رمان،  داستان مجازی،  
 

متن بی مخاطب بازنشر توسط فرزاد حسنی

نمیدانم خارج از خوشبختی های کودکانه چه چیزایی در انتظارم است نمیدانم آینده‌ی من زیبا و یا وحشت انگیز خواهد شد!..

تراژدی چیزیه که آدمها رو شکل میده، البته برخی از افراد رو. و رویا چیزیه که آدمها رو برای ادامه‌ی مسیر سخت و صعب‌ العبورِ زندگی تشویق میکنه. هر درام با یه رویا آغاز میشه، اینها چیزهایی بود که باباحمید سالها قبل وقتی که فقط شش سالم بود بهم گفت. اون داشت با فرصت و وسواسی مثال زدنی ، صورتش را اصلاح میکرد،  خیره به مردِ توی آیینه‌ بود و من هم در حال تاب خوردن از لولایِ دربِ سرویس بهداشتی. یعنی با جثه‌ی کوچک و لاغرم سوارِ دستگیره‌ی درب شده بودم و پاهام رو یک وجب بالاتر از سطح ناهموار زمین نگه داشته بودم و به امید حرکتِ درب به سمت بیرون و داخل ، لحظات رو هول میدادم. یادمه آخرشم که موفق شدم درب رو در محورِ لولایِ چهارچوبش بحرکت در بیارم، پشیمان شدم از کرده‌ی خودم. چون درب بسته شد و دستم لای چهارچوب و درب گیر کرد. پدرم بحدی محو ریزه‌کاری و زیر و بَمِ اصلاحش شده بود که متوجه‌ی دردم نشد ، من از درد به خودم میپیچیدم و تمام لحظات در اندیشه‌ی معنا و مفهومِ حرفهای پدرم بودم . نیم نگاهی هم به درب و دستگیره‌ی شرورش داشتم ، و احساس میکردم که بخاطر شیطنت و بازیگوشی ، درب منو تنبیه کرده و از قصد دستم رو لایِ چهارچوبش قرار داده تا بیصدا و مخفیانه به دور از چشمای پدرم ، حالمو بگیره ، خب حتما از دستم ناراحت و عاصی شده بود که اونطور چموش و مثل سریش چسبیده بودم بهش ، و سوارِ دستگیره‌ی اون شده بودم ، و در عینِ پُررویی توقع داشتم منو تاب بده،   اون لحظات در کودکیم ، تصور میکردم دربِ چوبی و آبی رنگ داره بهم میخنده . 

شبها همراهه خواهرم شاداب که دوسال به رسم تقویم ازم بزرگتر بود ، توی یه اتاقِ بزرگ ، رو به سقف با لَمه‌های چوبی ، میخوابیدم  ، اتاق ما ، برخلافِ اتاق مادر و پدر ، بن بست نبود ، یعنی یه درب ورودی داشت ، و بعد از تخت خوابهای ما در دو سمتش ، به یک درب دیگه میرسید ، دربی که به حیاط خلوت و کوچک و باریکی ختم میشد . دو پنجره‌ی چوبی بزرگ هم داشتیم که همیشه به منظره‌ی تکراری و بن بست ختم میشد ، چون به فاصله‌ی دو قدم به دیوار بلند ته خانه  میرسید ، اما در محدودیتهای موجود در پسِ پنجره‌ی اتاق ، یاد گرفته بودم که به شانه‌ی دیوار خیره بمونم ، و منتظر عبور گربه‌های روی دیوار ، لحظات رو طی کنم ، معمولا هم قبل از عبور گربه ، خوابم میبرد ، گاهی هم یک گربه با پاپیون قرمزی از سمت راست وارد تصویرِ قاب چوبیِ پنجره میشد و از سمت دیگه ، شیک و مجلسی خارج میشد .  اون زمانها خیال میکردم که چه گربه‌ی باکلاس و خوش تیپی هست که با پاپیون رنگی توی محله‌ی خودش رفت و آمد میکنه .  ولی ∞خواهرم که بزرگتر و عاقلتر بود نظرِ بهتری داشت ، و عقیده داشت که اون گربه پاپیون نمیزنه. بلکه  صاحبش یه زنگوله به گردنش انداخته تا مسیر خونش رو گم نکنه.

  میپرسم؛ پس چرا مثلِ زنگوله صدا نداره ؟   _شاداب؛♪  شبها واسه اینکه همسایه‌ها از صدای زنگوله بیدار نشن ، صداش رو قطع میکنن.

_یک درخت عجیب و متفاوت هم گوشه‌ی سمت راست منظره بود ، که انگار از دل قصه‌ها به روزگارِ کودکانه‌ام تبعید شده بود ، در اوایل کسی نمیدانست که این درخت عجیب چیست!.. ولی بعدها کاشف به عمل امد که درخت موز است.

