رمان،  داستان مجازی،  
 

پسری در سطل اشغال

کتاب صوتی پسری در سطل آشغال مک دونالد حاوی 10 داستان کوتاه از چند نویسنده‌ی مطرح و درخشان است.

در کتاب صوتی پسری در سطل آشغال مک دونالد از هر نویسنده توضیح مختصری درباره‌ی زندگی‌نامه‌ و آثار آن‌ها آورده شده است که باعث می‌شود شما شناخت بیشتری نسبت به نویسندگان و روحیات آن‌ها داشته باشید.

داستان پسری در سطل آشغال مک دونالد نوشته رابرت کارتر درباره‌ی پسر بچه‌ای تنهاست که بدون اینکه توجه دیگران را به خود جلب کند در سطل زباله‌ زندگی می‌کند، او ضربه‌ی روحی بزرگی خورده که ناشی از مرگ مادر عزیزش است، به همین دلیل خانه را ترک کرده و تنها زندگی می‌کند. او مدت طولانی‌ست که از پس مانده‌های غذاهای سطل زباله‌ی یکی از رستوران‌ها تغذیه می‌کند و کسی از حضور او در آن‌جا آگاهی ندارد.

در یکی از روزها پدر و خواهرش برای دیدن او به دیدارش می‌آیند. او پس از این دیدار حس می‌کند که چقدر دلتنگ آن‌ها بوده است، اما این دلتنگی باعث نمی‌شود که تجدید نظر کند و به خانه برگردد و در کنار آن‌ها زندگی کند. در یکی از شب‌ها که در حال استراحت بود، روزنامه‌ای قدیمی و مچاله شده را می‌خواند، در آن روزنامه خبر ناپدید شدن او و ارتباط او با مرگ مادرش نوشته شده بود. اما پس از مطالعه این تیتر باز هم او به زندگی در سطل زباله رستوران ادامه می‌دهد.

آناماریا ماتوته (Ana Maria Matute) در داستان توبه کار، جهانی مملو از ریا و دروغ را به تصویر می‌کشد. او روایت خود را پس از جریانات مهمی که رخ می‌دهد، بیان می‌کند. جریاناتی که حوادث داستان به خاطر آن‌ها به وجود آمده است. شخصیت اصلی داستان پزشکی‌ست که به عموی پولدار و ثروتمندش می‌گوید که دیگر وقتی برای زندگی کردن ندارد و او را ناخواسته مجبور به عمل جراحی می‌کند.

داستان دو نامه نوشته جی. پی. دانلیوی (J. P. Donleavy) درباره‌ی اتفاقاتی است که در نامه‌های دو زوج گنجانده شده، این دو زوج که به دلیل دخالت‌های بی‌جا و بی‌مورد اطرافیان و خانواده‌هایشان زندگی‌شان از هم پاشیده شده است و یکی از آن‌ها تصمیم می‌گیرد که با نامه‌نگاری مشکلات را حل کند و داستان را ختم به خیر کند.

مردی در قطار نوشته الکس هیلی (Alex Haley)، درباره‌ی مردی بسیار سخاوتمند و مهربان است. او به مردی که زمانی برده بوده و کارهای کشاورزی و سخت انجام می‌داده، کمک می‌کند که به تحصیل بپردازد و مدرک فوق لیسانس خود را از دانشگاه کرنل کسب نماید.

گرسنگی نوشته‌ی ریچارد وایت (Richard White) بیگانگی نژاد سیاه در درون جامعه‌ی آمریکا را به تصویر می‌کشد. از آنتون چخوف در این مجموعه داستان دو داستان آورده شده است. چخوف در داستان شرط، مانند دیگر داستان‌هایش طنزی غم‌انگیز و دردناک را در کمال سادگی روایت می‌کند. آواز قو در قالب نمایشنامه نوشته شده اما در این مجموعه به صورت داستان آمده است.

آنتوان چخوف (Anton Chekhov)، نمایش‌نامه و داستان‌نویس مطرح و درخشان روسی است که در سال 1860 به دنیا آمد. او در سن 44 سالگی وقتی که موقعیتش به عنوان یک بنیان‌گذار سبک نو در نمایش‌نامه‌نویسی و داستان‌نویسی تثبیت و مطرح شده بود، درگذشت. او حدود 400 داستان کوتاه را به نگارش درآورده است. برخی آثار او عبارت‌انداز: «زندگی من»، «مرغ دریایی»، «انگور فرنگی»، «باغ آلبالو»، «سه خواهر» و «دایی وانیا» و... .

در قسمتی از کتاب صوتی پسری در سطل آشغال مک دونالد می‌شنویم:

«احساس عجیبی داشت. در همان جاده‌ای که سال گذشته خانم تبور کشته شده بود، رانندگی می‌کرد. هیچ نشانه‌ای از قاتل وجود نداشت. فقط این‌طور می‌پنداشتند که خانم تبور در جاده‌ای که به ملاقات همسرش می‌رفت مجبور شد بایستد و کسی را سوار کند. بالاخره اتومبیل را در حالی که با بنزین سوزانده شده بود، پیدا کردند. هر سرنخ ممکن را از بین برده بودند. خانم تبور با ضربه‌های وارد آمده به سرش کشته شده بود. جزئیات دیگری هم بود اما روشن بود که روزنامه‌های محلی، بعضی از آن‌ها را انتخاب کرده بود. مج نمی‌توانست بفهمد چطور شوهر او در همان و در همان خانه‌ی بزرگی که برای خانم تبور به عنوان عروس‌اش برایش خریده بود زندگی می‌کند. او با هیجان ناشی از ترس گفت : او و خانم تبور مدت زیادی نبود که ازدواج کرده بودند، این‌طور نیست؟»

دسته کتاب صوتی داستان 

 

داستان بلند پرفروش  بقلم شهروزبراری     #آوا

این اثر داستانی بلند با تعداد صفحات 412 صفحه از نشر پوررستگار گیلان به چاپ

رسیده و نویسنده توانمند ان با سبک خاص و شهربافت یا بعبارتی مدرنیته خود،  توانسته به چهار گوش شهر سرک بکشد و..... به ادامه مطلب بروید تا خلاصه ای از این اثر را بخوانید..... 

ادامه نوشته

رمان_  حاشیه شهر سردتر است!  

این اثر بقلم شهروز براری صیقلانی به  ماجرای یک عشق زیبا و حقیقی از دو زاویه ی مختلف مینگرد و  برای خواندن خلاصه ی اثر به ادامه این نوشته بروید...   

 

 

 

 

ادامه نوشته

پستوی شهر خیس

32 شيوة داستانپردازي منحصر بفرد  شین_براری 

 
1 .مقدمه 
سبک نو و ساختارشکن در  اثر  "پستوی شهر خیس"  چه نام دارد و یا به کدام سبک و ژانر ادبی و یا هنری  نزدیک تر است؟ 
در پاسخ این پرسش  باید از  مقاله ی تحسین برانگيز در نقد اثر "پستوی شهر خیس"  نقل قول کنم ؛ 
"پستوی شهر خیس" تمامی اندوخته ی ادبی فارسی و ادبیات داستانی را  یکجا دربر گرفته و  در  خود  دارد  اما  از یک بوعد  این اثر فوق بلند  با مختصات و ابعاد و طول و عرض ادبی و  چینش واژگانی و  پیروی از سبکی  نو و ناشناخته  با زبان بی زبانی به تمام سبک های پیشین  دهن کجی و بی احترامی نموده  و از کنار تک تک  سبک های  هنری  مانند  ریالیسم،   ساسییسم،  سوریالیسم،  و امثالهم  گذر کرده و مسیر ناشناخته ی خودش را پیموده،   حال میبایست دو حالت را گمانه زنی داشت  که  حالت اول؛  نویسنده از سواد نویسندگی و هنری  فوق العاده ای برخوردار است و با علم بر اینکه بین سبک ها  پل زده و از قواعد و قوانین پیروی نکرده  تا با اعتماد به نفس و  توشه ی  ارزشمندش توجهات را سوی خود جلب کرده و  آنگاه با خلق اثری بی بدیل و نوگرایانه  و  پیشرو   برای ادبیات داستانی فارسی   چارچوبه ای جدید و  خطوط فرضی  نو و  مبنا و معیار های  بالاتری  تعیین و  تصویب و معرفی کند تا  راهگشاي  کوچه ی بن بست  ادبیات داستانی مان شود  و  تکیه بر جای بزرگان بزند!؟  

2_  نویسنده ای حقیقی و ساختار شکن  پیدا شده که قصد دارد یک تنه به جنگ با  لشکر اساتید و ریش سفيدان  قلم به دست و خردمند برود تا  خودش را  انگشت نما کند و پس از مدتی  زار و آشفته،   آزرده خاطر و پرشان حال  به گوشه ی  انزوا و تارک دنیایش  بخزد و در غروب غم انگیز  یک جمعه ی ابری در  اواسط خزان  سالهای پیشرو    اقدام به  پایان زندگانی اش بدهد و وقتی که  هجرت کرد و روح از تن جدا ساخت   به یکباره  همگان  شروع به  تحسین و تمجید و  پیروی از  اصول و قواعدش  کنند  تا  رسم  زنده کشان  مرده پرست  این  دیار  به  قوه ی خود  باقی و جاری بماند (همانند  مرحومان هادی صداقت"صادق هدایت" _ غزاله علیزاده و...)  
  تنها نکته ی  مشخص در ابتدای  امر  این حقیقت است که  نگارنده ی  اثر "پستوی شهر خیس"   فردی متفاوت و صاحب اندیشه و سبک است  و از سر آشنایی و آگاهی  بر  قوانین و قواعد  دست به ساختار شکنی کرده  زیرا  پیرنگ بسیار قوی اثر و  بکارگیری  تکنیک های  متنوع نویسندگی  و  آشنایی  و  پیروی از فن نویسندگی خلاق  بشکل های جدید و  نامتعارف   همه و همگی  از  نکات برجسته و  ستودنی این اثر  می باشند  و گواهی بر بالا بودن تراز  فنی  و  کیفیت ممتاز و عیار مرغوب  نگارنده است.  

 حال   گریزی بر  ادبيات داستاني،  خواهیم زد .  و پیرامون   چاپ و نشر و توقیف و حواشی  عجیب یک کتاب محبوب به اسم ؛  پستوی شهرخیس   به نقد  و بررسی  می پردازیم   و  برخی از جنبه های پنهانش را  قدم به قدم  مرور میکنیم ..... 
  در  اثر  ادبیات داستانی "پستوی شهر خیس"  بطور  بی سابقه و  غیر معمول  ما  تمام  اشکال و ابعاد   مربوط به  ادبیات  داستانی را  خواهیم یافت  یعنی از  متل؛ قصه های بومی و شفاهی _  از  لالابی های مادرانه کهن و فورکلور  و بومی  و  قصه،  داستانک،  داستان کوتاه،  نیمه بلند  بلند  فوق بلند  رمان و غیره...   این اثر همچنین از گسترده ترين عرصه هاي زبان و ادبيات فارسـي، است و نحوه نگارشی آن  منثـوري گفتـه
 ميشود كه از ماهيت تخيلي برخوردارند . ادبيات داستاني بـه قصـه، داسـتان كوتـاه، رمـان،
رمانس، و . .. تقسيم ميشود  که هر داستان میتواند تنها  به یکی از این اشکال  نوشته و  عرضه شود   یا  داستان کوتاه  باشد و یا بلند  ،   اما  در  پستوی شهر خیس   بشکل  تحمل پذیر  و  نامحسوسی   سبک ها پیچیده بر   پیرنگ قوی و نو آورانه اش  شده  و  مخاطب را طلسم  سیر پیوستگی  روند  جریان داستان  میسازد  تا  به  نکات کلی  آن   کمتر توجه شود     آنگاه  با  درون مایه منحصر بفرد و  سبک  ساختارشکنانه اش    روز های  مدیدی  مخاطب  را میخکوب   محو خواندن  کتاب  میسازد.    اپیزود ها  و فصل ها  و پیرنگ های اصلی و فرعی   و تکنیک ها  در یکدیگر  تنیده شده  و . هر يك از اين تقسيمات، خود، قابل تقسيم به انواع گونـاگون
ديگرند ( ميرصادقي، 1386) 
از ميان انواع ادبيات داستاني قصه قديمي ترين آنهاست  که  ما  به  زیباترین شکل موجود  در  سراسر  این اثر  به آن  بر خواهیم خورد،     قصه  چیست؟   تاریخچه قصه را بیشتر  بشناسیم بد نیست. ؛ 
         . مردم، از گذشته هـاي دور، بـه
 قصه هاي نقالان گوش ميسپردند و آنها را دنبال ميكردند . هرچند هدف قصه ها، به ظاهر،
 خلق شخصيت ها و ايجاد كشش و سرگرم كردن خواننـده يـا شـنونده اسـت، درونمايـه و
.زيربناي فكري و اجتماعي قصه ها ترويج و اشاعة اصول انساني، از جمله عدالت اجتمـاعي
 و احترام به حقوق ديگران، است. 
  تمامی این  نکات  در  اثر پستوی شهر خیس  به شکل  ممتد و  متعدد  بکار گرفته شده     نویسنده به  روشنی آگاه است که  قصه ها، با نشان دادن آرمانهاي مردمِ نيكسرشت و سرنوشت شومِ تبهكاران، به انسانها
 پند و اندرز ميدهند و آنها را به داشتن خصلتهاي نيكو تشويق و ترغيب ميكنند. 
از همینرو  توانسته با آگاهی از  زوایای  نهان و آشکار   مبحثی  همچون  "قصه گویی"    بهره ی کافی را  ببرد. 
اصطلاح داستان ممكن است، به طور كلي، بر هر اثر تخيلي، كه به نثر نوشته مـيشـود،
 اطلاق شود.  از همینرو  میبایست به "پستوی شهر خیس"  داستان  گفت.  زیرا تمامی  ابعاد و  خصایص  یک  "داستان"  را  در بر میگیرد.   و در نگاهی دقیق تر  میبایست  از  فزط تعداد کثیر داستان های  نهفته در  داستان بزرگتر  ،  به آن گفت؛  مجموعه داستان های  پستوی شهر خیس
   داستان   یا  مجموعه داستان ها   ؟     هر  دو  صحیح است . هرچند كه اين دو نيـز آثـار
.تخيلي به شمار ميروند. امروزه، اين واژه براي رمان، داستان كوتاه، داستان بلند، و گونه هاي
 وابسته به كار ميرود (تميمداري، 1377 : 25 - 26) 
داستان   "پستوی شهر خیس" قصه اي برساخته است، يعني محصول غيرمتعارف و غيرواقعي قوة تخيل انسـان
 است . داستان ميتواند مبتني بر امور واقع باشد و نزديكترين انطباق ممكن را بين قصه اش
 و چيزهايي كه عملاً در جهان رخ داده اند حفظ كند، يا مانند اپیزود های  نیلیا  و هاجر   بسيار خيالبافانه باشد و دركي را كه
 از ممكنات معمول زندگي داريم بيان نكند. هرچند داستان موجوديتي واقعـي دارد، تجربـة
 داستان غيرواقعي است. تجربة داستان بيشتر شبيه خواب ديدن است تـا فعاليـت معمـول در
بيداري.   این داستان ما را مجذوب ميكند، چون، به طرقي پيچيده، در عين حال، هـم شـبيه بـه
 زندگي است و هم نيست، و مقصود ما هم كه ميگوييم «تقليد» است جز اين نيست . پـس
 تجربة داستان براي ما هم متضمن لذت است و هم درك 
  
 در این اثر    « نثر گفتاري يا نثر محاوره » آمده است:
           نثر گفتـاري يـا
 نثر محاوره نثري است كه از زبان مردم سرچشمه ميگيرد و همة ويژگي هاي اين زبـان را
 در خود دارد، از اينرو، درك آن براي همه آسان است. در اين نوع نثر، جمله هـا سـاده و
 كوتاه و گاه بريده بريده است. اغلب در آنْ واژه ها و گاه افعال تكرار ميشود . اين نوع نثـر
 از آرايش لفظي خالي است. تعبيرهاي مجازي، كه در آن بـه كـار مـيرود، دور از ذهـن و
پيچيده نيست و در همان حدي است كه مردم عادي، هنگام گفتوگو، اغلب، به صـورت
 كنايه يا ضرب المثل يا اصطلاحات عاميانه به كار ميبرند. نمونه هـاي خـوب نثـر گفتـاري
 فارسي را در قصه هاي عاميانة كوتاه و بلند فارسي ميتوان ديد، كه متفاوت ترین و منحصربفرد ترین  نمونه های آثار  که چنین خاصیت و مشخصه ای را دارا باشد  میتوان به "پستوی شهر خیس"  از شین براری  اشاره داشت.   با شیرینی و جذابیت و  کشش خاص و  جمله بندی های  راحت  اثری فوق بلند آفریده که از ابعاد دیگر  همچون  تکنیک و پیرنگ و  محتوا و درونمایه  و  روایت و  سبک و ژانر  بسیار  نو آورانه و  بی بدیل   به نگارش در آمده این اثر.    برای اولین  تجربه در دوران  مدرنیته   اثری با سبک فرمالیسم هنری  مکتب روسی  به زبان فارسی توسط نویسنده ای ایرانی  خلق شد.  ابتدای امر  نقدهای مثبت و تاثیرگذاری  از این اثر فاخر  نوشته شد و  برخی از هنرمندان مطرح دنیا که فارسی خوان و ایرانی تبار بودند  را به تحسین و  تمجید واداشت،  همانند  استاد شیرین نشاط،   استاد فرج سرکوهی،    نویسندگان داخلی مطرحی نیز  توجهاتشان را سوی آین  ساختارشکنی  توسط نوقلم جوان،  جلب نمودند   و همانند  نویسنده  جناب آقای دولت آبادی  به  ابراز نظر  و  نقد  و یا گاهی  اعتراض پیرامون  تبعات چنین ساختارشکنی هایی  پرداختند. 
  
