرچراغ ، نفسِ وجودش پابرجایی و ثابت ایستادن است. از نگاه نیلیا ، تیرچراغ دلش میخواهد که همبازیِ سیاهیِ شب بشود اما بهتر است که یک بازی ِ مناسبتر انتخاب کنند تا با شرایط تیرچراغ هم جور بیاید ،  آنگاه خودش به فکر فرو میرود که براستی چه بازی‌ای بهتر است ، و در نهایت ، غیر از مجسمانه ، چیز دیگری نمیابد که مناسبِ حالِ تیرچراغ باشد!....آن شب نیلیا از  تخیلاتش دست میشوید و سپس مدتی کوتاه سرگرم بازی کردن با موج رادیو و تغییر فرکانسش میشود تا از اینکار هم نیز خسته شده،  و بی اختیار چشمانش بسته میشود ، در حالتی بین خواب و بیداری گیر کرده و از هوشیاری دور میشود. همه جا ساکت و سرد و سیاه بود. دخترک کمی ترسیده بود. سعی کرد کسی را صدا کند و کمک بگیرد. اما صدایش در نمی‌آمد. او یادش رفته که درون رختخوابش است و درحال دیدن خواب اسیر یکسری تَوَهمات میشود . صدای خاص و پیوسته ای را میشنود. گویی چیزی در گوشش میجوشد . دخترک کمی دقیقتر شد، و به متن صدای ضعیفی که در فضا موج میزد ، گوش داد... انگار صدایی همچون صدای خش‌خشی طولانی و یکپارچه بود. این صدا از سمت چپ صورتش منشا میگرفت. سمت چپش را نگاه کرد... یک خلأ به وسعت کائنات ....  دخترک خواست حرکت کند و راه برود... اما پای خودش را حس نمیکرد. نگاهی به پایین انداخت... پاهایش سالم و سرجایشان بودند. اما به زیر پایش هیچ سطح و بستری وجود نداشت....  _آری ٬٫ دخترک در جایی بی جاذبه و بی گرانش ، مُعَلَق و شناور بود. او در میان سیاهیِ مطلق و فضایی بی‌کران و بی انتها ، خطی قوسدار و نورانی دید. خطی باریک و کوتاه. سعی کرد تا خودش را به آن خط نورانی برساند.  وبعد از عبوری سرد و تیره در فضایی پُرخلأ ، در جایی حوالی هفت آسمان آنسوتر ،  و لمس حس عدم تعلق به مکان و زمان ، سردرگمی و گیجی به سراغش آمد . ناگه از دل سیاه و خوفناکی که پیش رویش بود  موجودی مخوف و منزجر کننده پیش آمد  ، سراپای وجودش را شنلی سیاه پوشانده بود و صدای خنده‌ی کَریع و آزار دهنده‌اش در گوشهای نیلی پیچید ، نیلیا با خودش تکرار میکرد زیر لب؛  این فقط یه خوابه ، نترس  قوی باش ، کاشکی الان مادرژونم الان منو بیدار کنه و از دست این کابوس زشت نجات بده .  ®نیلی  کمی گریه کرد ولی زود به این نتیجه رسید که با گریه کاری به پیش نخواهد رفت . و حتی کسی هم که نیست تا با دیدن اشکهایش ، به رحم آمده و کمکی کند ، آنگاه روبانی صورتی رنگ از آن موجود مرموز و وحشناک به مچ دستان ظریفش پیچانده شد  و در سیاهی محو گردید آن موجود عجیب الخلقه . ولی صدای خنده‌ی شنیع و فجیع آن گویی دور   و ضعیف تر میشد ، .  نیلی باز به مسیرش ادامه داد . نزدیکتر که شد ، از وسعت لایتناهی و عظمت آن خط بظاهر کوچک و نورانی به تعجب افتاد،  . با خودش فکر کرد و گفت که چگونه اسیر چنین خواب عجیبی گردیده ، اصلا چرا اینبار این همه از خانه دور گشته ، . عاقبت با عبور از خلأ در میانه‌ی مسیر روشن و تابناک  ، ستاره‌ای درخشان و سوزان ، همچون خورشید را پیدا کرد. که در حال سوختن بود، و به دورش چندین سیاره‌ی سنگی کوچک و بزرگ گرد آمده بودند. و به رسم نانوشته‌ی کائنات ، همگی در چرخشی پرتکرار به دور منبع انرژی  و روشنایی‌ بخش خود بودند. او لحظه ای مکث کرد ،  او همچنان صدای خش‌خشی یکنواخت را سمت گوش چپش میشنید. او درون خوابی آشفته و بی سر و ته  از فرط سرما ، به سمت کره‌ی سنگی و این خانه‌ی اجاره‌ای یعنی زمین ، پناهنده میشود.  و به زیر قسمت کبود آسمان ، به دنبال بزرگترین دریاچه‌ی این کره‌ی خاکی  میگردد، سپس به زیر دریاچه‌ی بزرگ ، بعد از رشته کوههای بلند ، به سمت زمین نزدیک میشود. و در بین دو رودخانه‌ی طولانی ، شهری خیس و بارانی را میابد. پایین‌تر و به سطح زمین میاید . در مرکز شهر نگاهی به ساعت گرد و بزرگ شهرداری میاندازد. کمی بالاتر ، از سر پل رودخانه‌ی زَر میگذرد ، و سمت پیچ و خم محله‌ی ضرب ، دوان دوان روانه میشود. صدای خش خش بلندتر و بلندتر میشود ، و همزمان صدای آشنایی شبیه به صوت پسرک همسایه به گوش میرسید.  لحظاتی بعد دخترک با دستان مهربان مادربزرگش از خوابی عجیب به بیداری میرسد. دخترک نگاهی به سمت چپش کرد ، و رادیو را روشن یافت. چون ساعت پخش برنامه‌ی رادیو به پایان رسیده بود ، خش‌خشی آزاردهنده از آن پخش میشد ..  دخترک نگاهی به مادربزرگش کرد و با لحن شیرین و کمی لوسانه‌ی همیشگی ، صدایش را بچه‌گانه کرد و گفت♪؛ مادرژون ‌ژون، ژونی از اینکه نوه‌ای مث من، خوشِل موشِل(خوشگل) و ملوس داری بهت تبریک میگم‌. _مادربزرگ؛  دخترجون بگیر بخواب ،منم اسیر خودت با این ادا اطوارای لوست کردی ، دور مچ دستت روبان صورتی بستی که چی بشه آخه !.. 