اما چه سود !.. درخت موز در جایی که چهارفصلش بارانی و ابری‌ست ، محکوم به افسردگی‌ست.  گویی حاصل یک سوءتفاهم بوده ، و هرگز موزهای کوچکش از رنگ سبز به سمت رنگ زرد نرفت.  اما این موضوع چیزی از ذوق و شوق من برای به بار نشستنِ موز در سال جدید کم نمیکرد.  کودکانه‌هایم از رخت‌خواب تا به حیاط خانه ختم میشد، انهم برای خروج از سالن و رفتن به حیاط برای بازی کردن در حیاط بزرگ خانه ، به مجوزهای زیادی نیاز داشتم.

وقتی که من ناخوانده آمدم دنیا ، کسی چشم براهم نبود ، زیرا پیش از من روزگار پدر و مادرم ، از هفت خانِ رستم و پیچ و خم عجیب تقدیر گذشته بود ، و تمام زندگی و حال و روزِ پدر مادرم تحت شعاع مسائل پیش از من قرار داشت. 

بارها از دهان•مادرم شنیدم که میگفت؛ 

از وقتی فهمیدم باردارم ،میخواستم سقط کنم، که شوهرم پشت گوشی گفت ؛نه.  _فری شاید خدا خواست و یه پسر بهمون داد.    

چون من دیگه بچه نمیخواستم ، اصلا حال و حوصله‌ی یه بچه‌ی دیگه رو نداشتم. از وقتی این بچه رو دنیا اوردم ، خوشبختی ازمون رو برگردوند، تا قبلش ما ماشین داشتیم ، شادی داشتیم اما این بچه که اومد شادیمون رو به خانه‌بدوشی و اوارگی تبدیل کرد.) در این لحظه بی‌شک فرد مخاطب که معمولا اقدس آدامسی بود  میپرسید؛ واااا چــِره خانه‌بدوشی ؟!.. مگه چکار کرد؟!..  .مادرم♪؛  چون زلزله اومد و ما آواره شدیم من در شش سالگی‌ام ، بی حرکت ایستادم، بفکر فرو رفتم!...که واقعا زلزله کار من بوده؟!.. اگه کار من بوده ، پس چرا دیگه بلد نیستم  از خودم زلزله دَر کنم؟!.. اون لحظه چند بار سعی کردم اما نهایتا ، این فقط خودم بودم که می لرزیدم..   

 

 چندی بعد

 

★★

  عجب طرح رنگارنگ زیبایی روی جعبه ی داروهای من کشیده شده ، نمیدانم آیا تیمارستان همان بیمارستان است یا نه؟ ولی ابجی شادی که با حالت تمسخر میگه:

بیچاره ی دیوانه تیمارستان اسمش شبیه بیمارستانه تا کسی شک کنه .اما داخلش که بری میفهمی دیوونه خونه ست             

پس از وقوع حوادثی که بتازگی رویداده و بروز علائم و حالات جدیدی که در من ایجاد شده  همه از معاشرت با من پرهیز میکنند ، حتی این شهریار و داوود بی معرفت هم سری به من نمیزنند ، خانم معلم ولی دیروز به ملاقاتم آمده و هنوز قوطی کمپوتش جلوی چشمم است ، خودم هم از شدت تعجب و حیرت کمی وحشت کرده‌ام، آیا من دیوانه شده ام؟.. نکند مرا به تیمارستان ببرند ؟.. دگربار باز خواهم توانست مثل انسانهای عادی و معمولی به زندگیِ روزمره‌ام برگردم و اینچنین انگشت نمای دیگران و سوژه‌ی تمام محافل نباشم!.. نورِ ماه‌تاب از بین شاخه‌هایِ عجیب و منحصر بفردِ درخت موز بر سطح خاکگرفته‌ی شیشه‌ی شکسته‌ی اتاقم میپاشد، سایه‌ی گربه‌ای که از روی شانه‌ی باریکِ دیوار رَد میشود همچون ببری قوی بروی دیوارِ سفیدِ اتاقم افتاده ، من نیز در حالی که رویِ تختِ زهوار در رفته‌ام دراز کشیده‌ام زیرچشمی و نامحسوس به قدمهای پیوسته‌ی گربه خیره مانده‌ام ، گربه وسط مسیر ایستاد،   گویی سوی اتاق من برگشته و به چیزی خیره مانده،   خواهرم شاداب را آرام میخوانم؛  › شاداب.... شاداب بیداری؟،،، جواب بده... کارت دارم     ٬٫ شاداب که تنها شریکِ خاطرات کودکی  و مالک نیمی از اتاقم است ، ضلع شرقی اتاق را به تصرف در آورده و تخت خواب قدیمی و فلزیِ خودش را به دیواری که مشترک با اتاقِ پدر و مادرمان است چسبانده، طبق معمول او چند کتاب دفتر همراه خود در بستر خواب آورده که هر کدام به طرز مشکوکی نیمه‌های شب ورق میخورند ، شاداب با صدایی خفه و گنگ و نامفهوم پاسخ میدهد؛  ها  دیگه چی شده سوشا؟   -؛ شاداب تو رو خدا نگاه کن به سایه‌ی روی دیوار پشت سرت ، یالا سریع نگاه کن.. ٬٫در همان لحظه سایه‌ی گربه بزرگ و بزرگتر میشود  و در تغییر شکلی باور نکردنی تبدیل به فردی شِنِل پوش شده و سوی قاب پنجره هجوم می آورد ، من یک وجبی بیشتر از پیش زیر پتویم میروم ،   +ش‌اداب با صدایی دو رَگه و شبیه به لَحنِ یک پیرزن که در نفسهای آخرینش بسر میبرد و به زور قادر به تلفظ کلمات است میگوید؛ نَسناس برو برفهای روی بوم رو پارو کن؟...     _ سریعا در میابم که این صدای شاداب نیست ،    من مثل تیری که از کمان رها گشته ، بسوی اتاق بغل فرار میکنم ......