از جمله قصه هاي بلند  غیر عاميانه ايراني در دهه ی اخیر،  داستان جذاب  فوق بلند  با نام  ؛ 
             "  پَستویِ شهرِ خیس "  
     است . لطف تـأثير ايـن
 داستان تا حدي ناشي از نثر ساده و روان نويسـنده اسـت. زبـان آن سـاده و روان اسـت و
 قصه گو شيوة ايجاز را برگزيده است. 
شيوة نگارش و قرائن ديگري، از قبيل مزدخواستن راوي در ضمن نقالي، نشان ميدهد
كه در تنهاترین  سری چاپ و نشر و توزیع آن بصورت نسخه چاپی به سایز  رقعی با جلد گلاسه دو لبه و کاغذ با کیفیت سوىدی و فونت کوچکتر از معمول به میزان سایز 14 "فونت تحریر"  با تعداد صفحات 387 صفحه  با کادر و حاشیه ی بسیار کمتر از حد معمول  ،  با تیراژ محدود از  طریق انتشارات  رستگارگیلان  روانهء بازار کتاب شد.  اما ویترین های محدودی رنگ این کتاب را به خود دیدند  زیرا  انتشارات مربوطه  یکی از  فعال ترین  مراکز پخش و فروش آثار ادبیات داستانی در حوزه ی کتاب میباشد و از جهتی هم این انتشارات  دارای تعداد شعبات فروش کتاب و نمایندگی های پرتعدادی در سطح استان های شمالی و تهران  و شیراز و مشهد و اصفهان و تبریز و بوشهر و  بم و  سنندج و زنجان و ابهر  و لاهیجان و ساری و  گرگان  میباشد  و  طبیعتا  تیراژ چاپ نخست  در  همین شعبات مربوطه  بفروش رفت.  و پس از بروز حواشی و اعتراضات و تغییر وزیر محترم وزارت ارشاد و اسلامی (دکتر علی جنتی)  و انتصاب مدیران و روسای جناح موسوم به اصولگرا   این اثر موفق  را  توقیف  نموده و  از تجدید چاپ آن  جلوگیری بعمل آوردند.  تنها و تنها بهانه ای که برای حذف رغیب سیاسی برای جناح اصولگرا بر علیه  دکترعلی جنتی  موجود بود  این مبحث بوده که چرا در زمان  وزارت ایشان بعنوان وزیر  در وزارت ارشاد اسلامی کشور  چندین نویسنده  آزاد اندیش و  کاریزماتیک و منحصربفرد مانند  یغما گلرویی_فاطمه اختصاری_علی بیگی_ شین براری _  مجوز چاپ و نشر آثار ادبی به دست آورده بودند.  از این اتفاق با عنوان   "مجوز های چاپ کتاب  فله ای"  نام برده شد،   تا بدین طریق رغیب جناح اصلاح طلب را  از  صندلی قدرت و وزارتخانه پایین بکشانند  و بتوانند  قدمی موفق در راستای  فشار  های  سیاسی بر علیه حسن روحانی  برداشته باشند.    از اینرو  میتوان  شین براری  را قربانی  دعواهای  سیاسی دانست ،  البته  قابل ذکر است که  روزنامه آفتاب یزد در سری چاپ روز  24 اردیبهشت 1396  بر علیه  شین براری  و چند نویسنده ی نام برده شود در بالا،   تیتر  جنجالی زد و در ستون  صفحه فرهنگ و هنر   توسط سردبیر خود  مقاله ی کوتاهی چاپ کرد و از این نویسندگان  به عنوان   نمونه های تهاجم فرهنگی  یاد کرد  و  یا  میتوان به  ستون نقد ادبی  هفته نامه گیل خبر    اشاره داشت که در تاریخ 29 اردیبهشت همان سال  به فاصله ی کوتاهی پس از روزنامه آفتاب یزد  به  اعتراض علیه  آثار همین نویسندگان پرداخت و تیتر زد؛  
   ورود فساد  و فحشا به حوزه ی نشر کتاب "  
در این مقاله  بر برخی جملات از آثار  نویسنده  اقای بیگی  و  چند مصراع و بیت از اشعار خانم  فاطمه اختصاری   اشاره شده بود که  رد پای  استعاره ها و کنایه های  جنسی  را میتوانستیم بیابیم.   
در نهایت امر  مهم ترین حادثه وقتی رخ داد که خود نویسنده  شین براری  ممنوع القلم  شد    و  یک پاراگراف  چاپ شده  در اپیزود  نیلیا  که  مربوط به شرح  کابوس شبانه ی یک از شخصیت های اثر بود   سبب  جنجال و  بایکوت  سراسری گشت.   زیرکانه  نگارش در آمده بود  که  توانست از سد تیغ تیز ممیزی  بگذرد  و  وزارت ارشاد و یا  سانسورچي های حوزه ی نشر کتاب  متوجه ی  مطلب نشدند.  اما کمتر از شش ماه پس از چاپ اثر  بالاخره   صدایش در آمد و دست نویسنده  رو شد   . شین براری زیرکانه و جثورانه  بر علیه  قتل های زنجیره ای دهه  هفتاد و  کشته شدن هفتاد  هشت نویسنده ی روشنفکر کشور  به دست  عده ای خودسر از وزارت اطلاعات و امنیت کشور  اعتراض کرده بود و کنایه وار  ماجرا را در کابوس شبانه ی نیلیا  به قلم آورده بود  همچنین  ماجرای اتوبوس ارمنستان و بیست و یک نویسنده ای که مقصد  را ته دره  برگزیده بودند  را به  آن  اضافه نمود و  خلاصه معجون غلیظی از یک  حرکت اعتراضی و آزادی خواهانه را  به اکران در آورد. از آن پس بود که  بسیاری از هنرمندان اصیل و معتبر در سطح بین المللی و ایرانیان مقیم غربت  از نویسنده مربوطه حمایت کرده و بیشتر سبب بروز حساسیت در  داخل  کشور شدند  تا تمام و کمال  او را  بایکوت و بلوکه کنند.

اشعار نو

[][][]همینجام[][][][]
نزدیک به توام
اگر می‌خواهی احساس مرا بدانی
به سایه‌ات نگاه کن
نزدیک به توام
حال که هرگز نمی‌توانم لمست کنم

جمال ثریا
[][][][][]JAMAL[][]SORAYA[][][][][]

[][][]الزایمر[][][]

دشوار است فراموشی لبخند تو
خانه‌ام را گم کرده‌ام
این جریان هولناک
عطرهای تو در باران
مرا آسوده نمی‌گذارند
پس
باز آی در این فصل بی باران
اقرار می‌کنم
تو را دوست داشتم
تو
همان که مرا با لباس آبی
به عمق تعجب و انکار انبوه برده بودی
من ایستادم
بی دفاع
تو بردی
من ماندم
تو بردی
گفتم: ببر که من دوست دارم
گفتم: رها می‌شوم
از یاد تو
از لباس آبی
قلب من گواه بر تو دارد
دشوار است
فراموشی لبخند تو
تو حتی در هنگام خداحافظی
من را
در راهرو نگاه نمی‌کردی
می‌رفتی می‌رفتی

احمدرضا احمدی
[][][]AHMADREZA[][]AHMQDI[][][]

[][][]دوستت دارم[][][][]
منم که دوستت دارم

منم که دوستت دارم
نه مردی که دستش را به نرده‌ها گرفته
نه باران پشت پنجره
منم که دوستت دارم
و غم
بشکه‌های سنگینی را
در دلم جابه‌جا می‌کند.

غلامرضا بروسان
[][][]GHL[][]BROSAN[][][]

[][][]تو را نمی‌بینم[][][]
نمیبینمت...
تا چشم کار می‌کند
تو را نمی‌بینم.
از نشان‌هایی که داده‌اند
باید همین دور و برها باشی
زیر همین گوشه از آسمان
که می‌تواند فیروزه‌ای باشد
جایی در رنگهای خلوتِ این شهر
در عطر سنگین همین ماه
که شب بوها را
گیج کرده است
پشت یکی از همین پنجره‌ها
که مرا در خیابانهای در به در این شهر
تکثیر می‌کند.
تا به اینجا
تمام نشانی‌ها
درست از آب درآمده است.
آسمان
ماه
شب بوهای گیج
میز صبحانه‌ای در آفتاب نیمروز
فنجان خالی قهوه
ماتیک خوشرنگی
بر فیلتر سیگاری نیم سوخته
دستمال کاغذی‌ای که بوی دستهای تو را می‌دهد
و سایه‌ی خُنکی که مرغابیان
به خُرده نانی که تو بر آن پاشیده‌ای
تک می‌زنند.

می‌بینی که راه را
اشتباه نیامده‌ام.
آنقدر نزدیک شده‌ام
که شبیه تو را دیگر
به ندرت می‌بینم
اما تا چشم کار می‌کند
تو را نمی‌بینم
تو را ندیده‌ام
تو را...

عباس صفاری
[][][][]ABAC[][]SAFARY[][][][]

[][][][][]چشم براه[][][][][]
چشم دوخته به دوردست

فردا آمده است و ایستاده است
پیش روی من
می‌پرسد چه می‌خواستی؟

با عصا او را کنار می‌زنم
همچنان چشم دوخته به دوردست
منتظر...

شهاب مقربین
[][][][][]SHAHAB[][]Mghrebin[][][][][]


[][][]دلم به‌جا نیست[][][]

رو به سمت نور ایستاده‌ام
دلم برای تک‌تک شما تنگ است
خوب که دقت کنی
کوکِ بریده‌ی باد و
عطسه‌ی بی‌هنگامِ حباب هم
همین را می‌گویند.
دلم به‌جا نیست
پایم به راه نمی‌آید
هنوز چیزهای بسیاری هست
که دوست‌شان دارم.
فدای فهمِ ستاره در ظلمتِ بی‌چراغ!
من... بعد از هزار سالِ تمام حتی
باز روزی مُرده‌ام به خانه بازخواهد گشت
تو از این تنبوره‌زنانِ توی کوچه نترس
نمی‌گذارم شب‌های ساکتِ پاییزی
از هول و ولایِ لرزانِ باد بترسی...!
هر کجا که باشم
باز کفن بر شانه از اشتباهِ مرگ می‌گذرم
می‌آیم مشق‌های عقب‌مانده‌ی تو را می‌نویسم
پتوی چهارخانه‌ی خودم را
تا زیرِ چانه‌ات بالا می‌کشم
و بعد... یک‌طوری پرده را کنار می‌زنم
که باد از شمارشِ مُردگانِ بی‌گورش
نفهمد که یکی کم دارد!

سید علی صالحی
[][][][]SEYED[][]ALI[][]SALEHI[][][][]

[][][]پاییز[][][]
بادها در پاییز بی رحم تر می وزند
بادها در پاییز بی رحم تر می وزند
اصلا بعید نیست
آدم ها را
با درخت ها اشتباه بگیرند
زود به خانه برگرد!
زیاد بیرون نمان!
این بادها
اگر کلاه را ببرند
به فکر بردن سرها می افتند

رسول یونان

[][][][][][]RASUL[][]YOUNAN[][][][][][][]

[][][]دور از کجا؟[][][]
دور از کجا؟...
وقتی می گوییم دور
دور از کجا؟
هرکسی باید
یک نفر داشته باشد
تا فاصله ها را با او بسنجد

حسن آذری


[][][]ما بی تو فقیر شده ایم![][][]

نبودن تو
فقط نبودن تو نیست
نبودن خیلی چیزهاست
کلاه روی سرمان نمی ایستد
شعر نمی چسبد
پول در جیبمان دوام نمی آورد
نمک از نان رفته
خنکی از آب
ما بی تو فقیر شده ایم!

رسول یونان


[][][][][]زندگی جهنمی[][][][][][]

این زیستن جهنمی ست
از خواب می ترسم
از بیداری ام بیزارم
بین خواب و بیداری ام حیرانم

این زیستن جهنمی ست
و تو
مامور عذاب همیشگی

کسی که عاشق می شود
از جهان رانده می شود
نه خدا دارد
نه مرگ
نورس یکن
ترجمه ی بابک شاکر


[][][][]ازدور... [][][][]
از دور...

دزدیده
دزدیده
نگاهت می کنم
از دور...
با هزار نیرنگ
به هزار رنگ درمی آیم
باد می شوم
گونه هایت را می دزدم
موهایت را می دزدم.

لبخندت را از دست نمی دهم
هرچند برای من نیست
دستانت را از دست نمی دهم
هرچند با من نیست
دزدیده
دزدیده
عشق بازی می کنم
از دور
تو به سلامت به خانه خواهی رسید
و من
لب هایم را در سکوت آتش خواهم زد.

 الياس علوی


[][][][][][][][]اطراف خانه ی من[][][][][][][]
آنکس که به جستجوی آزادی است...

در اطراف خانه ی من
آنکس که به دیوار فکر می کند، آزاد است!
آنکس که به پنجره... غمگین!
و آنکس که به جستجوی آزادی است،
میان چاردیواری نشسته
می ایستد... چند قدم راه می رود!
نشسته... می ایستد
چند قدم راه می رود!
نشسته... می ایستد... چند قدم راه می رود!
نشسته
می ایستد... چند قدم راه می رود!
نشسته... می ایستد
چند قدم...
حتی تو هم خسته شدی از این شعر
حالا چه برسد به او که...
نشسته
می ایستد...
نه!...
افتاد!
 گروس عبدالملکیان
[][][][]GAROOS[][][][]

[][][][][][][][]تو را نخواهم بخشید[][][][][][]

نمیبخشمت!...
دیگر همانند گذشته دلتنگ‌ات نمی‌شوم
حتی دیگر گاه به گاه گریه هم نمی‌کنم
در تمام جملاتی که نام تو در آنها جاری‌ست
چشمانم پُر نمی‌شود
تقویم روزهای نیامدنت را هم دور انداخته‌ام
کمی خسته‌ام
کمی شکسته
کمی هم نبودنت، مرا تیره کرده است
اینکه چطور دوباره خوب خواهم شد را
هنوز یاد نگرفته‌ام
و اگر کسی حالم را بپرسد
تنها می‌گویم "خوبم!"
اما مضطربم...
فراموش کردن تو
علیرغم اینکه میلیون‌ها بار
به حافظه‌ام سر می‌زنم
و نمی‌توانم چهره‌ات را به خاطر بیاورم
من را می‌ترساند
دیگر آمدنت را انتظار نمی‌کشم
حتی دیگر از خواسته‌ام برای آمدنت گذشته‌ام
اینکه از حال و روزت با خبر باشم
دیگر برایم مهم نیست

بعضی وقت‌ها به یادت می‌افتم
با خود می‌گویم: به من چه؟
درد من برای من کافی‌ست!

آیا به نبودنت عادت کرده‌ام؟
از خیال بودنت گذشته‌ام؟

مضطربم...
اگر عاشق کسی دیگر شوم
باور کن آن روز تا عمر دارم
تو را نخواهم بخشید
ازدمیر آصف
ترجمه ی سیامک تقی زاده


[][][][][][]چگونه دلم تنگ نشود[][][][][][]

چگونه دلم تنگ نشود
برای شبی که پر ستاره تر
خانه ای که خلوت تر
تویی که زیباتر
منی که دیوانه تر
و بستری که کوچکتر بود

عباس صفاری


[][][][][][]SHYN[ْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْ]BRARY[][][][][][]

چیزی بگو... 
دخترکی که خزان شد
روزی اما،  بهار بود

دخترک 
چیزی بگو   
مثل بهار
مثلا شکوفه کن
و یا ببار
مانند رحمتی بر درونم
یا رنگین کمان باش و
روحم را در آغوش بگیر
چیزی بگو
فراتر از حرف باشد
جانم را لمس کند

چیزی بگو
مثلا "کنارت هستم"
[][][][][][]SHYN[ْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْ]BRARY[][][][][][]
عطرِ آهسته ی هوا

من از عطرِ آهسته ی هوا می فهمم
تو باید تازگی ها
از اینجا گذشته باشی...
[][][][][][]SHYN[ْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْ]BRARY[][][][][][]
خنده های تو

الفبا برای سخن گفتن نیست
برای نوشتن نام توست
اعداد
پیش از تولد تو به صف ایستادند
تا راز زادروز تو را بدانند
دستهای من
برای جست و جوی تو پیدا شدند
دهانم
کشف دهان توست
ای کاشف آتش!
در آسمان دلم توده برفی است
که به خنده های تو دل بسته است
[][][][][][]SHYN[ْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْ]BRARY[][][][][][]
من، عذابِ توام ناظم بلفطره

هنوز دست داشتم که بهار را بغل کنم
هنوز لب داشتم که بگویم، ببوسمت
هنوز پا داشتم...
و این سطرِ لعنتى
از سطرهاى قبل دور شد
چشمان پیر کنعان، براه ماند کور شد
پسرکی رفته زِ _ یاد ، در اغماء غرق نور شد ، زیاد.... 
 و از پله هاى تنهایىِ بزرگ بالا رفت.
چیزى در رویاهامان مى سوخت
و دود از قطار برمى خاست
من از اغماء بی غم بازگشتم
یلدای ایام بود و من با دخترت یعنی  بهار، بازگشتم
حالا
من از شهر ری بازگشته ام 
از بس سینه را محرم راز کرده ام، خسته ام
حالا
من، عذابِ توام     
من، جهنمِ توام!
تو مجبورى تا به افشای رازم، رسوا شوی
تاکه شاید کهنه ى جهنمت را عوض کنى بازم
و هیچ چیز غمگین تر از این نیست
که مجبور باشى    سیه بختی دخترت را ببینی 
شکست خوردنش را ببینی 
جهنمت را بغل کنى
جهنمت را ببوسى
از غم دخترت بپوسی
به رمال و جادوگر،  چشم بدوزی 


[][][][][][]SHYN[ْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْ][]BRARY[][][][][][]

[][][][]ناخولسته[][][][]
ناخواسته
پیچ و تاب تند جاده ها را دوست دارم
وقتی عبور از این پیچ و تاب
در اتوبوسی کنار تو
ناخواسته
ما را به آغوش هم می کشاند
#شین براری  ۰۱:۰۴  

 [][][][][]2[][][][][]بدایه[][][][][][]
بدایه

برای انتهای من، بدایه ای دوباره باش
برای زخم کهنه ام، کمی به فکر چاره باش

نهال من شکسته و امید یک جوانه نیست
در اوج نا امیدی ام، برای من عصاره باش

به یک نگاه روشنت به آتشم کشیده ای
گدازه ی علاقه را، به چشم خود نظاره باش
کنون که قحطی سخن، وَ حرف عاشقانه است
درون شعر شاعران، به جای استعاره باش

در این قرون بی کسی، که زندگی جهنم است
بمان و عاشقی کن و زبانزدی هزاره باش

تو از گذشته آمدی، وَ حال من به دست توست
برای شعر تازه ام، مخاطبی مضارع باش
در انتهای جاده ام، در انتهای زندگی
برای انتهای من، بدایه ای دوباره باش
شهروزبراری# ۱۳۹۱/۰۸/۱۷  

[][][][][]۳[][][][][]بیزار[][][][][]

بیزارم از تمام سه نقطه های ناپدید
این حرفهای گم از انحنای دید

بیزارم از خودم، دلم، خیال تو
قلبی که با وجود تو در سینه ام تپید

بیزارم از لب سرخ و چشم مست تو
چشمی که در وجود من این عشق را ندید

بیزارم از تلف سال های زندگی
عمری که غم فروخت و شادیم خرید

بیزارم از تمام گذشته، تمام حال
بیزارتر من از ماضی بعید

بیزارم از خودم، دلم، این سوال بی جواب
عشقی چرا چنین خدا در من آفرید؟

بیزارم از عذاب گناه و اینبار قلب من
باید که داده شود غسل در اسید
#احسان-نصری

[][][]4[][][]اثبات یک حقیقت[][][][]

اثبات یک حقیقت

سرانجام روزی
به قلبت باز خواهم گشت
هرچند سخت
هرچند دور
و هرچند دیر باشد
تا دلیلی بر
اثبات این حقیقت باشم که:
"دیر رسیدن
بهتر از هرگز نرسیدن است
#احسان-نصری

[][][][]5[][][][]راهی تازه[][][][]
راهی تازه
لب های تو
شبیه مسئله های ریاضی
شیرین اند
و من دلم می خواهد
هر بار
از راهی تازه
امتحانشان کنم
#شهروز_براری

[][][]6[][][][]هفتمین ماه فراوانی[][][][][]
هفتمین ماه برکت
نمی دانم هنوز شعر مرا با عشق می خوانی؟
و من را چون گذشته، پاره ای از خویش می دانی؟

سکوتم تشنه ی لمس صدای توست
به سانِ یک بیابان و امید روز بارانی

چه دلگیرم از این "شب بی تو بودن ها" 
و دلتنگ همان طعم گس شب های آبانی

شب زادروزم، در یلدا گذشت اما هنوز هم می رنجم
از این روزای کوتاه و از این شب های طولانی
تمام شب میان خواب هایم در گذر هستی
اگرچه تو گذشتی از دلم با هرچه آسانی
لباس گرم بر تن کن، کلاهی بر سرت بگذار
که بد تا می کند دلسردیت همچون زمستانی...

نوید هفتاد قرن قحطی برایم داشت
تمام خاطراتت، هفتمین ماه فراوانی

وجودم از تو سرشار و خیالم از تو لبریز است
فراموشت نخواهم کرد، آنی و کمتر از آنی
#شین-براری

[][][][]۷[][][][]ناشناخته[][][][][]
ناشناخته
تو را
هرگز نخواهم سرود

می خواهم تا ابد
ناشناخته ترین زیبای جهان بمانی
که فقط
من می شناسمش
#احسان نصری

[][][][]8[][][][]حتی اگر...[][][][]

حتی اگر،،،،
وقتی تو نباشی
تمام دنیا
پیش چشمم تاریک است

حتی اگر
خورشید را به سقف اتاقم بیاویزم

حتی اگر
تمام کرم های شب تاب را
به دیوار اتاقم بچسبانم

حتی اگر
تمام فانوس های دریایی را
در تاقچه ی اتاقم جای دهم

باز هم
تاریکی... تاریکی... تاریکی...