 

    ★داستان سوم★

     (   رشت__این شهرِ رویایــــی   )

 

   -® در تـخـیل فانتزی و عجیب ، دخترک معصوم و نوجوان به نام نیلیا این شهر ، همــچون صفــحهء شطــرنج بود ، خیــابانــهایش انگـشـت شــمـار ، و پُـر از بـیــــراهــه بـود. این شهر هـمچـون بـچـه‌ای بازیگوش خـالـی از رنگـ و  ریــاح و بـی‌شــیـــله بود. در خیالات و افکار نیلیا ، شهر ، همسِـن و سال خودش بود ، و شــهر ، پـــابـه پایش رشــد میکرد.  و با گـــُذر ایـــام نامحسوس و آرام بـــُزرگ و بــُزرگتر میشد. نیلیا که نزد مادربزرگش بزرگ شده ، خوب به یـاد دارد که کودکــی ، در میـــدان اصـلی شـــهر ، بـــاغــچـــه ای بـود سبز که در آن بـه صـــَف ایســتاده بـودند درخـــتان نــخـــل بلند. و زمــان سوار بر عقـربه های ســاعت گـــِرد بـالای بـــُرج ِ شهـــرداری به پیــش میــرفت ، او به یـــاد دارد کـه قــَــدیم ترها ، صــــدای زنــگ ساعت شهــرداری ، راس هر ساعت ، از خـــانه‌ی شان، قابل شـــنیدن بود. او حتی به یاد دارد دوران خوشی که در کنار مادرش  زندگی میکرد. و آن زمـان سیــــنما پُر رنگ ترین تفریح شان بود ، و چند قدم بالاتر ، پارک سبز کوچکی بود که فــــواره هــای رنگــــین آن ، تعــبیــــر حــِس خوشبختی به خیال خام  کــودکـانـه اش بود. کمی آنســـوتر همــ‌چون مهــره‌ی سفـــید شــطرنج ، مُجــَسمه ی بــــزرگ اسـبـــــی سفــید و نیـرومند وســط حوضـ‌چــه‌ی پُـر از آب ِمــیدان‌ِ گلســـار  ، خودنـــمایی میکرد  و بســوی قلــعه‌ی سفید شهرداری بروی دُم پیـــچ خورده اش  ایســتاده بود و پاهـــای جــلویش را بــالا آورده بود  و فـــواره‌ای خروشان از وجودش، قلب آسمان را میـــشکافت – اســـب سفید پای نداشت ، و جای پاهایش را دُمــــی پیچ و تاب خورده ، مانند دُلــفین کامل کرده بود . این مجسمه با سر و پاهای اسب گونه‌اش و نیمه‌ی ماهی‌وارش گــویی همــ‌ـ‌چون موجودی خـــیالــی ، از دنیای افســـانه ها ، و از خیالاتی همجنس رویاهای نیلیا به این شهر بارانی ، تبعید شده بود ‌.      --همان دوران بود که از بیـــراهه‌ی تاریک و ســـوت و کـــوری که در انتـــهای محلــه‌ی شان بود،  خـــیابانی گـذشت ،و کوچــــه‌ی بـن بســــت و خــــاکی انها که به گذرِ مطرود ضرب ختم میشد ، از آن پس به لطف رونق آن مسیر به فصل جدیدی از تاریخچه‌ی خود وارد شد ، زیرا کل طولِ خمیده و مارپیچ و قوسدارِ محله با تن‌پوشی جدید و متفاوت بسترسازی شد ، و سنگفرش کهنه و فرسوده‌ی محل ، جایش را به آسفالت داد ، اما اسفالت تنها از طول محله عبور میکرد و با بی‌مهری و خودخواهی از دهانه‌ی هرکوچه ‌ای میگذشت ، و حتی نیم‌نگاهی هم به تنِ خاکی کوچه‌ها نمیکرد ، بعبارتی کوچه‌های خاکی ، با تیرچراغ‌های چوبی و کج و زهوار در رفته ، کماکان در جایشان پابرجا و ثابت قدم ماندند ، و جبرِ تغییرات به رنگ و بوی حُرمت‌پوشِ کوچه‌های آجری لطمه‌ای وارد نکرد . از نظر نیلیا ، تنها به یک دلیل بود که تیرچراغ کهنه‌‌ی نبشِ کوچه ، کماکان استوار و برقرار مانده و از تعویض با تیرچراغهای جدید و بتنی ، جان سالم به در برده و در امان مانده ، آن دلیل هم از تخیلاتش سرچشمه میگرفت و بشکل کودکانه‌ای عطر و بوی ِ خیالبافی میداد . در نگاه و تصورات عجیب و ناشناخته‌‌ی نیلیا،  بخاطر رفاقت دیرینه ای که با تیرچراغ برق کج و چوبی نیش کوچه داشته ، حاضر شده که با دادن کمی کُندور برای سوزاندن و خوشبو کردن و کمی اود ، و گلهای شب‌بو و اقاقیا به عنوان رشوه به داروغه‌ی پیر و خرفتِ شهر،  و صدالبته  بواسطه‌ی سفارشی که وی به داروغه‌ی پیرِ شهر کرده بوده ، شهردار دست به تیرچراغ نزده ‌است. وگرنه بی‌شک تاکنون انرا نیز با تیرهای جدید و بی‌روحه بتنی تعویض نموده بودند.   