بی تو خوب می فهمم:
"تاریکی" از ریشه ی "ترک" است
#احسان نصری
[][][][][][]پایان[][][][][]

شین براری

غروب‌پاییز در شهر
غروب خزان خورده ی رشت....
غ‍‌ــَـ‍‌م ان‍‌گـ‍‌یــ‍‌‌‍‌ز بود _ ک‍‌ه‍. خیابان پُـ‍‌ر بودا ز قرارهایی ک‍‍‌‍‌‌‌‌ه‍‍ ی‍‌کی نیام‍‌ده‍‌ بود، _یکی بی قرار و دلشِکسته، برگَ‍‌شته بود!  اندوه‍‌ِ ـ‍‌ م‍‌َن اما اَز جِنسِ س‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌وم بود!..ن با هیچ کس ،هیچ کجای این شهر هیچگاه‍‌ قراری نداشته‌ام .  _شهر همواره در حاشیه سردتر است ، تیرهای چراغ برق هرچه از مرکز شهر فاصله میگیرند  کَج‌تر و کوتاه‌تر  بنظر می‍ایند. در ازای هرفرد ‌یک‌صندوق ‌خیریه نصب کرده‌اند. مابین پیرمرد ژولیده‌ای که سر چهارراه‌ِ بیچارگی اسفند‌دود میکند و این گداهایِ آهنی  (صندوق‌های‌صدقه) رقابتی سالم برقرار است ، نیمه‌شب‌ها در سکوت کوچه‌ها ، گربه‌های شرور محله همچون دسته‌‌‌‌ از ارازل و اوباش به جان یکدیگر می‌افتند و هیاهو بپا میکنند ، در این بین پیرمرد اسفندی مشغول ایجاد تعامل با رقبای هرروزه‌ی خود است و این رقابت به رفاقتی یکطرفه مبدل میگردد و پیرمرد با میله‌ای بلند و مقداری چسبِ موش اسکناس‌ها را یک‌به‌یک ، از حلقوم گدا آهنی بیرون میکشد و بی‌رحمانه زیر لب به شخصی که اسکناس پاره داخل صندوق صدقه انداخته فـُـحش میدهد .مسیر آسفالت خیابان‌ به تنِ خاکیِ کوچه‌مان فَخر میفروشد. 

 _________
روزگار
روزگار پیچیده به دور شهر  
 پدر که نیست  مادر بغض را با  روسری اش زیر  گلو گره می زند  و مدام جاروب مي کشد  بر خاطرات رفته بر باد ، و خواهرم ازفرط لاغري پروانه اي غمگين مي شود و به دورم من میچرخد
 
+ ______
دلنوشته
شه‍‌روز _پسرکی شاد و شلو‍‌غ 
امروز در من  س‍‌اک‍‌ت‍‌ه 
 
زما‍‌ن م‍‌ح‍‌و عبور
 
اما در من ثابته .
 
آسم‍‌ان غرق اف‍‌ق
 
ابرها قائمه .
 
اصابت دو ابر
 
صاعقه 
 
عربده‌ی مهیبِ برق و رَعد
 
اینم جالبه
 
سکوت محض 
 
بعدشم ریزش بارون و غم
 
سپس 
 
بوی و عطر خاکُ نَم.
 ___________شین____براری_________

قسمتی از داستان : ارواح شهر سوخته نویسنده‌ی اثر : شهروز براری صیقلانی ناشر: انتشارات پوررستگار

       _آینده آسمان تاریک بود و تکلیف ابرها را کبریت هیچ صاعقه ای روشن نمی کرد عمود شب‌در گلوی افق فرو می رفت و حنجره ای صیقل می خورد، شب هنگام بطرز مشکوکی شهر را سُکوتی مُـ‍‌ب‍‌هَم ف‍‌را گرفت، آسمان بشکل معناداری سرخگون شده بود ناگه صدایِ پارس سگ‌ی ولگرد سکوت‌را ج‍ِــر داد و چُرتِ پاسبان را پاره کرد،  نسیمی بیخبر وزیدَن گرفت با متانَت و به نرمی از چندین کوچه و پسکوچه گذر کرد به مسیر اصلی که رسید ناگه نافرمان شد و طغیان کرد  و همچون بادی سَرکش که از دلِ طوفان رها شده باشد  وحشیانه خود را به هر درب و دیوار و درخت زد ، آنسوی رودخانه‌ی زَر ، سمت پیچ‌ِ خَمِ محله‌ی ضَـ‌رب انتهای بُن‌بست کُهَ‍‌نـسال ، دستانِ ظریفِ دخترکی نوجوان از خواب بیرون مانده، که بادِ سردِ زمستانی مسیرش به این کوچه‌ی خاکی افتاد و لحظه‌ی عبور از بن‌بست خودش را بی‌مهابا و بی‌سبب به پنجره‌ی چوبی‌ و تَرَک خورده‌ی اتاق دخترک کوباند ، عاقبت دخترک ناگزیر بیدار شد و سراسیمه به‌دنبال نیمه‌ی گُمشده‌ی خوابش گشت، گویی که در عالم رویا نیمی از آغوشش جا مانده.... 
 ستاره ها یک به  یک سرخ،  سو سو زدند و آرام آرام سرنوشت مجهول آسمان روشن شد... _ابری که مدتها بالای شهر ایستاده بود ، عاقبت بارید .تا طبق روال و به رسم عادت دخترک شتابان و پابرهنه از خانه‌‌ی نیمه متروکه‌اش خارج شود و به زیر باران برود ، بلکه شاید اینبار بتواند ریزش قطرات باران را لمس کند ، ولی افسوس....  او خیس نشد....    
سپس به‌راه افتاد و 
برای  نوشیدن یک فنجان از عطرِچای ،  از پائیز و زمستان و از اسارت در زمان و مکان ،  از خیابان های پر برگ از سنگفرش های بی‌رنگ ،  از کوچه‌های خاکی و خمیده از  پُل‌های قدیمی و باریک،   از خاطراتی رنگ‌پریده و تاریک ، از دیوار‌های قطور و آجرپوش ، از افکاری پریشان و مخشوش _ از میدان های پر هیاهو _از پله های نمور و باریک  از اتاق های متروک گذشتش تا به فنجان چای رسید....  از خودش پرسید؛ 
چایِ تلــ‍‌ـ‌‍خ سردتر! یاکه چایِ سَــ‍‌رد تلخ‌تَر؟ پاسخ هرچه باشد توفیقی در اصل ماجرا ندارد  او تنها برای استشمامِ جُرعه‌ای از عطرِ خوشِ چای به‌ اینجا آمده و بس....
آنگاه پس از استشمام عطرِ شیرین و خوشِ چای ، زیر لب میگوید:  ‌جسمِ بی روح ،  مُـرده! پس چرا روحِ بی‌جسم، زنده؟   این‌مَن بی جسم ، زنده  پس چرا اون جسم بی من مُرده؟
*****************شین***براری******************   
پسرک پلاک ۱۵۴
__یا کُنج قفس یا مرگ، این بَختِ کبوترهاست.  لانه‌ی جوجه‌ کلاغ صدساله‌ی شهر ، نوک کاج بلند پیداست.  قناری زرد درون قفس لانه اش کوچک اما دلش دریاست . دنیا پل باریکی بین بد و بدترهاست.   ای دنیای وارونه ، بر پدرت  لعنت.  آن خانه‌ی رویایی، که مالک خاطرات کودکیهایم بود کو ، کجاست؟..  آن باغچه‌ی کوچک ، درختان موز یاس و انارم کو، کجاست ؟..  آن لانه‌ی پرعشق ِ پرستوها بروی پیچک یاسم  کو کجاست؟..    حوضچه‌ی کوچک در نقش دریاچه‌ی آرامش  ، آن دشت سرسبز ، آن همهِ آسایش ، کو ، کجاست؟..   آن شوق و شعف پس از اولین صعود به قله‌ی پشت بامم کو کجاست؟. __بر آیینه‌ی ماتِ خانه جای کف دستانم نیست...   دگر اثری از آن پنجره ای که با توپ شکستم نیست...   __خواهرم تنها شریک سقف کج اتاقم بود.   پشتم به پدر گرمو ، او نیز مطیع و عاشق زن‌عمویم بود .   آن روزها ، در خیال من ،پدرم بزرگترین نقاش دنیا بود. ‌    اما دنیای من کوچک ، همقد و اندازه‌ی دستانم بود.   قلم آغشته به رنگ میرقصید درون دست پدر ،بروی تن دیوار  حیاط خلوت خانه  ، نقش میبست شمع و گل و پروانه و یک قلب وارونه! به دور از چشم مادر ، آنهم شبانه.      پدر  بی وقفه حَک میکرد حروف اولِ اسمش را به هر بهانه.   هرسوی و هرجا ، از پریز برق تا شیر سماور و یا کاست های ترانه  .   __من از معرکه ها دور و در مهلکه ها ایمن.   مانده بودم در عجب ، با یک ذهن کنجکاو با هزاران آیا ، حتی از چیستی آبستن.     یک هستی سر دسته‌ی شر بودم.    گور پدر دنیا ، مشغول خودم بودم .    هرطور که خوشتر بود ، آینده جلو میرفت .   هر شُعبده دستش رو میشد و لو میرفت.    __صد مرتبه می افتادم ٫٬ ٬٫  یکبار هم نمیمردم.    کمتر از نمره‌ی بیست از مکتب به خانه نمیبردم .    __آینده‌ی دور، در نظرم ماضی ِ بعیدی بود .   بیخبرکه ، پشت درب ِآرامش، طوفان شدیدی بود.    آن خاطرات خشک ، در متن خیس پر عطش مانده.   آن نیمه ‌ی پُر رنگم ، در کودکی اش مانده     __نیمه شبی ، اسفند سوز ، پدر مبتلا به هجرت شد.   در آغوشم ، سفر کرد و آغوشم غرق ماتم شد.   یاس از غم پدر خشکید ، انار قحر کرد و محکوم تبر شد .   گویی چشمان حسود روزگار ، در تقدیر خبر شد .   هرچه در خیال کاشته بودم بی ثمر شد.      __ من ، مرد ، شدم وقتی ، زن صاحب فروشگاه از بدنش سر رفت.   وقتی دو بغل مهتاب از پیراهنش در رفت.   هجم اندوهم ، اندازه‌ی این کاغذ نیست.   شرح دو جهان خواهش ، با دلنوشتن میسر نیست.   یک چشم پُر از اشک و چشم دگرم خون است.   روزگارِ ِشـَهروز بدتر از قصه ی مجنون است.  سر٬ باز نکن ای اشک ، از جاذبه دوری کن.   ای بُغض ِ پر از عصیان ، این بار صبوری کن.   _ این٫ منِ ، امروزی ، کابوسی پُر از خواب است.    تکلیف هر شبِ مادر ، با قرص اعصاب است.   زندگی پیچیده به دور ِ ِتقدیر ، پابرجاست   دنیا سرشار از اشکها و لبخندهاست،   زندگی تعبیرِ لحظه لحظه ی احساس ماست .    نَفْسِ وجود زندگی همینِ غمها و شادیهاست   __من اشک نخواهم ریخت ، این بُغض خدادادیست.   عادت به خودم دارم.   افسردگی ام عادی ست.    یاد پدر و روح آن خانه ، هنوز در وجودم جاریست.  اقا پوریای گل  خودم خوب میدانم که هر فصل از سرنوشت، دست در دست روزگار ،  اسیر ِ یک بازیست!...    _ رد پای تک تک کارتون های کودکی در ذهن دوست ، باقی ست ،  کوچه های خاطراتمان اگرچه آسفالت گشته اند اما در باور من  همچنان  خاکی ست .... 
+___      _____________نظر+______________
برخی از نظرات کاربران؛ 
    _____________________________________________    مینا‌موحدتنهانشین_۶۶             ۱۲/۱۶/۱۳۹۶  ۱۱:۵۴
  پرفکت ، عال‍ــــی بود  مرسی از خانم خالقی 
_______________________________________________ 
Sadradin alavi55/Monikh     ۱۲:۵۱      ۱۳۹۸/۰۴/۰۸
آخه عزیزم اینو که خانم احمدی موقر ننوشته ک شما ازش تشکر میکنی . اینو خ احمدی تنها ب اشتراک گذاشته ، ولی نمیدونم شهروز اسم مردانه ست یا زنانه ؟  هرچی باشه  کارش درسته، نیلیا رو از ایشون خوندم  ، روانی شدم  از بس سنگین و عمیق بود  
______________________________________________
Lamia_HAYE ri _Pariss     ۱۸:۵۱    ۱۳۹۹/۰۶/۰۸
           نسرین کاویانفر   بجنورد 
     [گل] ممنون از اثر و صاحب اثر .   روانی جان منم  نیلیا رو خوندم به مولا ک از شدت قشنگی دچار مشکلات روحی روانی شدم  آخه چجوری تونسته،  اقدام به خودکشی یا مرگ رو این  چنین زیبا  تجسم کنه؟!  ، ب نقل از یکی از دوستان ، صد در صد بهش گیر میدن ، چون تاثیرات افکارش و پیامهای پنهان در اثرش  تاثیر ژرفی روی روان انسان میزاره ، ما ظرفیت داریم با این حال جوگیر شدیم،  وای به حال نوجوانان..... 
______________________________________________
Negar@FOR0zen       ۱۴:۲۸      ۱۳۹۹/۰۳/۰۲ 
    دنیا معنوی   
                       قبول دارم کاملا.  باید جلوی چاپ اثری مث نیلیا رو بگیرند. خب گیریم زیبا و تاثیر گذار ولی چ فایده ک ایده ی خودکشی و رفتن ب عالم دیگه رو ب مخاطب غیرمستقیم القا کنه
_________________________________
Haśk89n3avn@yahoo      میلاد تنهانشین    ۱۳۹۹/۰۷/۲۲    Data;       time: ۱۴:۵۶
   Chi migid akhe? Kojaye nilia chenin payami dare?  Man bish az panj bar khondamesh  ta kashf konam dalile  tacirate Rohi Ravanish k Rom gozashte chie?  Hanozam nafahmidam
_________________________________________
 
متن از کتاب دوشیزه‌ی هرزه‌ی پیر (نویسنده : شهروز براری صیقلانی) نشر‌منثورمجد
شب!... شب‌های من، بی‌تو ، در کنجِ خلوت این باغِ سیاه، سرد و دردناک ، به روز میرسد. روزهای بی‌نَوَسانِ من ، به عشق یک نظر دیدن تو، لحظات را طی میکند تا که ساعت عشق  به عقربه‌های ۷، برسند تا من رأس کوچه‌ی اصرار ، تکیه به قراری پُرتکرار بزنم. و تو بیایی و من همچون دیدار روز نخست، بایک نظر ،در نگاه اول ، باز عاشق و شیدایت شوم. پس از آن نیز ، ناچار در عبورِ زمان ، تن به چرخش بی‌وقفه‌ی زمین بدهیم و پشت به خورشید ، با نور ماه ، درون شبی ماه‌تاب ، جاری شویم. شبهای من، همچون سیاه‌چاله‌ای عمیق هستند که من درونشان غرق اندوه و حسرت میشوم. تنِ لُخـتِ این باغ ، از جبرِ خزان ، زرد ، رَنجور و آزُرده‌ خاطر میشود .  نیمه شبها ،هرچه تاریک تر، ستارگان، روشن تر ز قبل ،به چشمان عاشق‌پیشه‌ام می‌آی6ند.  . من از این همه تشنه لب ماندن ، دل شکسته‌ام.–من از داغ این عشق آسمانی ، سوخته و ساخته‌ام.  من با این نافرجامی ،قُمار عاشقی را باخته‌ام. من از حکم دل ،خسته‌ام. شهریار جان گاهی در اوج تنهایی ، چنان درگیر نجوای درونم میشوم که ، رَوانم از عقلانیت پاک میشود. ناگاه به خودم که می‌آیم ، میفهمم چندین دقیقه است که من ، همچون دیوانه‌ای ، درحال حرف زدن با خویشتن خویشم . یا که حتی شبی از فرط دغدغه و فکر و خیال ، شروع به قدم زدن در باغ کردم ، با خودم حرف میزدم ، از دست بی‌مهری و غرورت ، شِکوِه و گلایه میکردم . پس از مدتی ، به خودم که آمدم ، فهمیدم بی‌اختیار و ناغافل از باغ خارج شده و قدمهایم به پای درخت بیـــد کُهَــن رسیده ، و از خاطرات کودکی ، با درخت ، مشغول گَپ و گفتگو‌أم... آنگاه روحم به کالبدِ بی‌حجاب و دیوانه‌ام دستور میدهد، که باید خودم را ببرم خانه ، باید ببرم صورتش را بشویم .ببرم دراز بکشد ،دلداری اش بدهم که فکر و خیال بیهوده نکند  ،بگویم که می گذرد ، که غصه نخورد _ این دل من ، از چشم انتظاری و خیرگی به تیکـ تاکـ ثانیه‌های بی‌پایان خسته است ، لااقل برف نمی آید که تو ،عبور کنی از میان کوچه ،بارانی نمی بارد که خیس شوند ،موهایت ،همه چیز سطحی می بارد این ماه های اول پاییز.  -جز اشک های من که عجیب نیاز به چند ناودانی دارند. حیف که نمی شود وگرنه اتاقت را تا انتهای این باغ ، کول می کردم و کنار اتاقم میگذاشتم ،آن وقت لباس هایت همسایه ی لباس هایم می شد. حالا فرقی نمی کند بودنت. مهم این بود که من همیشه از عطرتو سوء استفاده کنم. چه خوشبخت هستیم ما .چه خوشبخت هستیم ما. اما خود نمیدانیم. ما که از اندوهناکترین روزها ،تنها عصرهای جمعه را به خاطر داریم، در کنار یکدیگریم اما از همدیگر غافل و از نیاز هم ، بیخبریم. چه تلخ خودمان را بر هم دریغ میکنیم. گیسوان من سفید ،اما لبان تو هنوز جوان بود . خب آخر میدانی چیست؟ بگذار برایت اعترافی کنم؛ عشق پیچکی‌ست که دیوار نمی شناسد. اصلاً مهم نیست تو چند ساله باشی، دل من همسن و سال تو ، رفتار خواهد کرد. 
_________________________________________
  
متن از کتاب ظاهر‌ گربه ، باطن شیر (نویسنده : شهروز براری صیقلانی ) نشر‌ سنا۱۳۹۴
       کلاغ‌ها از نوک بلندترین کاج درون پارک ، رو در روی دَکَ‍‌ل ها و ستون‌های فلزی ایستگاه‌های مخابراتی عَربَده‌کشان فحاشی میکنند. _ کودکان  به قورباغه های درون بِرکـ‍‌ه شوخـی شــو‌خی سَنگ میزنند ، ولی قورباغه ها جــِدی جدی میمیرند .  جوجه‌ کلاغِ صدساله‌ی شهر درون لانه‌اش با بی حوصلگی خیره به روزمرگی‌های رهگذران مانده. درون پارک محتشم بروی نیمکت‌های سرد و فلزی أیاز(شبنم‌صبحگاهی) نشسته ، و پیرزنی با میل‌های کاموا‌بافی و مقداری کاموا ، روزنامه‌ی کیهان از کیوسک مطبوعاتی میخرد ، و لنگ‌لنگان با قدمهای آرام و نامنظم بصورت پس و پیش ، چپ و راست ، عقب جلو ، بسوی مرکز پارک پیشروی میکند ، جوجه کلاغ با حالتی مبهم و عمیق به این پیشروی‌ِ نامحسوس و کسالت آور خیره مانده ، او پیرزن را بخوبی میشناسد. و مدتهاست که روزانه هر صبحگاه، آمدن و نشستن و کاموابافتنش را به نظاره نشسته.  چند نوجوان در زیر همان کاجِ بلندی که لانه‌ی جوجه کلاغِ قصه‌ی ماست ، جمع شده‌اند  گویی از صراط مستقیم منحرف شده و کاشی‌ها را اشتباه رفته‌اند ، یکی از انان یک نخ‌ سیگار مگنای ته‌ قرمز را تفت داده و وجود تهی میکند ، آنگاه پوکه‌ی سالم و خالی شده از توتون را پشت گوشش میگذارد ، ان دیگری گل گراس با شاهدانه‌اش را رو میکند ، شخص سوم غایب است و نفر بعدی با قد بلندش بطرز موزیانه ای خیت‌پایی میکند و با سلفه‌هایش که به معنای اخطار است به هم تیمی هایش گِرا میدهد ،آنگاه سوم شخص مفرد از پشت قطور درخت بیرون امده و زیپ شلوارش را بالا میکشد و به جمع میپیوندد ، حال همگی بدنبال پوکه‌ی سیگار میگردند ، و عاقبت پشت گوش شخص اول می‌یابند ، و با شیوه‌ی همیشگی (سه کام حبس) از سمت راست به چپ شروع به کشیدن آن میکنند و جمله‌ی( بده‌بغلی ، بغلی بگیر چیرو‌بگیرم ) بارها از جمعشان شنیده میشود ، در این بین خط پرواز دود های تَوَهُم زایشان در عرض آسمان همچون ستونی اوج میگیرد و از قامت درخت کاجی که به زیرش ایستاده اند بالا میرود ، و بیچاره جوجه کلاغ که ناخواسته شریک در تجربه‌ای ناخلف و علفی شده است . در این حین تمام دودها که از یک مبدا برخواسته اند  در دنهایت امر نیز در جهتی خلاف کشش جاذبه به یک مقصد ختم میشوند و لانه‌ی جوجه کلاغ در هاله‌ای از ابهام و توَهُمات ناپدید گردیده است، لحظاتی بعد.... 
 
جوجه کلاغ بی دلیل و  ناخواسته  بجای قار قار ،  هار‌هار کنان به قدم‌های گروهی ، دو‌به دو ، زیگزاگی و ضبدری پیرزن میخندد....  هی میخندد....  آنگاه پیرزن به نیمکتش میرسد و روزنامه را بروی  نیمکت گذاشته سپس برویش مینشیند ، در این هنگام  سوالی میشود در افکار کلاغ مطرح، سوالی سخت تر از کنکور. او که از دیدنِ چنین رفتار عجیبی از سوی پیرزن  متعجب و سردرگُم شده از خودش میپرسد که چرا پیرزن برخلاف عامه‌ی مردم‌ و  ادم‌های معمولی ، روزنامه را  با دستانش باز نمیکند و جلوی صورتش بگیرد تا بتواند براحتی بخواند؟.. واقعا چگونه با این سبک عجیب ک ابتدا ان را پهن نموده و سپس عینکش را بچشم زده و میل‌های کاموایش را از چرخ‌دستی اش بیرون اورده و نشسته بروی روزنامه ، میتواند روزنامه را بخواند؟.. پس چرا هرگز پا نمیشود تا روزنامه را ورق بزند؟ پس بی شک هنوز سرگرم خواندن صفحه ی اول است و برای بار هزارم آنرا خوانده...  و مجددا کلاغ  هار هار  میخندد.....  ساعتها بعد....
 
کلاغ درون تخیلات و افکارش  آنچنان دودخور شده که با دو تکه چوب خشکیده ی کوچک و باریک ، یکی از رو ، یکی زیر ، یکی از زیر رد میکنیم...  (مشغولِ بافتن رویایش میشود)

دلنوشته

گفتی بعد 13 سال ميام میگم شهروز بازم سلام، ببخشید شرمنده ام، منم میگم لابد، اع چه حرفیه، دشمنت شرمنده باشه، خوش اومدی توی زندگیم، درب ها بازه کفش رو بکن بیا بالا. ؟؟! اومدی تا برات از چی بگم بهار؟ از مرگ و خودسوزی یه شاخه گل عاشق؟ از عاشقی که دیگه در من خونه نداره و سنگ قبرش به دلم، یادش کنج خاطراتمه ..؟
از چی بگم برات؟ از این شهر پر از گرگ و گرگ تر ، از گرگای آدم نما؟ که از سر صبح تا بوق سگ کمین زدن کنج زندگی چشم براه شکار، توی مسیر اصلی و یا تبصره ی فرعی بو میکشن دنبال یه کلاه تا بردارن از سر ساده ی بعدی..
برات بگم از نون هلال که همیشه هشته گیره نه شده، از هم شهری های رشتی از مارهای افعی، که فقط جایی بهت سلام میگن که داشته باشه نفعی. از مارهای هفت خط، که دارن چتر به دست. از زیر اسمون بی سقف و همیشه ابری و زمینه بارون زده و سنگ فرش خیس،، از لاشخور ها و کرکس ها هرچی بد بگم برات بازم کمه. میلولن دور هم اگه دست بدی میفهمی انگشتات کمه
ناف منم که ننم زده ، گره ی کوری به عاشقی، از همینه که : به دلم غصه به چشمام غمه .
گفتی برمیگرده، خامش میکنم بازم. اونی که 13ساله سکوت پیشه کرده، نکرده فاش رازم. منم تا گلو لبریز ادا و اصول و نازم، پس لابد میکشه نازمو بازم. باس زندگیم رو با شهروز از روز نو بسازم. بلکه دقیقه آخر به تقدیر نبازم. میرقصونمش به سازم. ؟ خودتو دست کم نگرفتی، هرچی باشه مادرت بلفطره ناظمه ، . فقط کمی ادا اصول و ناز لازمه. یک عمر مادر و دختر میزنیم اونم میرقصه، ناز کشیدنش یه دنیا می ارزه. خیال کردی بیای خودتو تکرار کنی، شهروز دلش میلرزه؟
نه! نگو درب دلت رو وا کنش باز، خب مسلمه هر کنشی واکنشی داشت . بی رحمی هات که دلی توی سینه نزاشت بجاش گل یخ توی سینه ام میکاشت
ببین ما تکرار میشیم ، نسل به نسل، فصل به فصل شخص به شخص. دل من عاشقایی داشت ، ولی وفا نداشت، گل یخ توی سینه ی عاشقاش میکاشت، چون تب و تاب عشق تو رو داشت. تو هم که ذاتا ایزد توی وجودت عرضه نزاشت، رفتی سمت دیگری و این رفتن توی سینه ام گل یخ میکاشت . از قدیم گفته بودن زندگی کاشت داشت برداشته یعنی هرچی بکاری برمیداری، خب لابد بد کاشتم که این شده عاقبتم و برداشتم. پس این بوده حقم و خب چیزه لقم.
بعد تو فهمیدم خوب بودنم بازتاب نداره ، ته مسیر وجدان یه سرابه. فهمیدم کبابی حاصل ثوابه.
یاد گرفتم بد باشم. بخندم پر غم باشم.
توی چهار راهه تردید ، گفتم به خودم که آیا ساکت بمونم و بشم معصوم و مظلومه بعدی؟ نه،
خدا خودت شاهدی، یاد داری؟
وقتی، ته کلاسش، توی دانشگاهش زیر سایه ی کلاه قرضی، ساکت موندم، از بغض اشک، خوردم و اون با یه رهگذر کرایه ای .... بهار منو دید ولی من غریبه بودم ، با مانتویی که من براش خریده بودم. ولی احمق من قرض میکردم برات خرج میکردم، شهر رو برات فرش میکردم ، ، _احمق من واسه داشتنت تک تک سقاخونه های شهر، نذر می کردم ، چون تو رو فرشته فرض میکردم. ، بین ادمای هیز، نگاه های مریض و تیز، ، چطور شدی یه کفتر چاهی وسط یه گله عقاب؟ تو با اون بخواب من با قرص خواب.
گفتم بهار ، تو خراب میشی، اونو آباد میکنی
تو که عروس نمیشی، اونو دوماد میکنی.
گفتی اع الهی فلانی داداشیمه
گفتم همین داداشی ها دوشیدنت،
لباستو کندن و پوشیدنت.

دارم عقده هامو در میارم، اینارو میگم و سرت رو درد میارم. ولی اینبار تو سنگ صبورم باش. تا نشه حسرت دلم عقده، و دل شکستگی هام کینه، و ورد زبونم بشه، ای کاش....

کسی نبود نشون بده بهم راش. خودم بودمو خودم، خب عاشقا که سر کلاس عاشقی نمیشینن ، نه کتابش هست و کسی خونده نه اوستاش سر گذر حجره داره، که آدم بشه شاگردش. فقط میگن پدرا میتونن به پسرشون بگن راه و رسمش. خب واسه منم داشت میگفت، قرار بود بگه، داشت میرفت اژانس، تکیه به چهارچوب در اتاق، لبخند زد و سیگار توی جوراب میزاشت ، داشت با پسرش قول و قراری میزاشت میگفت میره و برمیگرده، سر شبی حرف داره باهاش. اون رفت ولی مشکل اینجاست که دیگه بر نگشت. از عالم زنده ها پر کشید رفت سر مرز هست و نیست گنبد کبود رفته بود توی کما، وقتی هم برگشت ، به یاد نداشت قول و قراری رو که گذاشت. بعدشم ذره ذره پر پر شد، حتی قبل پایان سال، خودش اول تموم شد.


ادامه نوشته

پیشگویی در ایران

ادامه نوشته

سکوت ناودان ها   از شین براری

ادامه نوشته

خلاصه رمان   ،من دختر یک جزامی ام!

ادامه نوشته

بهترین داستان عاشقانه واقعی ایرانی

 

بیش از ده سال دور شدم از تراژدی ، اما هنوز دچار پس لرزه هایی میشم ک از ناکجا سربر می اورند و همچون رودخانه ای در مسیری تعیین شده جاری میشوند ، مسیری ک در نهایت ب روح و روانم ختم خواهد شد ، رودخانه ای که از یک غروب برفی در اوایل اسفند 1383 سرچشمه گرفت ، روز به روز ، حادثه به حادثه عمق گرفت ، عرض گرفت ، و به مرور زمان تبدیل به رودخانه ای سرکش و پر پیچ و خم شد ، هرچه بیشتر به خاطرات آن وزهای تلخ و شیرین فکر میکنم ، رودخانه ی از جنس عاشقانه های حلق آویز ، وحشیانه تر شتاب میگیرد ، سرانجام در لحظه ای غمناک همچون غروب یک جمعه ی پاییزی ، این رودخانه طغیان میکند و تمام آسودگی و آرامش حاکم بر احوالاتم را بی ترحم در خود غرق کرده و سمت پریشانی میبرد . 

 

همه چیز از یک آرزوی بچگانه آغاز شد ، من در عبور از پیچ تند هجده سالگی بودم ، اسفند ماه به تقویم آویزان مانده بود ، یکماه به سالی جدید و تقویمی جدید باقی بود ، که رشت نیمه شب از شدت سرما و برف ، یخ بست و منجمد گشت. ساعت بالای برج سفید شهرداری از حرکت بازماند و عقربه هایش قندیل بست. نیمه شب بود که برف شروع به باریدن کرد و تا صبح ، کل شهر را تن پوشی از جنس ، سفید بختی به تن پوشاند ، گویی شهر رشت عروس شده بود ، اما کسی خبر نداشت که این جشن عروسی با تمام جشن های معمول تفاوت دارد و هفت شبانه روز آسمان قصد باریدن دارد هفتم اسفند برف متوقف شد. اما تراژدی آغاز شد. آنگاه رخت سفید عروس تغییر کاربری داد و در چرخشی ۱۸۰درجه ای تبدیل به کفن سفیدی شد که شهر را سراپا پوشانده بود و پیکر بی جان و خالی از جریان زندگی اش را به سوی جهنم بدرقه مینمود . سقف هایی که زیر شدت هجم برف ، نیمه شب بیخبر ، میشکست و نور ماه بروی فرش ها مینشست . 

خانه های همسایگان ما ، بی سقف بودند و ما از انکه سقف مان هنوز پابرجاست و ثابت قدم کمی عذاب وجدان گرفته بودیم ، زیرا همسایگان بی سقف گونه ای به ما نگاه میکردند که گویی ما با حوادث غیر مترقبه تبانی و دسیسه کرده ایم ، از اینرو سقف مان سرحال و شاداب سر جایش است و به باقی خانه های بی سقف فخر میفروشد....

سه روز گذشت ، و ده اسفند ماه ، دست در دست تقدیر به روزگار من رسید .

ساعت چهار و سی دقیقه بود که من برای اولین بار در زندگی صدای ناقوس کلیسا را شنیدم ، آن هم شش مرتبه . دقایقی بعد مجددا تکرار شد . و باز هم شش مرتبه. سومین بار که صدای مهیبش در شهر پیچیده میشد من شروع به شمردن تعداد تکرارش کردم ، و با انگشت دستم ، یک به یک پیش رفتم تا باز به شش ختم شد

که مادرم با چهره ی متعجب پرسید؛ 

_شهروز خول شدی؟ چی چی داری میشمری و الان سومین باری هست که طی ده دقیقه با خودت حرف میزنی و میگی یک....دو....سه تا.....چهارمی......اینم پنجمین بار.....و...و...اینم شش ش ش ش...   

_خب دارم تعداد تکرار صدای ناقوس کلیسا رو میشمردم ، بنظرتون زیادی صداش بلند و رسا نبود؟ انگار توی گوشم و چسبیده به پرده ی سماغم داشت صدا میخورد

/مادر؛ چی؟ ؟ کدوم ناقوس کلیسا؟ چرا پس ما نشنیدیم؟ ها؟ زده به سرت؟ مسخره بازی رو بزار کنار ، پا شو و برو ببین میتونی توی شهر یه نانوایی باز پیدا کنی؟ 

ساعت ۱۲ ظهر 

    من مشغول پاروب کردن برف های سقف بودم که ناگهان پایم لیز خورد و چندین متری به پایین رفتم ، و به یکباره خودم را درون کوچه مشغول صحبت با دوستم حسن یافتم و چشمم به افق اسمان دوخته شد که توی آسمون یه رنگین کمون دیدم که زیادی روشن تر از حد معمول بود ، رفیقم حسن گفت؛  

  خب من که نمیبینم ، ولی اگه داری منو سرکار میزاری باید بگم که خر خودتی.

__نه دیوونه ، اوناش.. به اون واضحی چطور نمیبینیش؟ 

رفیقم حسن با شک یک نگاه بهم انداخت و گفت ؛ والا من که چیزی نمیبینم ، شاید تو پل مرغ آمین رو داری میبینی 

_چی؟

حسن؛ میگند اگه تقدیر عجیبی بخواد توی زندگی کسی شروع بشه اون فرد ناخواسته چیزهایی میبینه و میشنوه که دیگران نمیبینند و نمی شنوند . ینی این چرت پرت ها رو مامان بزرگ سعید تعریف میکرد برامون ، پیرزن بیچاره از بس کم سواد و جاهل بود که به چنین خرافاتی رو باور داشت . شهروز حالت خوبه؟ چشمات ایراد پیدا کرده شاید؟ نکنه به سرت ضربه خورده !؟...   

 

من موی به تنم سیخ گشت و پرسیدم؛ مادر بزرگ سعید الان کجاست؟ 

رفیقم خندید و یه نیم نگاه موزیانه با پوزخند به من کرد و یه نگاه هم سمت اسمون انداخت و چشماش رو ریز کرد و ابرو های کمانی و پر پشت خودشو کمی اورد پایین و اخم کرد انگاری دنبال رنگین کمان میگشت بعدش گفت که ؛  

چیزی نیست ، از بس برف پاروب کردی که زده به سرت و خول شدی . چی داری با خودت حرف میزنی ، سعید دیگه کیه؟ مامان بزرگ دیگه کیه؟ حالت خوبه؟ 

 

من با حرص و لج گفتم ؛ تو خودت الان گفتی که مامان بزرگ سعید گفته بودش که تقدیر میاد از اسمون پایین ، و این جور حرفاااا بعد الان میگی که سعید کیه و منکر میشی    

 

گوشهایم حین گفتن این حرفا سوت کشید و صدای ازار دهنده ی نویز مانندی را شنیدم و چکیدن قطرات اب به صورتم و برخورد ضربات سیلی ارام و ممتد به صورتم را حس کردم ، سپس تصویر تار و مبهمی دیدم که گویی دو نفر خمیده و خیمه زده بودند بروی من و یکی از لیوان اب درون دستش به صورتم اب میپاشید و دیگری که شبیه خواهرم شاداب بود ، به ارامی سیلی میزد به صورتم سرم درد شدیدی گرفت ، به خودم که امدم فهمیدم حین پارو کردن سقف لیز خورده ام و افتاده ام درون حیاط پشتی خانه ی همسایه مان و دختر همسایه و خواهرم مشغول به هوش اوردنم هستند .   

یک ساعت بعد ؛ شاداب گفت ؛ این هزیان ها چی بود میگفتی ؟ 

_کدوم هزیان ها؟    

شاداب؛ به دختر همسایه میگفتی حسن . 

_ کی؟ من؟ من مگه خول شدم که به معصومه بگم حسن . من کی چنین حرفی زدم 

شاداب؛ وقتی داشتی به هوش می اومدی گفتی که حسن خانه ی مادر بزرگ سعید کجاست؟ و حرفای چرت و پرت میزدی و میگفتی که رنگین کمان زده اسمون و این حرفای بی سر و ته  

 ،

 

 

ساعت چهار 

  یه آب میوه ی شش میوه دستم بود توی ایینه قدی ، با صدای بلند بلند تنهایی به خدا گفتم که 

     : میدونم که وجود نداری و این ادم ها از بس خرن و بی سواد که از ترس پشت خدا قایم میشن و بهت اعتقاد دارن . خدا اگر وجود داری بهم ثابت کن . مثلا یه جعبه اسکناس از اسمون بیفته توی بغلم . اون وقت بهت اعتقاد پیدا میکنم . چند لحظه بعد با خودم گفتم خب اینکه راحته مثلا یه هواپیما تو اسمان منفجر میشه و جعبه پول می افته توی بغلم . پس بزار یه چیز سخت تر بگم . کلی فکر کردم ساعت چهار بعد از ظهر بیست اسفند بود . شاداب و مادرم بیرون بودند.  

کمی فکر کردم تا عاقبت محال ترین اتفاق کاینات رو پیدا کردم و یاد اون دختره چشم درشتی افتادم که خیلی ساده و زشت بود و همیشه منو نیگاه میکرد و من دو سال هر روز دو بار توی ۱۳ ؤ ۱۴ سالگی میدیدمش . اما از وقتی مدرسه هامون عوض شد تا یکسال هر روز رفتم دم کوچه شون حاجی اباد دم دبیرستان دخترانه عفاف ولی هیچی به هیچی....

گفتم خدا میدونم خیلی کله خشک و تخصم و دل کلی دختر رو شکوندم مثلا هنگامه ، حدیث ،سحر و سارا، ویدا و.... اما اگه وجود داری پس تا بیست دقیقه دیگه منو به اون دختره چشم درشته که چندین ساله غیب شده برسون . 

بعد ته دلم گفتم دمش گرم عجب شرط محال ممکنی گذاشتم عمرا محال ممکنه چون اون دختره اب شده رفته توی زمین عمرا پیداش کنه خدا .. خخخخ

رفتم مو ههام رو اتوی مو کشیدم و از بیکاری رفتم بالا پشت بام ، از دریچه لوجنک به محله ی امین ضرب و مغازه ی بسته ی حسن نانوا نگاه کردم دیدم شاهین و ارش دارن میرن سمت لب اب ‌ توی دلم گفتم عجب نامردایی هستن به من نگفتن و تنها دارن میرن . از پله های نردبان لوجنک اومدم پایین و صدای زنگ کلیسا ناقوس رو مجدد شنیدم ه‍فت بار با تمام قدرت تکرار شد و موی به بدنم سیخ شد انگار صداش از یک شهر دور تر مبدا میگرفت و عظیم بود بعد صدای زنگ خانه مون . رفتم دیدم شاهین و ارش

شاهین گفت؛ لباس بپوش بیا سه تایی بریم تا خیابان شیک . 

گفتم باشه ‌.

منم قرار شد برم باهاشون تا عینک شب بخره اقا شاهین .  