پس از تغییر و تحولات جدیدی که در طول مسیر اصلی و خیابان ضرب صورت گرفته ،  کوچه‌ی بن‌بست و خاکیِ آنها در روزهای ابتدایی دچار افسردگی بدخیم گردیده ، و  کوچه دچار بحران هویت نیز شده ، و حتی نیلیا در عبور از نبش کوچه با چشمان خودش دیده که تنِ خاکیِ کوچه‌ی بن‌بستشان در حال التماس و تمنا کردن است و از کارگران شهرداری خواهش میکرده که او را نیز مانند کف خیابان ، آسفالت کنند. اما کارگران بی تخیل تر و خشکتر از آن بودند که حرفهای کوچه را بشنوند. سپس با بی اعتنایی کارگران ، و گذشت چند روزی ، کوچه به علت شوک شدید روحی که متحمل گشته بود دچار افسردگی و حس درماندگی و سرخوردگی گشت.  نیلیا از روی کنجکاوی و شوق و شعفش بخاطر وقوع تغییر و تحولاتی جدید در محل ، روزانه بارها تا دهانه‌ی نبش کوچه می‌آمد و کنار ستون کجِ تیرچراغ برقِ می‌ایستاد و نظاره‌گر رَوَندِ اجرای عملیات میشد . و در یکی از این  بازدیدها ، و سرکشی‌های پرتکرار ، نیلیا دریافت که بشکلِ شرم‌آوری خیابانِ با آسفالت جدید و شیکش به کوچه‌ی ساده و معصومِ خاکیشان فخرفروشی میکند و دیگر خبری از آن رابطه‌ی گرم و صمیمیت سابق نیست. نیلیا در آن غروب بارانی تمام این قضاوت‌ها را از اینرو انجام داد که مشاهده نمود ، تمام آب گل‌آلود و کثیفی که از جوی کنار خیابان میگذرد در کمالِ پررویی و چشم‌سفیدی  با گستاخی کامل و به دلیل تفاوت سطح ، و افزایش ارتفاعِ سطحِ خیابان  بواسطه‌ی لایه‌ی ضخیمی از آسفالت، تمام آب باران همراهه برگهای خشک و زرد پاییزی به تنِ لختِ کوچه‌ی خاکی آنها میریزد .   چندی بعد نیز از دیدگاه او،  کوچه‌شان علائمی مبنی بر ابتلا به مازوشیسم (خودآزاری) بروز داده، زیرا به یکباره تکه کلوخی از ناکجا به وسط سینه‌ی کوچه پرتاب شده ،  از آنجایی که خیابان ِضرب تمامأ آسفالت گردیده ، پس سنگی کلوخ شکل و به آن بزرگی به هیچ‌وجه در سطحش یافت نمیشود تا برای کوچه‌ی خاکی‌شان پرتاب کند . پس نهایتا تنها این خودِ کوچه‌ی خاکی‌ست که امکان یافتن تکه کلوخ در بسترش وجود دارد ، و با کمی مکث ، رای نهایی ، از نظرش ، خودآزاری و خودزنی ، اعلام میشود. اما شاید با افزایش شواهد جدید ، این رای نیز قابل تجدید نظر باشد.  با گشایش یک خیابان جدید دیگر در انتهای محله ضرب ، از آن پس محله‌شان ، مستقیما به میدان گلسار با ان اســــب سفـید در مرکز میدانش ، متـــصل گردید .با عبـــور و  مرور از خیابان جدید، روح تازه ای به محــله‌ی ضــــــرب دمیـــده شد ،  و گذر ایــام ، کارسـاز گشت ، تا  محــله‌ی جـــوان و زیبای ضرب ، دیگر  ناخلـــف تریــن و شـــَرور تـریـن فـــرزند خـوانده‌ی شــهر نــباشد.. ـ حتی بــاغـی که به  روســیاهی اش شهرت داشت (سیاه‌باغ)، متحــول شد و در یک هویــّت جدید با شکل فرمــی شیــک تبدیل به پارک بزرگی در قلـــب شهر شد.  تمام شـهـر  بـمرورِ زمـان ،به آرامــی دستـخوش تــغییر شـد ، و سـال بـه سال ، قـــد کـشـیـد و طـبـقـات خـانـه هـا ، بـالــا و بالاتر رفت. و شهر همچون درختی  سبز ،  شاخه و برگ زد، و اطرافش را به زیر سایه ی خود پناه داد ، و کوچه به کوچه و محل به محل ، از حاشیه و پیرامونش را در آغوش کشید ، تا که عاقبت به مقیاس  ، یک کلانشهر رسید. .  در دل شـهر ، محـلـــه‌ای پیــر و با قدمت به نام ســـاغـر ، با خـانه های آجــری ، هـمـچـنـان  دسـت نـخورده مـاند ، تـا از برکت وجودش ، و با عبور مرور از کوچه پس کوچه‌های قدیمی اش، لـحظـات زنـدگی ، عـطر حـُرمـَـت بـگیـرنـد.   بی شک میتوان حدس زد که طی سالیان دراز ،هر قدم از ان مسـیـرهای قدیمی ، بـه چـشـم خـویش، قصه ها و حکایت ها دیده اند.  اما باز  تن آجرپـوش و بلــندِ کوچه ها ، خـاطـرات را در سـینه ی خود ، همچـون رازی سربستـه نـگاه داشتـه انـد.

 

    

 
  BLOGFA.COM