بیست دقیقه از ارزوی محالم گذشته بود که فهمیدم غیر من هیچ کس صدای ناقوس کلیسا رو نشنیده و یه جوری شدم . فهمیدم خبری هست

(من طور دیگه ای زندگی رو یاد گرفتم و دلی زندگی کردم ، ینی گوشم رو به نجوای درونم سپردم تا در سکوت با صدای بیصدا و نجوای خاموشش بهم از حوادث پیشرو وحی بده و الهام کنه‍ ، واسه همین بارها طی زندگی با علم بر اینکه قراره اتفاقی رخ بده سمت وقوعش پیش رفتم چون راه گریزی نیست و بالاخره رخ میده. اون لحظه نمیدونستم چی در انتظارمه ) 

۲۰ دقیقه ای که به خداداده بودم رو نمیدونم سپری کرده بودم که رخ داد یا نه . اما مهم این بود که رخ داد . و در عبور از خیابان سفید پوش و شیک به یکباره یه دختره گوشی تلفن کارتی رو گذاشت و نان فانتزی بغلش بود . من طبق روال معمول میخواستم متلک بگم ، چون نان فانتزی رو طوری بغل کرده بود روی سینه اش دو دستی نگه داشته بود که انگار داره به بچه شیر میده و من گفتم؛ ای بابا ، هنوز این بچه بزرگ نشده که بهش شیر میدی؟ دخترخاله اش پیمانه خندید، قیافه اش منو یاد دختر خاله خودم انداخت بعد دو قدم، دختره دیگه ای که همراهش بود برای بار دوم برگشت و با خنده منو نگاه کرد و چشم توی چشم شدیم .....

 

        چشم توی چشم همدیگه!!!!! 

      مکث کرد زمان 

کره ی زمین نچرخید ، دونه ی برف بین زمین و هوا ایستاد در بلاتکلیفی ، نفس کشیدن به‍ تاخیر افتاد ،  

صداهای محیط تبدیل به یه نویز ایستا و راکت شده بودن . هیچ صدایی بگوش نمیرسید بلند ترین صدا که بیش از حد بلند بود صدای تپش های قلب من بود انگار با گوشی دکترا صدای قلب خودمو میشنیدم ،     

چشم توی چشم شدیم و زمان ایستاد تا نگاهمون گره ی کوری بخوره به هم . 

من گُر گرفتم و گوشهام سوت ازآر دهنده ای کشید انگار گوش هام رو نگه داشته باشم و زیر دوش اب گرمه گرم باشم و صدای قطرات اب به سرم مث صدای بارش سنگ و کلوخ بلند و گنگ باشه  

با خودم گفتم چرا قدم از قدمم برداشته نمیشه توی هوا و زمین گیر کرده ... فشارم افتاد یا که بالا رفت رو درست نمیدونم اما هرچی بود چشمام سیاهی رفت خیره به خیرگی چشمای درشتی که انگار میشناسمش ، ؤلی من این دختر رهگذر رو نمیشناسم اما چشماش انگار دریچه ی نگاهی هست که نگاه رو از دلی برمیتابه که اون دل مأوای یک روحه . روحی که ایمان دارم از یک زندگی دیگه فراتر از محدوده ی زمان و مکان با روح من آشناست . انگار روحمون از دریچه ی چشمامون منشا گرفته و یهو توی این وانفسای زندگانی خاکی و اسارت روح توی کالبد خاکی و کرایه ای به هم دیگه رسیدن و اون ها عمری ست عاشق و معشوق هم بوده اند و چنان اشنا هستن که قلب به تپش و لحظات به تکاپو افتاده و نفس کشیدن رو از یاد برده و شوکه ست که توی کاینات به این بزرگی باز از عمق تاریک درون و گوشه ی دل ، از روزنه ی چشمان یک کالبد کرایه ای و فانی موفق به پیدا کردن نیمه ی گم شده اش شده و از سر شوق و شور و شعف تمام وجود جسمانی رو سرشار از حسی غریب و مهلکه ای پر آشوب که معجونی از هزاران احساس شوریده سرخوش فرا زمئنی و ناشناسه کرده   

چه حس عجیبیه پس چرا طی هفده سال زندگیم چنین حسی رو تا حالا تجربه نکرده بودم ؟ مگه میشه یهویی یه حس بر تعداد احساسات بشری اضافه و افزوده بشه؟ این چه حس عجیبیه تمام وجودم رو تصرف کرده حالمو عجیب کرده روی هوا هستم پاهام روی زمین بند نیست ممکنه توی اسمون هفتم باشم توی عرش کبریا پیش خدا   

اره درسته خودشه این نگاه رو میشناسم انگار پشت اون چشمای درشت خدا نشسته داره بهم لبخند میزنه ... پس چرا این لحظه ی خاص از روزمرگی ها مکث کرده و نمیگذره چرا دانه ی بلؤر برف هنوز توی اسمون بی حرکته و زیر نور غروب خورشید پشت کوههای البرز و انعکاس شفق سرخ پرتو نور میدرخشه ولی در حال سقوطه و نه اینکه اوج میگیره در بلا تکلیفی و سکون کامله .       

من این چشما رو میشناسم     

 صدایی شبیه مکیده شدن یه جسم مهیب از دریچه ی زمان و عالم فرا جسمانی توی گوشم پیچید برای لحظه ای انگار از جسم خودم حلول کرده باشم به عالم ماورا‍ٔ   

چون یادمه خودمو میتونستم برای لحظاتی کوتاه نظاره گر باشم اما از روبرو و از دریچه چشمای اون دخترک رهگذر ،        

 

من شنیدم که یه صدای دخترانه از پستوی درؤن و نجوای بی کلام داره میگه وااای چه پسره خوشگلی .   

بعدشم یه جمله بی مفهوم از نظرم با خودش گفت . و من شنیدم که گفت ; (الان میره سمت نانوایی و میبینه نوشته شده نان صلواتی . و میفهمه واسه همین این دختره اون همه نان خریده بودش و میبرد خونه ‌ کلی ضایع میشم )

 

و...

به صدم ثانیه تمام فشاری که روی افکارم و احساسم متمرکز شده بود برداشته شد و عقربه ی ثانیه شمار ساعت گرد شهرداری بعد از مکثی فراطبیعی و بی سابقه از سکون و حالت ایستا خارج شذ و گفت تیک /////تاک↑↑↑↑↑تیک√√√√√تاک....‌.

و دانه ی بلور برف به حرکتش سمت ادم برفی ادامه داد و بارید اما خیابان خلوت برفی هنوز ساکت بود و هیچ کس غیر من توقف زمان در اون لحظه ی خاص رو احساس نکرد اما هرگز نفهمیدم اگر زمان ایستاده بود پس چطور صورت من خیس اشک گشت براستی چطور وقتی زمان ایستاده باشد چشم ادمی قادر خواهد بود که به وسعت تعبیر یک ارزوی محال اشک شوق بریزد و چهره ای را در صدم ثانیه‍ از شدت شوق و شعف از اشک های روح زلالش غسل دهد !.ً  

 

ان لحظات فقط گیج بودم   

همه چیز را تار دیدم . گفتم به دوستم که تمام اینها را در خواب دیدم .   

دوستم با تعجب پرسید ؛ گریه کردی؟ دختره رو مگه میشناسی؟ نکنه این همونه که بخاطرش دو سه ساله می اومدی اینجا تا ببینیش !؟...    

گفتم اره 

گفت؛ پس واستادی ؟ برو ، اینم کاغذ این خودکار .

 

من به سرعت برق دویدم تا به او رسیدم و صدایش کردم او میخندید و اعتنا نمیکرد اما نیم نگاهی به مهر و با ادا اطوار دخترانه و کرشمه های صورتی رنگ و کودکانه داشت . ..

من ان لحظات هیچ به یاد نداشتم که دقایقی قبل جلوی ایینه ی جادویی و قدنمای خانه چه ارزوی محالی کرده بودم و شرط احمقانه ای که برای خدا گذاشته بودم .  

 

من را تعبیر ر‌ویای محالم از خویشتن خوییش ربود    

و من گم شدم سالهاست از ان خیابان سبز و سنگ فرش شیک میگذرم و بدنبال خودم میگردم    

اری من گم شدم 

     نیمی از من نیست 

      امضإ شهروز براری صیقلانی __________________________________________________L♥o♥v♥e♥♥♥s♥h♥i♥n♥♥b♥r♥a♥r♥y♥

 

اپیزود دوم ماجرا از دریچه چشمان دخترکی به نام بهار 

 

..

اسفند ماه سال یک سه هشت و سه رسید و من در عبور از پیچ تند هجده سالگی با ه دغدغه های دخترونه ای درگیر شدم که از جنس اضطراب و استرس های ناتموم و همیشگی بود و هروقت و هرمکانی بی اختیار به یاد دبیر بداخلاق شیمی می افتادم و از اینکه ترم اول توی سوم تجربی برای اولین بار در زندگی شیمی رو تجدید شده بودم عذاب وجدان میگرفتم ، هفته ی اول اسفند ماه رسید و رشت سردش شد ، آسمون اسیر بغض لجبازی و مبهمی شد ، ابرهایی از جنس ناخشنودی برسرشهر خیمه ی سنگینی زدند و هوا بد شد ، در خیابان شیک و مرکز شهر سکوت معناداری حاکم گشت ، و من از پشت قاب چوبی و ترک خورده اتاق خیره به انتهای کوچه ی بن بست موندم 

اولین دانه های برف به آرامی بر شاخه های خشک رازغی بوسه زد و عاقبت ابری که مدتها بالای شهر ایستاده بود بارید و شهر سفید پوش شد ، صبح درحالیکه باز دچار تکرار شده بودم و به رسم عادت دل درد ، اضطراب و پریشان بودم صدای مامان نرگس از سالن شنیده میشد که با تلفن به تک تک معلم های ابتدایی مدرسه اش زنگ م»یزد و خبر تعطیلی مدارس رو که از رادیو شنیده ود رو اعلام میکرد ، بعدشم که اومد توی اتاقم و با جدیت گفت؛ وااا بهاره چرا خوابیدی؟ پاشو پاشو پاشو خانم برو دستوصورتت رو بشور برو مدرسه 

_مگه خودت نگفتی که از رادیو اعلام کردن مدارس تعطیله؟ 

فقط مدارس مقطع ابتدایی و راهنمایی تعطیله و دبیرستان بازه 

_وااای عجب ضدحالی شد به جون خودم 

شوخی کردم بگیربخواب تعطیله 

و مامان نرگس این جمله رو طی یک هفته ی متمادی هرصبح تکرار کرد و منم از زجر پرتکرار و تحمیلی از جنس دخترانه های پنهانی رها شده بودم از طرف دیگه آسمون هم بی وقفه بارید تا ارتفاع برف به یک متر رسید 

اون غروب ، همه چی ساکت و مرموز بود، آیینه دروغگو شده بود و پای چشمام رو کبود و گودافتاده نشون میداد ، منم از خوردن قرص های آهن خسته بودم ، مامان نرگسی میگرن و سر دردهادردهاش اوت کرده بود و گفت؛

__بهاره برقهارو خاموش کن ، یه لیوان آب بیار برام ، هیچی رو صدا نده ، درب اتاق رو ببند ، پرده ها رو بکش تا نور نیاد داخل ، که دارم از سردرد هلاک میشم

•باشه مامان نرگسی جون . یه چیزی بگم؟

_بگو

•میشه من برم واسه شام نان بگیرم؟ 

_آفرین.. از کی تا حالا اینقدر خانم شدی که بفکر نان واسه شامی؟ 

• آخه میخوام بین مسیر ببینم میتونم از کیوسک زرده واسه خاله ثریا اینا زنگ بزنم !...آخه از ظهر مخابرات هم مث برق قطع شده

_آخه تو چرا اینقدر نادونی دختر!؟... خب وقتی تلفن ما قطع شده پس تلفن همگانی هم قطع هستش دیگه 

•خب حالا بزار برم ....

_برو ولی زود بیا 

 

همه جا تعطیل و خلوت بود بیش از یک متر برف نشسته بود ، و من تنهایی رفتم و نون باگت گرفتم و توی مسیر برگشت با یه پسر قدبلند خوش تیپ خوشگل چشم توی چشم شدم و اون یهو ماتش برد و من از عکس العملش خندم گرفت ، و اون اومد و همقدم با من یه چیزای عجیبی گفت و صداش بغض آلود بود ، حتی اسمم رو بلد بود و همش اصرار میکرد که اسمش شهروزه . و خب واسه من این اسم هیچ معنا و مفهوم خاصی نداشت ، اون خیلی سمج اما مودب بود و قبل از رسیدن به خیابان سفیدپوش شیک گفت؛

بهارخانم ، منم شهروز ، چطور یادت نیست ، هرروز میدیدیم همو ، خودت بهم پیشنهاد داده بودی و گفته بودی اسمت بهاره و پدرتون مهندسه و مادرتون معلمه مدرسه ی دانش هست ، چطو منو یادت نیست؟ منم شهروز. دوستم داشتی. عاشقم بودی ، یادت نیس؟؟؟؟. ...

که یهو از شنیدن این حرفهای عجیب خنده ام گرفت ،از طرفی هم شوکه شدم چون بغیر از اسم مدرسه ی مادرم همه ی حرفاش درست بود ، ولی من که هرگز با پسری دوست نبودم تا اینکه بخواد بهش ابراز علاقه کنم . و این احساس دوگانه سبب گیجی من شد از طرفی هم یه جور حس غرور دخترونه بهم دست داده بود چون بالاخره برای یکبارم که شده بعد از چند سال یه نفر پیدا شده که بهم توجه نشون بده ، ای کاش دوستام بودند و میدیدند که عجب پسر باکلاسی بهم علاقه نشون داده ، چون واقعا داشت جدی میگفتش و از اینکه بجا نیاوردمش با تمام وجود غمناک بود ، منم که دیگه داشتم به کوچه مون نزدیک میشدم و نمیخواستم کسی ببینه که یه پسر افتاده دنبالم ، یهو ایستادم و برگشتم سمتش ، خنده ام رو قورت دادم تا پررو نشه و گفتم بهش؛ 

برو پسرجون ، برو خدا روزیت رو جای دیگه حواله کنه ، که از من برات آبی گرم نمیشه ، در ضمن من توی عمرم با پسر غریبه ای دوست نبودم و نمیشم ولی نمیدونم اسمم رو کی بهت گفته 

_بهارخانم منم شهروز... واقعا میگی منو فراموشت شده؟ من سه ساله هر روز سه نوبت میام این خیابون تا پیدات کنم بعد شما منو از یاد بردی؟ 

 به دور و برم نگاهی کردم که کسی نبینه منو و بهش گفتم ببین دیوونه. خیلی خوب نقش بازی میکنی ، ولی نمیتونی منو سرکار بزاری تا بعد بری پیش دوستات و به من بخندی 

_نه ... نه... بهارجون یعنی بهارخانم اشتباه میکنی ، من نقش بازی نمیکنم ، بابا منم شهروز، مگه میشه منو نشناسی؟ دوستم داشتی عاشقم بووودی .... یادت نیس...؟

درحالی که نون باگت رو بغل کرده بودم و زیر بارش برف وسط خیابون خلوت و ساکت محله مون ایستاده بودم دچار فکرهای گوناگونی شدم که با سرعت نور در ذهنم میگذشتند و منم دنبال بهترین حدس و گمان بینشون بودم تا بتونم از واقعیت امر سردر بیارم ، از طرفی هم پسره از بس کامل شیک باوقار و محترم بود که با خودم گفتم محاله ممکنه چنین پسری بخواد با من دوست بشه ، و داره منو سرکار میزاره، از طرفی هم آخه چرا و به چه دلیل باید منو سرکار بزاره ، ؟... خب لابد با دوستاش شرط بسته که میتونه منو هالو فرض کنه و اوسکلم کنه ، تا این افکار در سرم میچرخید ، نگاهم مات و مبهوتش موند و انگار زمان آروم میگذشت و حتی دونه های برف آرام تر و نرم تر روی شونه ی پالتوی پسره میبارید ، رنگ کمربند ش با رنگ پوتین گردنی و چرمش ست و دسته و دگمه های شیک پالتوش مث سگگ کمربند و سگگ پوتینش هست و حروفی داخل پستوی یقه ی پالتوی شیکش نوشته شده که انگار اسمشه . کمی دقیق شدم ، گوشهام هیچ صدایی نمیشنید انگار پسره داشت یه چیزایی را با هیجان برام شرح میداد ، و در بیان حرفاش همش از حرکات ریتمیک و منحصربفردی توی دستو پاش استفاده میکرد ، که خیلی برام جدید و جذاب بود ، انگار هر کلمه ای غیر از بیان کردن صوتی از حنجره اش دارای یه مشخصه ی حرکتی توی اندامش هست و مثلا هربار کلمه ی ، بهار خانم ، رو که ادا میکنه همزمان مچ دستش با حالت جابجایی پاشنه ی پوتینش که تکیه گاهش رو عوض میکنه همراه میشه و مثل یه پسربچه ی شیرین چهارساله بیشتر از اینکه با دهانش حرف بزنه از حرکات دستش استفاده میکنه ، این چرا اینقدر متفاوته ، شاید بازیگره و دارند دوربین مخفی ضبط میکنند ، شاید مسافره و از خارج اومده که لباساش اینقدر شیکه ، چقدر باخانواده ست و محترم اما پس این چرت و پرت ها چیه که میگه؟ ووااای تازه فهمیدم چندتا از همکلاسی هام بهم خبرداده بودن که این دوتا خواهرای دوقلو و حسود بفکر انتقام از منن ، بخصوص که طی این ده دوازده سالی که با طراوت و ملاحت دوست و همکلاسی ام بارها شاهد نقشه های موزیانه شون بودم ، حتما ملاحت واسه همین امروز زنگ زده بود خونه مون و از مامان نرگس پرسیده بود که بهاره هنوز باهام قهره؟ حتما واسه اینکه انتقامش رو بگیره از بیمحلی های من کینه برداشته و اومده این پسره رو فرستاده تا باهاش دوست بشم و بعد بره به مامان نرگسم بگه تا منو خراب کنه و آبروم رو توی کلاس ببره ... توی همین فکرا بودم که یهو گوشهام سنگین شد و گرفت ، و سرمای نشستن یه دونه ی برف رو بروی صورتم حس کردم ، همزمان تا خواستم دهان باز کنم و بگم که از نقشه ی طراوت و ملاحت برعلیه خودم خبر دارم تا اینکه این پسره هم بفهمه که با اوسکول طرف نیست و من خودم ته سیاستمدارم و از هول حلیم نمی افتم توی دیگ ، که یهو صدای خش خش سرخوردن هجم زیادی از برف های نشسته روی پشت بام یه مغازه ی تعطیل بگوشم رسید ، انگار که دومتر مکعب برف از روی شیب حلبی سقف سربخوره و فروبریزه ، چنین صدایی یهو سکوت خیابان رو شکست و توجه ی منو پسرک رو به اون دست خیابون جلب کرد که انگار کلی برف انباشته طی چند شبانه روز بارش بی وقفه به یکباره بروی سر باجه ی تلفن همگانی فرو ریخته باشه ، و صدای شکسته شدن شیشه های باجه قابل تشخیص بود ، پسره آروم سرش رو سمتم چرخوند و در ادامه ی حرفایی که اصلا حواسم نبود و نشنیده بودمشون با درموندگی و غمگفت؛ یادت نیست؟ 

منم محکم و مطمين با صدای بلند گفتم؛ نه. یادم نیست، خر خودتی با اون ملاحت و طراوت بیشعور

یهو چشماش از تعجب درشت شد انگار سه کردم و سوتی دادم چون از دهان نیمه بازش و ابروهای بلندش که کمی بالا رفته معلومه که اصلا ملاحت و طراوت رو نمیشناسه . بعد بطوری که میخواست بگه متوجه ی منظورتون نشدم یکی از ابروهای بلند و خوشگلش رو داد بالا ، و همزمان چشماش رو ریز کرد ، گفت؛

_،پلیز ریپیت اگین ...

وااای خدا این چرا اینقدر راحت و بی مقدمه انگلیسی حرف میزنه ، برعکس من که اولش باید کلی فکر کنم تا بعد بتونم دو کلوم خارجکی بلغور کنم اون بی اونکه بخواد مکث و تاخیر کنه بطور روان انگلیسی حرف میزنه یهو خیلی بی ربط بهم گفت 

برو عقب ، برو عقب ،اینجا نباید بایستی ، چون مبتلا به تقدیر میشی و برف سقف فرو میریزه سرت 

منم با اینکه اصلا نفهمیدم این چرت پرتا چیه که میگه ، به حرفش گوش کردم و چند قدم رفتم کنارتر ، و اون هم دقیقا اومد سرجایی ایستاد که چند لحظه پیش من ایستاده بودم ، نمیدونم چرا همیشه حرفام برخلاف احساس درونی منه .درحالیکه وانمود به بی اعتنایی میکردم ولی دلم براش غش رفته بود ولی با خشم گفتم:

 مگه خودت ناموس نداری که دنبال خواهر مردم می افتی ، برو گورت رو گم کن عوضی

  زول زدم توی چشماش و اخم کردم که بوضوح دیدم چشمش اشکین شد و خون افتاد ، من نگام عمود بر قامت بلندش رفت بالا و به لمه ی سقف مغازه ای نگاه کردم که زیرش واستاده بود تا خواستم بهش بگم دیر شد و صدای فروریختن هجم زیادی از برف برسرش سکوت رو جر داد ،منم دلم خنک شد و گفتم حقت بود ، چوبه خدا همیشه بیصداست 

خیلی فاصله گرفته بودم که قبل از پیچیدن توی کوچه مون یه نگاه کردم ، هنوز پا نشده بود ، اومدم رسیدم درب خونه ، کلید رو انداختم توی قفل و باز رفتم یه سروگوشی آب بدم تا بلکه چیزی دستگیرم بشه ، و بتونم بفهمم این ماجرا از کجا آب میخوره ، یواشکی از پشت تیرچراغ سر کوچه نگاه ردم ، پا شده بود و وپالتوش رو در اورده بود تا برفهاش رو بتکونه ، اندام ورزیده و بازوهاش خودنمایی میکرد عجب کمر هفتی داره حتما ورزشکاره ، ولی موههای صاف و بلندش از موههای منو مامان نرگسم هم بلندتره 

 اخه خدا مثلا من دخترم و اون پسر ، درعوض چشم و ابروی اون رو ازمن قشنگ تر خلق کردی ، رنگ مژه های بلندش با رنگ ابروهای خرمایی و موههای بلندش همرنگ بود ، حتما کلی نامزد داره ، اون اگه یکبار منو صبح لحظه ی بیدار شدن ببینه فرار میکنه میره توی افق محو میشه 

خدا شانس بده حتی جای شکستگی توی صورتش سبب زیباییش شده و کنج لبش یه خط ریز و جذاب بچشم ادم میخورد ک معلوم بود ردپای زخم یا شکستگی کوچکی از بچگیش هست ، آخه خدا این همه خال توی صورتم گذاشتی و یکی از دیگری بی ربط تر و زشتتر اما اون پسره یه خال خوشگل روی گونه ی سمت راستش داشت مثل یه قلب کوچیک ولی وارونه ،انگار عدد پنج رو کمی کج فرض کنم .، اصلا از کجا معلوم که خال واقعی بوده باشه؟ 

شب به این فکر میکردم که حروف نوشته شده توی پستوی پالتوش چه مفهومی داشت ، حتما اسم و فامیلیش بود ، من چنان زیرکم که مو رو از ماست میکشم بیرون، فقط نمیدونم جورجیو اسم کوچیکش هست یاکه اصلا جورجیوآرمنیو کمپلت اسم خانوادگیشه و لابد اسم کوچیکش همونه ک صدبار گفت .

_،بهاره.. کمتر مثل دیوانه ها با خودت حرف بزن ، بیا سفره ی شام رو بچین 

• دارم شیمی میخونم ، با خودم که حرف نمیزدم ، مگه دیوانه ام 

_آره ارواحه عمه ات ... غروبی که نون گرفتی اومدی درب کوچه رو بازکردی ، دوباره مثل موش چرا از زیر دیوار پابرچین و دزدکی رفتی و داشتی یواشکی ته خیابون رو دید میزدی ؟

• هیچی !...  

_ بعد ک برگشتی پای درب کوچه ، باز مث خول و دیوونه ها داشتی پنج دقیقه پچ پچ با خودت قرقر میکردی ، میخوای بگم داشتی چیا میگفتی؟ داشتی میگفتی چرا فلانی عله بلعه جیمبلعه ، و خوشگله و من درعوض ...'

• واااا؟ شما چطوری شنیدیش

_ از آیفون خونه. ، حالا بیا سفره شام رو بچین  

• باشد اومدم مامان نرگسی...

 

سرشبی ، شروع کردم با خودم حرف زدن و قرقر کردن از دست شانس بدم ، اینبار ولی توی دلم حرف زدم اونم بیصدا و زیر پتو ، خب آخه کلی نقص و کمو کسر در چهره ام داشتم تا بخوام مثل دخترای خوشگل بشم ، اولا که نمیدونم چرا دندانهام هرکدوم نسبت به بغلیش زاویه دار بود و مامان نرگس میگفت چون توی بچگی موقع دندان در اوردن از بس که زبون زدم به دندان هام که هر کدوم یه طرف متفاوت رشد کردن ، ولی بابت دندون های نیشم بعد کلی هزینه قراره پلاک سیمی نقره بزارم تا بره عقب . روی صورتمم از حوادث دوران کودکی یه سری یادگاری مونده ، که جای شکستگی و بخیه هاش هنوز باقی مونده ، ریزش موههای کم پشتم هم خیلی منو غمگین میکنه ، که دکتر میگفت دلیلش قرص های سدیم هست که بخاطر تیرويیدم میخورم ، اون غروب برفی ، نمیدونم چرا بگوشم صدای ناقوس کلیسا شنیده شد در حالیکه هجده بار تکرار شد اما غیر من هیچکی نشنیدش ، ، همش این جمله ی پسره توی سرم میچرخید

بهاره منم ، شهروز. یادت نیس؟ با هم دوست بودیم ، و تو دوستم داشتی. یادت نی؟ 

شب خوابیدم و نیمه شب خواب عجیبی دیدم ، خواب دیدم که مادربزرگ مرحومم با چادر سفیدش اومده و بهم میگه

*بهاره جون ، دخترم از هر دست بدی از همون دست میگیری ، هرچی خوب و بد با یه دست بدی به کسی ، شک نکن همون قدر از دست دیگه ات میگیری 

و من خندیدم گفتم

مادرجون چی چی میگی؟ ضرب المثل رو خراب کردی ، طوری پیچوندیش به دور هم که گره ی کوری خورد ، و هرگز دیگه مثل روز اولش نمیشه ، آخه با ضرب المثل بیچاره چیکار داشتی

_ دخترجون تو سعی کن زندگیت گره ی کوری نخوره که هرگز مثل روز اولش نمیشه...

یهو هراسان از خواب پا شدم ، و بی مقدمه جرقه ای توی ذهنم زده شد و واقعا بشکل غیرمعمولی صدای پسرکی که غروب دیده بودم در گوشم تکرار شد ، و از هزارتوی خاطراتی که به فراموشی سپرده بودم یهو پیداش کردم ، اره اون خودش بود ، اره اون شهروز بود ، ولی خیلی بزرگ شده ، طی سه سالی که ندیدمش تبدیل به یه مرد کامل شده ، ولی من حتی یک سانتیمترم بلندتر نشدم .    

 

آره مطمينم که خودش بود چون من توی عمرم فقط یکبار با یکی که هرروز میدیمش توی مسیر مدرسه و از روبرو ودرخلاف جهت مسیرم می اومد و لحظه ای با من چشم توی چشم میشد و رد میشد چندتا جمله همکلام شده بودم و پز داده بودم که پدرم مهندسه و مادرم معلمه ، اما نه تازه یادم اومد بهش دروغکی گفته بودم مادرم مدیره و اونم گفته بود پدرش مهندسه و دوهزار تا معدنچی زیر مظرش کار میکنن . و به شوخی گفته بود که مادرشم مدیره اما مدیر آشپزخونه شون . یادش بخیر سه سال هر روز از کنار هم رد شدیم و چشم توی چشم ، اما تنها سه یا چهار جمله باهم حرف زدیم ، ولی یادم نمیاد که گفته اشم که دوستش دارم ، تنها دوبار بهم نامه داده بود که خیلی خوش خط بود منم داده بودم رفیقم طراوت تا با خط خوشش برام یه چیزایی بنویسه ، و بعد عطرش زده بودم کاغذ کاهی رنگ رو و حتی یه پر کوچولو هم لای کاغذ گذاشته بودم و حین عبور از مسیر مشترک یهو و بی مقدمه داده بودم دستش . باید با ملاحت یه جوری باز آشتی کنم تا از خواهرش طراوت بپرسه که سه سال پیش خردادماه سوم راهنمایی مگه چه چیزایی توی اون کاغذ نوشته بود؟ اخه چطور خودم نخونده بودمش ، ولی خب قرار بود دو سه بیت شعر خوشل موشل با خط خوشش بنویسه ، همین و بس  

روز جدیدی رسید و قرار شد پیاده و تنها تا محله ی سرخ و یه سری به خونه ي خاله ثریا بزنم چون بخاطر بارش سنگین إرف طی یک هفته ی اخیر کل رشت به کما رفته بود و تمام مسیرهای ارتباطی و حمل و نقل مختل و بلااستفاده شده بود ، از کوچه خارج شدم به آسمون نگاه کردم ، ابر لجباز محو شد ه بود، باریکه ای از نور لابه لای شاخه های بی برگ به کیوسک زرد تلفن سکه ای در اون سمت خیابون میتابید و من در 

 

 

 

چندسال بعد.....

 

 پس از کلی خاطرات خوش و لمس حس خوشبختی در کنار شهروز یهو خوشی زیر دلم رو زد ، و باز برای بار سوم بهش خیانت کردم و اون گفت 

دلمو شکستی ، بهار دفعه ی قبل توی کافی شاپ روی سرامیک نشستی و به پام افتادی تا ببخشمت اینبار چی میخوای بگی؟  

منم با اینکه میدونستم شهروز بیش از حد عاشقمه و خوبه اما از اینکه همیشه مامان نرگسم تعریفش رو میکنه و منو سرکوفت میزنه خسته شدم ، و بی دلیل حرفای چرت پرتی گفتم که خداییش اشتباه بود ، بهش گفتم

میدونی چیه شهروز، تو پدرت که فوت شده ، هیچ برادری هم ک نداری ، تمام فکوفامیلات هم که خارج از کشورند ، توی این شهر هیچ دوست و آشنای بدرد بخوری هم که نداری ، خونه تون هم که مثل ما توی مرکز شهر نیست و وسط محله ی ضرب ، نشستید که پر از خلافکاره ، اصلا چرا باید باهات ازدواج کنم؟ از این لحظه تو واسه خودت. ،منم واسه خودم .

بی دردسر با شهروز بعد پنج سال به هم زدم ، و ازدواج نکردم چون اون خیلی ازم سرتر بود و عشق زیادش دلم رو میزد ، هزارهزار خطا میکردم ولی نادیده میگرفت و همیشه عاقل بود و بیش از حد برام زیاد بود من دلشو شکستم و با علی آشنا شدم و خواستم زندگیم رو دست تقدیر بسپارم ، و اما علی ، ....

اون واقعا پسر مورد علاقه ام بود ، ما همدیگرو توی دانشگاه دیدیم برخلاف شهروز نه اهل عشقو عاشقی بود و نه اهل دیوونه بازی . شهروز حاضر بود بخاطر تا کوه قاف بره اما وقتی به علی گفتم

یه لیوان آب سرد برام میریزی توی لیوان قرمزه برام بیاری. با سردی جواب داد

_،نه. چون پررو میشی و عادت میکنی .

من برای اولین بار توی اون لحظه تونستم یه دلیل خوب برای انتخابم پیدا کنم . چون علی واقعا مرد بود، اما وقتی اینو به هرکسی گفتم همگی یه جور واکنش نشون دادن. مثلا پوزخند زدند یا پرسیدند

مگه شهروز مرد نبود؟

منو علی ازدواج کردیم و سالای اول زندگیمون خیلی بد نبود. اما چند سال که گذشت کمبود بچه رو به وضوح حس می کردیم.

می دونستیم بچه دار نمی شیم. ولی نمی دونستیم که مشکل از کدوم یکی از ماست. اولاش نمی خواستیم بدونیم. با خودمون می گفتیم، عشقمون واسه یه زندگی رویایی کافیه. بچه میخوایم چی کار؟ اما در واقع خودمونو گول می زدیم. هم من هم اون، چون هر دومون عاشق بچه بودیم.

تا اینکه یه روز؛ علی نشست رو به روم و گفت: اگه مشکل از من باشه، تو چی کار می کنی؟ 

فکر نکردم تا شک کنه که دوسش ندارم. خیلی سریع بهش گفتم: من حاضرم به خاطر تو روی همه چی خط سیاه بکشم. 

علی که انگار خیالش راحت شده بود؛ یه نفس راحت کشید و از سر میز بلند شد و راه افتاد. 

گفتم: تو چی؟ 

گفت: من؟ 

گفتم: آره... اگه مشکل از من باشه... تو چی کار می کنی؟ 

برگشت و زل زد به چشامو گفت: تو به عشق من شک داری؟ فرصت جواب نداد و گفت: من وجود تو رو با هیچی عوض نمی کنم.

با لبخندی که رو صورتم نمایان شد، خیالش راحت شد که من مطمئن شدم اون هنوزم منو دوست داره. 

گفتم: پس فردا میریم آزمایشگاه. 

گفت: موافقم، فردا بریم. 

و رفتیم ... نمی دونم چرا اما دلم مثل سیر و سرکه می جوشید. اگه واقعا عیب از من بود چی؟

هر دو آزمایش دادیم تا اینکه بهمون گفتن جواب تا یک هفته دیگه حاضره.

یه هفته واسمون قد صد سال طول کشید... اضطرابو می شد خیلی آسون تو چهره هردومون دید. 

با این حال به همدیگه اطمینان می دادیم که جواب آزمایش واسه هیچ کدوممون مهم نیس.

بالاخره اون روز رسید. علی مثل همیشه رفت سر کار و من خودم باید جواب آزمایشو می گرفتم. 

دستام مثل بید می لرزید. داخل آزمایشگاه شدم. 

علی که اومد خسته بود. اما کنجکاو. ازم پرسید جوابو گرفتی؟ 

که منم زدم زیر گریه. فهمید که مشکل از منه. اما نمی دونم که تغییر چهره اش از ناراحتی بود یا از خوشحالی.

روزا می گذشتن و علی روز به روز نسبت به من سردتر و سردتر می شد. تا اینکه یه روز که دیگه صبرم از این رفتاراش طاق شده بود، بهش گفتم: علی، تو چته؟ چرا این جوری می کنی؟

اونم عقده شو خالی کرد و گفت: من بچه دوس دارم. مگه گناهم چیه؟ من نمی تونم یه عمر بی بچه تو یه خونه سر کنم. 

دهنم خشک شده بود و چشام پر اشک. 

گفتم اما تو خودت گفتی همه جوره منو دوس داری. گفتی حاضری بخاطرم قید بچه رو بزنی. پس چی شد؟ 

گفت: آره گفتم. اما اشتباه کردم. الان می بینم نمی تونم.

نخواستم بحثو ادامه بدم. دنبال یه جای خلوت می گشتم تا یه دل سیر گریه کنم و اتاقو انتخاب کردم. 

من و علی دیگه با هم حرفی نزدیم تا اینکه علی احضاریه آورد برام و گفت: میخوام طلاقت بدم یا زن بگیرم! نمی تونم خرج دو نفرو با هم بدم، بنابراین از فردا تو واسه خودت؛ منم واسه خودم.

دلم شکست. نمی تونستم باور کنم 

دلم شکست و تازه فهمیدم مفهوم دل شکستن چیه ، نمی تونستم باور کنم کسی که یه عمر به حرفای قشنگش دل خوش کرده بودم، حالا به همه چی پشت پا زده. 

دیگه طاقت نیاوردم لباسامو پوشیدمو ساکمم بستم. برگه جواب آزمایش هنوز توی جیب مانتوم بود. درش آوردم یه نامه نوشتم و گذاشتم روش و هر دو رو کنار گلدون گذاشتم.

احضاریه رو برداشتم و از خونه زدم بیرون.

توی نامه نوشته بودم: 

علی جان، سلام 

امیدوارم پای حرفت وایساده باشی و منو طلاق بدی. چون اگه این کارو نکنی خودم ازت جدا میشم .

میدونی که میتونم. دادگاه این حقو به من میده که از مردی که بچه دار نمیشه جدا شم. وقتی جواب آزمایشا رو گرفتم و دیدم که عیب از توئه باور کن اون قدر برام بی اهمیت بود که حاضر بودم برگه رو همون جا پاره کنم. 

اما نمیدونم چرا خواستم یه بار دیگه عشقت به من ثابت شه. 

توی دادگاه منتظرتم

 از خونه، اومدم بیرون و حین عبور از خیابون شیک یهو با دیدن شهروز خشکم زد و ماتم برد ، انگار منو نشناخته بود ، پاهام رو تند کردم تا همقدم بشم باهاش ، صداش کردم ؛

شهروز ، آقا شهروز ... منم بهار

برگشت با حالتی متعجب منو نگاه کرد و به حدی بامن غریبه بود که یک لحظه به تشخیصم شک کردم ، چون واقعا ماتش برده بود و با تعجب پرسید

ببخشید شما؟ من شهروزم ولی نمیدونم اسمم رو چطور حدس زدید اما من به هیچ وجه حضور ذهن ندارم 

_منم بهار.. شهروز چطور ممکنه منو نشناسی ، عاشقم بودی دوستم داشتی یادت نیست؟

    شهروز که از اولشم منو خوب شناخته بود ، دیگه طفره نرفت ، و خنده ی تلخی نشست روی چهره اش ،نگاهش رو از نگاهم میدزدید ، اما برای یک لحظه که چشم توی چشم شدیم اشک توی چشمش حدقه زد ،  

_خنده ام گرفت، گفتم یادش بخیر ، چه روزایی بود ، حتی دقیقا من توی نقطه ای واستادم که اون روز برف ریخت سرت ، و من بهت گفتم حقت بود ، چوب خدا صدا نداره ، یادته؟ بعد واسه اینکه جو رو عوض کنم گفتم :

خب شانس آوردیم الان برف نیست ، وگرنه بهمن می اومد و منو میبرد 

شهروز سرش رو آورد بالا گفت ؛

بهار ازدواج کردی ، و من برات آرزوی خوشبختی میکنم ، اما هرگز نفرینت نکردم ، درعوض فقط نتونستم بعد رفتنت بسپرمت دست خدا و حواله ات دادم دست خدا ، تا هرچی با اعمالت کاشتی ، همون رو برداشت کنی ، 

شهروز چشمش اشکین شد و خون افتاد و رفت ، خواستم برم دنبالش که بی توجه به خلوتی خیابون و سرعت خودروهای در تردد وارد عرض خیابون شدم و صدای جیغ ترمز ماشین آخرین چیزی هست که قبل از فلج شدن به یاد دارم ، 

نمیدونم چرا همش فکر میکنم که صدای خودم توی هجده سالگی توی گوشم میپیچه که بعد ریختن برفای روی بوم برسر شهروز داره میگه ؛ حقت بود ، چوب خدا همیشه بی صداست ....

 

الان هم دو سال از طلاق غیابی من از علی میگذره ، و شهروز قراره باز منو واسه جلسه ی فیزیوتراپی ببره بیمارستان گیل ، شاید امروز ازش تقاضا کنم تا در حد یه داستان کوتاه ، قصه ی منو به خط بکشه ، آخه میگند که هر قصه که به خط بشه از غصه هاش کم میشه ، خودم هزاربار سعی کردم اما بلد نیستم تا بنویسم ، همش غرق جزيیات میشم ، و از قصه جدا ، باید بهش سفارش کنم که راجع به لخته ي خون توی قسمت آیینه ای مغزم هیچی ننویسه ، صدای زنگ آیفون میاد

حتمی شهروزه ، با اینکه مامان نرگسی بهش کلید داده ولی همش یطوری رفتار میکنه که انگار غریبه ست 

•مامان نرگسی سریع آیفون رو بزن ، درب رو باز کن 

__بهاره پس کی میخوای عقل پیدا کنی ؟ لااقل آماده میشدی تا پسرک طفلکی به زحمت نیفته 

• واااا من که زحمت نیستم مامان نرگسی !... من رحمتم براش ، برکتم براش ،خخخخ  

__آره ارواحه عمه ات !... 

•مامان نرگسی توجه کردی تازگیا شهروز در حال پسرفته ، قبل اینکه سرم رو جراحی کنم ماشینش خیلی شیک و مجلسی بود اما الان مث یه راننده خطی رشت به تهران شده و سمند زیرپاشه ، فقط یه لونگ قرمز کم داره تا ا اون رو با مسامسافرکشاشتباه بگیره خخخخخخخ  

_ ههههی بهاره دنیا رو آب ببره تورو خواب میبره ...

(مامان نرگسی میگفت که توجه کردی چشاش غم داره ؟ توجه کردی دیگه نمیخنده؟) 

•منم پرسیدم؛ کی؟ 

__ اونم با عصبانیت گفت_ ؛ عمه ات

•ولی من که اصلا عمه ندارم ...... دلم حوص بستنی کرده ببین شاید بعد فیزیوتراپی تونستم بندازم گردنش تا بهمون یه بستنی بده ، راستی یادم رفت بپرسم که هزینه های جراحی سرم رو چطوری تهیه کرده مامانی ؟.

__ آخه دخترجون پس کی میخوای این عادتت رو بزاری کنار ؟بازم داری با خودت حرف میزنی که؟......

 

 

 

 

               شهروز براری صیقلانی شهریور 1392 

         سرکارخانم بهار تهرانی الوعده وفا 

اینم داستان شما.         

آرام در کنار معبودت بیارام 

که تمام ناگفته ها را درآنجا باهم خواهیم گفت.

روحت شاد و یادت گرامی .  

 

داستان بلند شهر خیس از شهروز براری صیقلانی نشر چشمه ،(خلاصه فصل اول)

 بهترین آثار داستانی (خلاصه فصل اول)


وبلاگ دلنوشته و داستانهای کوتاه فرزاد شفیعی کنارسری کلیک کنید طنز 


رشت_شهری شاد، ولی ابری ، با آسمانی خیس و زمینی بارانی !...

     __ساعــت گردِ بزرگ شهر، و عــَقربه‌های خـَستگی نــاپذیرش  بــی‌‍وقفــه در چرخشی پـُرتکرار و بــی‌نَوَسـان، روزها را یک‍ــ‌به‌ی‍ک‌ از تقویم چهاربرگ دیواری خط زده و به پیش میبرد زندگی را تا زمان در گُذَر ایام سینه خیز ‌پیش برود.  سـاکنــین شهــر همـگــی شـیـــــــــکـــپـوش ،روشنفکـر و غریب‍ـ‌‍نوازند.   _اهالی این شهر در تک‌تک سلولهای وجودشان ، مملوء از هوش زکاوت، عشقی پاک نسبت به خدا میهن و ناموس بوده و در گذر ایام با اعمال خود ، گویای  غیرت و شرافتی بی‌مانند بوده‌اند.  مردمان این شهر در طی تاریخ پرفراز و نشیبشان همواره جلوی تجاوز بیگانگان را به این مرز و بوم گرفته‌اند، از اینرو مجسمه‌ی سرباز کوچک این شهرِ بارانی و اسب و تفنگش ، در مرکز شهر ، خودنمایی میکند. مردمان شهر چتر به دست در سرنوشت یکدیگر از خود ردّ پایی بجای گذارده و عبور میکنند ، آنها به هر طـریقی در راهِ رسیدن به اهـداف و رویاهایشان گــام بر میدارند و همواره راهی برای ادامه‌ دادن و پیشروی در مسیرشان میابند. اما این شـهر ، روحــی بازیگوش و «کَــجـ‍‌‍کـلام‌» دارد که زیرپوسـتش رخـنـه کرده. روحــی که به جسمِ تک‌تـک ساکنـینش حلول کرده و آنها را وادار به استفاده از ادبیاتی متفاوت و کمی غیر مودبانه میکند. اما ناگفته نماند که این کجکلامی با بی ادبی و فحاشی و یا بی‌قید و بندی تفاوت چشمگیری دارد. و نیّت واژه ها در کجکلامی ، بار منفـــــــــی نــــَدارد و منظور از بـکار گــرفتن واژگــان ، بی‌ادبی و تــــوهـین و گـــــُستاخی نـــیست . بـــلکه بٓــــَرخَـــــــلاف دســتور فـــــَرهنگ لغــــات در ســــراسر ایــن مـــــــرزبوم ، درون این شـــهر خـــــیس و ابـــــــری ، دایــــِره‌ی اســــتفاده از واژگـــان ، تــــعریف جـــدید و مــــُتفاوتی از خود ارائه میدهد ، و تـــا آنـــکه جـُزیـــــی از هــــُویّــَت این شـــهر نـباشید ، درک و لـــمس آن دشـــوار و نــامــــمکن اســت .  اما روی دیگر سکه ، غـــم انگیــزتر است . این شهر اسیر نامهربانی هاست،  و زیر هجــومِ ابـــرهایی ناخشنود و لــــجباز ، بین دریاچه‌ی بزرگ و کوههای بلند در خویشتن خویش  تبعید شده.  مردمـــان رنجیده خاطــر و آزُرده‌حــال ، چتر به دست با عبــور از خیـــابانهای بــه هم گـــِره خـــورده‌ی شهــر ، هـمـچون خون ، در رگـهـــای، شـــــ‌ـــهر بــه گـــردش در می آیند، تا قلب شهر به تـــپــِش در آیـد و زندگی در شریان های ان جاری شود.  

 

        

              ★داستان اوّل★             

(مختصری از شوکت، مادر شهریار)         

 زمان_ (سال ۱۳۳۸شمسی)

         _شوکت دختر یک بزرگزاده و  رگ ریشه‌اش از خاندانی اصیل و نامدار بود. او جد در جد ، اهل و ساکن این شهر شـــمالی و بارانــزده بود   شوکت از کودکی دوشادوش با پدربزرگش در پناهِ سایبان یک چتر ، زیر ریزش قطرات نقره تاب ، و بروی زمینی خیس و باران خورده برای سرکشی به املاک مستغلات و هجره های متعددشان روانه‌ی بازار میشد. او از همان ابتدا جَنَم و شهامتی منحصر بفرد داشت. که روز به روز با گذشت زمان و بزرگتر شدن سبب شکلگیری یک شخصیت قوی و جنگنده در او میشد. شوکت که شش سال بیش نداشت ، با زبانبازی و زرنگی ، شروع به دلربایی از کوچک و بزرگ نمود . او سالهای کودکیش را، در موقعیت و مکانی غیر معمول ، و شرایطی غیرعادی سپری کرد. زیرا بدلیل وابستگی و همراهی با پدربزرگش ، همواره همچون دگمه‌ی پیراهنی به وی وصل بود . و لحظاتش  ناگزیر در محیط های جدی و خشکـ بزرگان ، ورق میخورد. شوکت شش سال داشت و فقط تا همین حد میدانست که پدر و مادرش چندی پیش برای زیارت خانه‌ی خدا به مکه رفته اند ، کمی بعد خبر آمد که بین راه مادرش مریض و ناخوش گشته ، و آنها به ناچار در شهری بین مرزی ، برای مداوا ، توقف کرده اند . اما تا چندصباحی ، هیچ خبر و اثری از آنها دیده نشد . تاخیر آنها در ارسال نامه و یا پیغام ، کمی نگران کننده بود.  یک پنجشنبه‌ی آفتابی و بهاری بود که ساعت از ظهر ، فاصله میگرفت و سوی غروب پیش میرفت .شوکت درون حیاط  خانه‌ی ویلایی و بزرگ پدربزرگش ، روی کاشی‌های کف حیاط ، با تکه گچی سفید مربع های به هم پیوسته ای کشیده بود، و با تکه سنگی ، به تنهایی با یک پای بر زمین ، درون مربع ها میجهید و لع‌لع بازی میکرد. که چشمش به حرکات آرام و نرم گربه‌ی سیاه افتاد. سپس به لانه‌ی پرستوهای بالای پیچک یاس نگاهی کرد ، گربه‌ی سیاه و بدطینت محل ، از بازوی درخت انار ، به شانه‌ی دیوار جهید ، شوکت با چشمان درشتش ، خیره به صحنه ماند ، لبخندی از سر بیخبری زد. زیرا آن لحظه ، هم گربه و هم پرستو ها را همزمان درقاب یک تصویر داشت.  گربه اما نقشه‌ای دیگر درسر داشت . گربه با یک جهش و یورش ، چنگـ بر لانه‌ و آشیانه‌ی آرامش و خوشبختیِ  پرستوهای عاشق انداخت. یک پرستو پرواز کرد و سوی آبی آسمان شتافت. آن دیگری در آغوش ِ سیاهه گربه ، غیب گشت. چند پر به آرامی در هوا چرخزنان رقصید و زیر نگاهِ متحیر و شوکه‌ی شوکت ، آرام آرام ، در پیش پایش به زمین نشست . شوکت بخوبی فهمیده بود که چه چیزی پیش رویش رخ داده ، اما نمیدانست که آنچیزی که حاصل گشته ، خوب است و یا بد!..  آن لحظه برای اولین بار در عمرش ، با بی ریاحی و خالصانه ، از خودش پرسید؛♪ یعنی، ایــــن بــَـــده؟.. ®از طرفی خوشحال بود که گربه‌ی دوست داشتنی و زیرکــی که یکبار نازش داده بود ، دلی از غذا در آورده و از سویی دیگر نگران ِ غمِ تنهایی و بی‌‌کسی آن پرستویی بود که از چنگال تقدیر ، پر کشیده و زنده مانده و به ناچار  زین‌ پس تنهاترین پرنده‌ی ساکن پیچک یاس خواهد بود. اما آنسوی درب بسته‌ی خانه، در آرامش و سکوتِ کوچه ، حادثه ای در جریان بود، پرستو ها در آسمان به پرواز در آمده بودند و در گوش شوکت صدای پرستو ها،  طنین انداز شده بود ،  روز ،پنج شنبه بود،   پدربزرگ با صدایی خشدار پرسید؛ شوکـــت!.. شوکَــتی کجایی دخترجون؟.. بیا پیش من تا برات میوه پوست بکنم...   _ش‌ک؛ من اینجام آقاجونــی، الان یهویی پیشی اومد ،یــهویی پیش خونه‌ی لونه‌ی آشیونه‌ی پرستو هاا ، بعد یهویــی ، افتاد روی آرامِ پرستوهـااا  بعد یهــو یهو یهویــی اشتباهی دهانش باز که بود ، یهویی یکیشون  رو اشتباهی  یهو  گیر کردش توی دهانش انگاری!. یکیشونم  پرید آسمون ، گُـم شدش، .آقاجون !.پیشی سیاهه مگه غیر ازآقا موشه ، یهویی ممکنه حوس کنه که پرنده‌های پرستوهای بالایِ درخت یاس رو هم بخوره؟..   پدربزرگ: چی‌چی میگی دخترجون؟ چرا همش بریده بریده حرف میزنی؟،. من که نمیشنوم  چی داری میگی؟   شوکت؛ میگـــَم که آقا پیشی سیاهه میوه ‌ی هلو میخوره؟..   _پدربزرگ؛ نه دخترجون ، گربه که میوه نمیخوره،  ٬®_ شوکت که هرگز شیطنت نمیکرد و دختری آرام و عاقبت اندیش بود ، اینبار سنّـت شکنی کرده و از سر کنجکاوی کنار لبه‌ی حوض ایستاد، کمی به بازی ماهی‌های سرخ و گُـلی ، در درون حوض خیره ماند. دستش را به کمر زد، سرش را چرخاند به آلاچیق و پدربزرگ نگاهی زیرکانه  انداخت. نگاه بعدیش سمت ظرف بزرگ میوه‌ها ، نشانه رفت. دوید و یک هلوی بزرگ برداشت، به لبه‌ی حوض بازگشت، صدای کشیده ‌شدن نوک قلم ، بروی سطح کاغذ ، بگوش رسید. گویی قلم پس از اتمام جوهرش ، بروی تن بی‌متن کاغذ، میلغزد و این‌میان کاغذ ‌است که از درد این لغزش جیغ میکشد. شوکت هلوی بزرگ در دستش را سوی ماهی گلی بزرگ نشانه میرود و میوه را سوی هدفش شلیک میکند، از صدای حاصل از برخورد هلوی بزرگ با سطح آب ، نگاه گربه زودتر از پدربزرگ ، به شوکت جلب میشود.  شوکت که بخوبی میداند ، چنین کاری از وی انتظار نمیرود ، با شرمندگی دستش را جلوی چشمان درشتش میگیرد و ژست شرمندگی و نِدامَـت را بنمایش میگذارد. هلو دیگر تنها نبود، زیرا ماهی گلی که سه دُم داشت و چشمانش همچون قورباغه بیرون زده بود، مُرده بود و همراه هلو بروی سطح آب ، درون حوضچه ، قوطه‌ور بود. نگاه شوکت به جای مرکبی و جوهردان و قلم خطاطی پدربزرگ بروی نرده‌ی چوبی افتاد. پدربزرگ تنها درون آلاچیق بزرگی بود که انتهای حیاط ، خودنمایی میکرد. پدربزرگ و عینک گردش ، خیمه زده بر کاغذی سفید و بزرگ ، به نرمی ، قلم خوشنویسی را درون جوهر مرکبدان ، فرو میبرد و با وسواس حروف را نستعلیق و کج ویا سربه‌سر کنار یکدیگر ، به خط میکشید ، آنگاه از بالای عینکش ، نگاهی مغرورانه و ازخودراضی به کاغذش می‌انداخت. پدربزرگ گهگاه از سر تفریح و یا برای پرکردن اوقات فراقتش ، در زمینه ‌ی خطاطی و یا حتیٰ شعر شاعری ٫ نیم نگاهی داشت و به هر کتاب و یا مطلبی که با  خیام مرتبط میگشت ، ســــَرَک میکشید . او هرچه بود بی ادعا و کم حرف بود ، و از اطرافیان پنهان مینمود که خودش هم در خلوتش ، شعر میسراید . زیرا بخوبی میدانست که همگان او را بعنوان مردی سالخورده و خردمند درون کسب و کار میدانند ، و در انظار عموم و جمع بازاریان، وی به سرسختی ، پشتکار  و مدیر و مدبر بودن ، شهرت داشت  ، و زبانزد خاص و عام بود. حال شاید میپنداشت که چنین روح لطیف و ظریفی که قادر به شعر سرودن باشد ، به وجهه  و شخصیت زبر و خشک و نچسب او نمی‌آید.   آفتاب بروی شهر میتابید، او یک قورت از استکان کمر باریکش، چای‌خورده بود.  که خدمتکار خانه ، هراسان و نفس نفس زنان ، خبری از پدر و مادر شوکت آوردو

 گفت؛ حاج‌آقا حاج آقا الان شنیدم که مابقیه‌ی اهالی محل که با کاروان  خانم و آقا رفته بودن سفر حج ، برگشتن و رسیدن شهر،  پدربزرگ؛ ای کاش زودتر یه خبری میگرفتی تا یه گوسفندی زیر پای بچه‌ها  قربونی میکردم، بجنب سریع عبای سفیده با گیوه‌ام رو بیار، یه اسفند دود کن....  _® آن لحظه شوکت نه خوشحال شد و نه اینکه ناراحت . او بیشتر نگران جداشدن از پدربزرگش بود. زیرا میدانست که تنها مدت کوتاهی به امانت ، نزد پدربزرگش سپرده شده. آنروز با سلام و صلوات ، و هجوم همسایه ها و دود اسفند ، به لحظه‌ی موعود نزدیک میشد ، پچ پچ و زمزمه های درگوشی و خاله‌زنکانه‌ای درون محیط خانه ، و بین اهالی رد و بدل میشد . شوکت تنها بفکر ، لو نرفتن و ماسمالی کردن ، ماهی قرمزی‌ست که به قتل رسانده . پرستوی بیوه و غمگین به آشیانه باز میگردد ، تخم هایش نشکسته ، اما شریکش قربانی چشم حسود روزگار و نگاه زیرک گربه شده . عاقبت در میان بهت و حیرت همگان ، از عمق افرادی که تجمع کرده و جلوی درب خانه هجوم آورده بودند ، یک چمدان بزرگ و سبز رنگ دست به دست به پیش آمد و به روی ایوان رسید . آنچنان بروی چمدان خاک نشسته بود که گویی از دل طوفان شن ، خارج گشته . نهایتن در چشمان نگران و متفکر شوکت ، در قاب تصویری مات و مبهم ، از پشت دود اسفند ، خانمی رنگ پریده و لاغر اندام سبز شد. که شباهتی به مادرش نداشت . اما در فوران افکاری مجهول و متشنج ، که در سَـرِ تمامی حُضار ، میجوشید ، سکوت فراگیر و حاکم شد . شوکت باز از خودش 

پرسید ؛ ♪یعنی این بده؟... 

 ® اما اینبار پاسخی واضح وجود نداشت . آن زن ، همسفر و هم‌کاروان مادر و پدر شوکت بود ، که از آنها برایشان خبر آورده بود. آنها در مسیر بازگشت به دیار ، در طوفان شنی شبانه اسیر و مفقود شده بودند . و چون چمدان آنها بار بروی شتر آن زن بود ، در نهایت توانسته بود تنها چمدان را به رسم امانتداری به دست آنها برساند. شوکت ، آنقدر کودک بود که ندانست ، چه چیزی رخ داده ، اما از ته قلبش میخواست که آن مردم و همسآیگان از حیاط خانه‌ی پدربزرگش خارج شوند، و او هلوی درون حوض را برداشته بلکه آن ماهی گلی ، باز زنده شود،  آنگاه او هلو را بر روی شانه‌ی دیوار گذارد. تا بلکه گربه‌ی سیاه‌دل ، با خوردن آن ، از خیر خوردن پرستو بگذرد.     _سالها گذشت و شوکت از آن دوران به آرامی عبور کرد.  هر چه بزرگتر که شد ، مهر و محبت دستان پدربزرگش را بیش از پیش لمس نمود. همه وقت و همه جا با وی همراه گشت. او بطور اکتسابی و دلخواه ، اغاز به یادگیری قانونهای نانوشته و رسم رسوم های رایج در عُرف بازار نمود . او ، با تماشای حوادث و وقایع روزمره ، یاد گرفت که چگونه با هر مسئله ای برخورد و از هر حادثه ای سربلند بیرون بیاید . او در گرفتن حق و حقوقش توانا و موفق بود . او بجای بازی کردن با کودکان هم سن و سالش ، با بزرگان و اهل کسبه‌ی بازار ، وقتش را میگذراند. از همان کودکی حاج‌آقا بزرگ ، حساب خاصی بروی وی باز کرد . و او نگین تاج پادشاهی‌اش شد. شوکت و علی پسرعمو و دخترعموی یکدیگرند اما با هم روابط گرم و صمیمانه‌ای ندارند. علی ساکت و درونگراست، بی آزار و خاموش، برخلاف شوکت ، که شر و شور است و سرش درد میکند برای گرفتاری، او و علی تنها نوه‌‌های ارباب صیقلانی هستند . ارباب صیقلانی ، مردی خَیِر و متواضع بود ، او را همگان به اسم حاج اقابزرگ درون شهر میشناختند . و به کارهای انسان دوستانه‌اش معروف بود.  ، علی از دست حرف مردم و برای درآمدن از زیر سایه‌ی پدربزرگش ، خانواده را ترک کرد و گوشه ای از محله‌ی سرخ ، مغازه‌ای اجاره نمود ، و پیشه‌اش لحافدوزی شد ، او هرگز ازدواج نکرد ، اما روزگارش بر عشقی عجیب و بی مانند گره خورد . گویند که روزی در نگاه اول، عاشق و دلداده‌ی دختری خوش سیما گشت، ولی دخترک ساکن این محل و یا شهر نبود ، حتی از اهالی شهرهای اطراف نیز نبود ، بلکه مسافری از عالم غیب بود که کسی نمیداند از کجا آمده و به کجا رفته است . شوکت نیز در غیبت پدرش ، عصای دست حاج آقابزرگ یعنی پدربزرگش شده بود ، که از بس به تنهایی امور کسب و کار و هجره های پرتعداد حاجی را گردانیده بود ، که همگی او را بخوبی و نیکی میشناختند ، در مقابلِ شوکت ، همگان دست به سینه و آماده باش بودند ، شوکت به صغیر و کبیر باج نمیداد و حق را از ناحق ، تمیز الَک میکرد . سرش درد میکرد برای گرفتاری و جنگ و جَدَل . از هیچ بحران و چالشی ، روی گردان نبود ، و با فراق باز به استقبال ماملایمات میرفت. او سالهای نوجوانی و اوایل جوانی‌اش را آنچنان در انجام امور بازار ، ارباب رجوع ، سرکشی به امور امریه ، املاک و رفع و رجوی مصائب و معایب سپری کرد که یادش رفت عشوه و ناز و ادای معمول و رایج درون دختران دم بخت را بیاموزد. او هربار از تعریف و تمجید بزرگان و اهل فن و کسبای قدیم و اصیل بازار در خصوص خصلتهای خوب و موفق خویش ، نیرویی هزار برابر از پیش میگرفت ، گویی همین تعریف تمجیدها برای خوشبختی ‌اش کافی بود. آخرين روزهاي زمستان طي مي شود و بهار در راه است. به تدريج از سرماي هوا کاسته مي شود. باران متوقف شده ولي آسمان هنوز ابري ست. خروس مي خواند و سگ پارس مي کند. شوکت پر انرژی و حاج‌آقا‌بزرگ  بی‌رمق و بدحال است و توانِ حرکت ندارد. چهار ستونِ بدنش خشک شده و قادر نيست خود را تکان دهد. دکتر به شوکت وعده داده که حاج‌آقا بزودی بهبود یافته و سلامتی و توانش را بازمیابد. یک سال دیگر نیز به پایان رسیده بود و  روزها یک به یک خط خوردند ، و ماهها از تقویم عبور کردند تا که آرامش شهر ، جایش را به شلوغی و داغیِ بازارِ شب عید میداد . در ازدحام مردم و شلوغیه خیابانها و گذرهای منتهی به مرکز شهر ، کلانتری ها و شهربانی  نقش و وظیفه‌ی ِ برقراری نظم و آرامش را برعهده داشت.  آن روزها ، مردمان شهر ، سری نترس و دلی دریایی داشتند ، آنها در لحظه زنده بودند و تمام و کمال ، تک‌تک ثانیه ‌هایشان را زندگی میکردند ، و ترسی از قانون و صاحب قدرت نداشتند ، تنها معیار و ملاکشان ، گرفتن حق و فریاد زدن صدای آزادی ، و ابراز وجودشان بود. بعبارتی ، همگان میدانستند که هر چالش و دردسری ، همچون صحنه‌ی آزمون و امتحانی‌ست که آنان را در بازیِ زندگی ، مَحَک میزند. پس بسیاری از اهالی شهر ، منتظر فرا رسیدن چنین لحظه‌ای بودند . تا به جنگ و نَبَرد با بی‌عدالتی و ظلم بروند ، و اینگونه جوهره‌ی وجودی‌شان را به مَحرز  نمایش بگذارند و خود را اثبات نمایند . از اینرو معیارها به گونه‌ای غیرمتعارف و غیرمعمول شکل گرفته بود بعبارتی عده‌ای انگشت شمار در سطح شهر بدلیل درگیری های متعدد و شهامت و شجاعتی فاقد عقل سلیم و خالی از منطق در دعواها و زد و خوردهای فیزیکی ، سرشناس و شهره‌ی شهر شده بودند و در آن دوره‌ی زمانی و مقطع کوتاه از زمانه به اسم لات شناخته میشدند، البته این عنوان در آن دوره به هیچ وجه بارِ منفی نداشته و دارای عرج و احترامی خاص بود. در نهایت بین لاتهای متعدد شهر ، به ندرت و انگشت شمار بودند که پایبند و وفادار به چهارچوب و مرام مسلک ویژه‌ی لاتی باقی بمانند زیرا دوره‌ی چاقو و چاقوکشی به سر آمده بود و گنده‌لاتهای شهر آموخته بودند که با محبوبیت و شهرتی که میان جمیع اهالی شهر بدست آورده اند میتوانند به طریقی برای امرار معاش و کسب درآمد از بُرِش و نفوذ کلامشان در برقراری نظم و آرامش بهر ببرند . در این بین اسم سه الی چهار نفر در کل سطح شهر ، برازنده‌ی لقب گنده‌لاتی بود. که همگی با ژاندارمری‌ها و شهربانی ها در سطح شهر همکاری میکردند ، و بسته به موقعیت مکانیشان ، ابراز وجود کرده و فعالیتهایشان را در همان حوزه انجام میدادند و با زدوبندهای غیرقانونی‌ای که در خفا و پشتِ‌دست داشتند ،سبب برقراری صلح و ارامش و حفظ امنیت شهر میشدند. آنها از نفوذ حرفشان در میان انبوه مردم استفاده‌ی مثبتی میکردند و در هر دعوا و اختلافی با پادرمیانی و وساطت موجب ختم به خیر شدن ماجرا میشدند.   در یک روزِ شلوغ ، قبل از فرا رسیدن سال جدید ،  در آخرین روزهای زمستان، شوکت در روزگارش به یک بازی جدید از بازیهای فلک و سرنوشت فرا خوانده شد. در یکی از هفته های اسفندسوزِ تقویم ، گذر هفته به پنجشنبه‌‌ای خاص رسید ، شوکت سَرِ هُجره‌ا‌ی که بعد از پُلِ رودخانه‌ی زَر ، ابتدای دهانه‌ی بازارچه‌ی چوبیِ میوه و تَره‌بار بود ، ایستاده بود و با صدای نخراشیده و محکمی ، تعداد کیسه های برنجی که از انبار به داخل هجره میبردند را میشمرد. او آنروز ، برای اولین بار با یک نگاه به مردی غریبه و بیگانه دلش لرزید. گویی برای اولین بار چیزی در دلش نجوا کرد و لبریز از حس زن بودن ٬ گشت . آنقدر که شمارش کیسه های برنج از دستش در رفت و خیره به خط و خطوط زخم‌های دشنه ای که برصورت مردی غریبه نشسته بود ماند. و این آغاز تغییر و تحولات در زندگی شوکت بود. او پیچید به دور عشقی عجیب,  تند و شدید. همان آتش عشق تندی که زود فروکش میکند. او یک دل که نه ، صد دل عاشق و شیفته‌ی گنده‌لات شهر شده بود.   زن سرکش و مردانه مسلکی که آوازه‌اش از باب بالامَنِشی و بلندطبعی در کل شهر شُهره‌ی عام و خاص بود در نهایت تن به رسم و رسوم رایج آن روزهای اجتماع داد ، خودش هم نفهمید که چه شد برق عشقی کورکورانه بر عقلش تسلط یافت و با لجاجت و سرکشی ، رو در روی حاجی ، ایستاد و خودش را از ارث میراث محروم کرد ، و درمقابل خوشی کوتاه مدتی را پس از ازدواج تجربه نمود. او با گنده لاتی بنام عظیم هشتی، که درون سجل (شناسنامه) محمد سوادکوهی نام داشت  ازدواج کرده بود. شوهرش از طایفه‌ی قوام السلطنه بود ، و شجره‌ی طولایی داشت. که جزء تبعیدی های این شعر محسوب میشدند. اما شاخه‌ی مربوط به عظیم در این شجره‌ی قطور ، با خلاف و قانون شکنی پیوندی ناگسستنی خورده بود. عظیم هشتی ، شغل خاصی نداشت و به عبارت آن دوره زمانه ، زرنگ نان خودش بود ، در قمار حاضر و ناظر بود ، حکم اخر در دادگاه خیابانی به تیغ تیز دشنه‌ی عظیم هشتی ، صادر میگشت. یکبار هم که قسم خورد تا دشنه را خاک کند ، و دو روز بعد برای نشکستن قسم و قولش ، بجای دشنه ، تیزیه کوچکتری بنام گازان را در جورابش گذاشت. و روز از نو ، روزی از نو.   پدربزرگ شوکت ، از روی تجربه  ازدواج عظیم‌هشتی با نوه‌اش ،را اشتباه و غیر ممکن میدید. اما هرگز تصور شنیدن حرفی ، بالاتر و غیر از حرف خود را نمیکرد. هرگز انتظار ، رفتار و تصمیمی برخلاف میلش را از شوکت نداشت.  اما زمانه برخلاف افکارش گذشت.    – یکروز معمولی بود ، یک پنجشنبه‌ی بارانی و متفاوت. حسی خاص درون ، شهر ، بی خیال قدم میزد. از کنار عابران که عبور میکرد ، بی اختیار در وجودشان رخنه میکرد. ناگاه رهگذران ، دچار اضطراب میشدند. دچار استرس ، یا وقوع یک پیش آمد.  – حمام حاج‌اقابزرگ در مرکز شهـــر، روزهای پنج‌شنبه شلوغ بود .  زیرا از سخاوت حاج‌اقا‌بزرگ ، روزهای پنجشنبه برای فقرای شهر ، استفاده از حمام رایگان بود. اما این امر برخلاف میل باطنی حاج‌اقا بود. ولی از سر ناچاری و برای احترام گذاشتن به نظر عزیز دردانه‌اش ٫شوکت٬ ناچار به پذیرشش شده بود . حاج‌اقا خودش بر این باور بود که چنین قانونی سبب مشخص شدن فقرا از عوام میشود ، و ممکن است افرادی از سر آبروداری و غرور ، و یا خجالت ، نتوانند از چنین امتیاز و فرصتی استفاده کنند . همواره حاج اقا میل داشت که روزهای پنج‌شنبه ، استفاده از حمام برای همگان رایگان باشد. تا بدین ترتیب ، سبب الک کردن و جدا نمودن فقیر از دارا نشود . حاج اقا اخلاق خاص و مخصوص بخود را داشت . او عادت داشت تا در طی انجام هرکار خیری ، خودش شخصا ، حضور بیابد ، و شاهد جریان امور باشد .  این امر که او میل داشت ، در لحظه‌ی خیرات و یا کمک به مردم ، خودش شخصا حضور بیابد، برایش یک چالش شده بود زیرا او سالخورده و مریض بود . و عادت به شیکپوشی و آراستگی برایش اسباب زحمت و صرف انرژی بیشتر میشد. او تمام عمرش را اینچنین در برابر چشمان عموم ظاهر شده بود . اینکه حضورش را واجب و مهم میدانست ، دلیل بخصوصی نداشت . تنها دلیلش هم آن بود که از شادی مردم ، شاد میشد. و  احساس ، موفقیت میکرد . بی‌شک احساس بهتری از خویشتن خویش می‌یافت. و برایش مدرکی مستند از تاثیرگذار بودن در اجتماع بود.  اما عده‌ای این امر را نشانه‌ی فخرفروشی میدانستند. در محله‌ی کوچکی بنام  ٫زیرکوچه٬  که دقیقا در مرکز شهر و خیابان اصلی شهرداری ، واقع گشته بود ، همگان میدانستند که روزهای جمعه ،در نانوایی محل ، نان صلواتی‌ست. زیرا بلطف حاج‌اقابزرگ ، نان بطور صلواتی پخت میشود و همواره شخص حاج‌اقابزرگ ، درون نانوایی ، کنار شاطر ، می ایستاد تا با لبخندی مهربانانه و پاک ، و حرکاتی که از فرط پیری کمو بیش آهسته، گشته بود ، بروی خمیرهای چانه‌ی نان قبل از ورود به تنور ، دانه‌های سیاه خشخاش را بریزد. ریختن خشخاش برای او مثل بازیگوشی و شیطنت کودکانه بود. اما بازیگوشی ای که آنقدر بزرگ و مهم بود که یک محله را ، از برکتش بهره‌مند میساخت. – شوکت اما بتازگی چندین بار پیش افرادی بیگانه و یا آشنا گفته بود که بعد از ازدواجش با عظیم هشتی، حاج‌اقا کم‌کم بدلیل پیری ، عقلش ضایع گشته. و چنین حرفهایی ، بعنوان بروز علائم هشدار و نشانه‌های آغاز یک اختلاف سلیقه ، سریعا درون دهان ها ، یک کلاغ ، چهل کلاغ میشد. اللخصوص که بتازگی پس از ورود عظیم‌هشتی به زندگی شوکت، شکافی باریک اما عمیق بینشان شکل گرفته بود. لحظه به لحظه این شکاف عمیق‌تر میشد ، و به طولش افزوده میگشت. شوکت و حاج آقابزرگ     ‌(پدربزرگش) در یک شهر ، یک محله ، یک کوچه و یک خانه زندگی میکردند اما سکوتی که بینشان حاکم گشته بود ، نماد و علامتی گویا از دلخوری و رنجیدگی حاج‌آقابزرگ نسبت به نوه‌اش شوکت بود.  شوکت به رسم سابق زیرلب ، بسم‌الله میگوید ، در را پشت سرش می بندد. لبه‌ی چادرش لای درب گیر میکند . او درب را بازکرده و چادرش را آزاد میکند. در چشمان او کوچه خاموش تر از دیروز است. سایه ها یخ زده اند ، روزهای شوکت ، بدون حضور آقابزرگ ، معنا و مفهومی ندارد. زیرا در محیط کوچک بازار و کسبا ، حرفها زود میپیچد. همگان از دعوا و اختلاف شوکت با آقابزرگ باخبرند . حتی رفته‌گر محل ، نیز به شوکت بی‌محلی میکند و جواب سلامش را نمیدهد ، شوکت از زیرکوچه خارج میشود و از عرض خیابان اصلی عبور میکند. بچه گربه ای از بالای درخت ، دنیا را از نگاهه یک گنجشک ، تجسم میکند . اما نمیتواند درک درستی از چنین تصوری پیدا کند. پس بناچار ، اینبار خودش را در نقش یک میوه میبیند . باز سخت است . شاید همین که در نقش خودش بماند ، راحت تر باشد . سپس به سوالی بر میخورد ، او وقتی پایین بود ، تمام گنجشکها ، بروی همین شاخه بودند. حال که بالاست ، تمامشان پایین هستند . سپس مادرش را صدا میکند. اما مادرش کنار سطل زباله ، بی توجه به حضور گنجشکهاست . و خیره و مات و مبهوت ، قفل کرده بروی قدمهای شوکت، ونمیداند تقصیر از جبر روزگار است یا این جماعت ناسازگار؟...    _شوکت از نانوا ، نان میخواهد ،ولی..... کمی بیش از حد ، معطل میشود ، در نهایت نانوا با بی اعتنایی دریچه‌ی کوچکی که برای مشتریان است را میبندد، تا غیر مستقیم‌ترین اعتراضش را برساند. بچشمان شوکت ، روزگار تیره و سیاه میشود ، در غیبت نور ، دلش در سیاهی می لغزد.  در ذهن مخشوشش می تراود یک سوال، سوالی از جنسِ تردید ، که امروز مگر تعطیل است!؟ با خودش

 میگوید: این نیز بگذرد. کمی بعد از راسته‌ی ماهی فروشان ، از دالانی تنگ که حکم میانبر را داشت ، سمت هجره‌ی دوبَر  دادافرخ که قهوه‌خانه‌ای قدیمی و دود گرفته بود رفت تا مانند همیشه از موقعیت مکانی و امتیاز دو درب در دو سویش ، بهره ببرد . زیرا ، یک درب قهوه‌خانه از سمت پاساژ سالار و درب دیگری به سمت مسجدصفی راه داشت. از چند پلکان پایین رفت و به رسم سابق ، یاالله گفت ، و داخل هجره شد ، استکان ها در بین زمین و هوا ، ایستاده بودند ، و کسی نفس نمیکشید . گویی از ورودش همه شوکه بودند ، پیرمردی گاری‌چی ، خیره به شوکت ، خشکش زده بود ، گویی در لحظه‌ی فوت کردن چای درون نلبکی ، از وی عکسی گرفته باشند. حتی مگسی نجنبید . و همزمان ، پس از نگاه تند شوکت به مشتریان درون قهوه‌خانه ، همگی به حرکت عادی و روزمرگی های خود ادامه دادند . و خودشان را مشغول نشان دادند تا از پاسخ سلامش تفره رفته باشند . شوکت با خشم ، و ابروهای گره خورده از طول قهوه خانه عبور کرد ، ولی آنسوی هجره برخلاف سابق ، درب قفل شده بود. شوکت نگاهش را سوی شاگرد فرخ ، نشانه رفت ، شاگر فرخ كه لونگ قرمزی را تابانده  و بروی عرق گیر سفیدش گذاشته بود ، از ترس پاسخگو شدن به شوکت ، به دروغ سوی درب دیگر مغازه را نگاه کرد و گفت : بـــــ‍ـٓـله اوستـــاٰ!... آب جوشــــه؟... اومدم اومــدم...  ®شوکت از مسیری که آمده بود بازگشت و مسیر اصلی را پیمود ، تا که عاقبت نزدیک به حمام حاج اقا بزرگ رسید. از دور پدربزرگش را دید. طبق روزهای پنجشنبه ، بروی نیمکت چوبی خود نشسته بود و دستش را به عصای چوبی ، ستون کرده بود. از نگاهه شوکت ، یکجای کار میلنگید. دقیق تر نگاه کرد. چشمش به دستمال کوچک گردن پدربزرگ افتاد. در نگاه شوکت پُرواضح بود که دستمال را پشتورو بسته. اما چون هر دو سمتش زیباست ، کسی متوجه‌ی چنین اشتباهی نشده. شوکت بخوبی میداند که سمت سـُـرمه‌ای رنگ و گلدار ، باید روی به بیرون بماند ، اما برعکس سمت فیروزه ای رنگش بیرون مانده. لحظه ای وجدانش درد میگیرد زیرا از کودکی این خودش بوده که هر صبح ، دستمال گردن حاج‌اقا بزرگ را میبسته ‌ . اما حال چندین روز میشود که بخاطر جر و بحث و اختلافات ، صبح ها به پدربزرگش کمک نمیکند و در همان خانه ی ویلایی و قدیمی ، آنسوی حیاط ، در اتاق زیر درخت آلبالو، همراه شوهرش زندگی میکند.  حال تصور صحنه‌ای که حاج اقا بزرگ ، با دستان مریض و لرزانش ، به تنهایی سعی در بستن دستمال گردنش را دارد ، شوکت را اذیت میکند ، آنگاه درد عذاب وجدان بر وجودش قالب میشود.  پنج شنبه‌ی یک روز بارانی در اواخر زمستان  بود که حاج‌اقا بزرگ فوت نمود و غمی صدافزون بر دل شوکت نهاد . زیرا روزهای آخرین عمرش را در قهر و اختلافات بسر شده بود. سپس چند صباحی نگذشته بود که او با مرگ همسرش بیوه گشت. شوکت که باردار بود ، به محله‌ای بنام ضرب نقل مکان نمود ، زیرا وکیل حاج اقا بزرگ تمام دارایی و اموال حاج اقابزرگ را بنابر وصیتش به امور خیریه و کارهای  عام‍‌ المنفعه اختصاص داد.... 

 

.  

 

 
  BLOGFA.COM