صبح....  چشمانم بسته است اما صداهای اطرافم را میشنوم،   مادر؛ دیشب باز تشنج کردش ، دیگه خسته شدم از بس که از دکترا  هیچ پاسخ قانع کننده ای نشنیدم .   اقدس آدامسی ، با اون اندام پت و پهنش ، صدای چالاسکو چیلیسک جویدنِ آدامسش از بالای سرم شنیده میشه ،  که داره دقیقا بالای سرم آدامس میجوه و میگه:  خب من میدونم ، دوای دردش پیش منه ، از من اگه میپرسی برو پیشِ یه دعانویــس...

فردای همان روز در حالی که پیش دعانویس رفته‌ایم... مادر؛. پسرم هرشب توی خواب شروع میکرد به حرف زدن و با صدایی غیر از صدای خودش حرفایی میزد که اصلا عقلش قد نمیداد ، بعدشم هربار فردایی تمام حرفاش عین یه معجزه تعبیر میشد ، بعدشم یه مدت توی خواب راه میرفت و باز هزیان میگفت ، با تجویز پزشک  چندین آمپول و  دوا درمون کردمش تا یه مدت آروم گرفت اما الان بازم چند مدته که قاطی کرده ولی دیگه خودش حرف نمیزنه ، بلکه میگه نیمه شب ، خواهرش با یه صدای عجیب حرف میزنه...  دعانویس؛ خب پس چرا اینو آوردی؟ برو اون یکی بچه‌تو بیار.   _بیچاره شاداب، چون حقیقتش زیاد مطمئن نیستم که دیشب این اتفاقات را واقعا دیده ام و یا اینکه تنها خوابش را دیده ام! چون لحظه ای که شروع به فرار سوی درب اتاق بغلی کردم ، شاداب اصلا درون تخت‌خوابش نبود ، ظاهرا باز نیمه شبی پابرچین سر یخچال رفته بود تا ناخنک بزنه به شکلات ها ، که با داد و بیداد و هزیان از خواب بیدار شده بودم....

★★★“

درویش با آن کَشکول و تَبَرزینش و بهمراهه آن ریش سفیدش نگاهی عاقل اندر صفی به سراپای من میکند ، دستی به ریشش میکشد ، مادرم کیفش را این دست به آن دست میکند +مادرم از افُقِ عینکش به درویش نگاه میکند ، درویش بحدی لاغر و استخوانی است که گویی زیر این لباس سفید ، جزء چهارتا استخون چیزی نیست ،   خب آخه آق درویش شما رو همه توی این شهر به خردمندی و بصیرت بالاتون میشناسند ، و خیلیا از ،قدرتتون در طالع بینی و اِشرافِـتون به عالم غیب به نیکی یاد میکنن، طلقه ،   و با صدای خشدارش میگوید؛   +ﻫﻤﯿﺸﻪ ﻭﻗﺘﯽ می‌آید ﺳﺮﺍﻏ‍ت ﮐﻪ ﺍﻧﺘﻈﺎﺭﺵ را ﻧﺪﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷ‍ی ،  ﭘﺲ  ﺣﻤﺎﻗﺖ ﻧﮑﻦ ﺯﻭﺭ ﻧﮑﻦ تا پیشاپیش ﺣﺪﺱ ﺑﺰﻧﯽ ﮐﯽ، ﮐﺠﺎ، ﭼﻄﻮﺭﯼ ؟.  ﺑﻬﺘﺮﯾﻦ ﮐﺎﺭﯼ ﮐﻪ میتوانی ب‍ــک‍ﻨﯽ ﺍﯾن است که؛   _ﻣﻨﺘﻈﺮﺵ ﻧﺒﺎشی، فقط زندگیت را بگذرانی ، تا وقتی که حسابی سرگرم و غرق زندگیت شدی ، آنگاه بسراغت می آید ، اکنون خیلی کوچکتر از آنی که بتوانم از خطرات و مصائب پیشرویت آگاهت کنم. اما در زمان موعود به هیچ وجه سراغم نیا و از من رهنمود نخواه،  چون کمتر از آنی هستم که بتوانم در این مَهلَــکِه‌یِ پُرآشوب و تقدیــرِ الهٰـی به تو یاری رسانم 

.  امشب اضطرابِ مـــاه بر قامتِ بلندِ من سایه‌ی یأس گسترده، و من درگیر با افکاری مخشوش تک و تنها مانده‌ام گوشه‌ی تنهایی خویش. 

آن حرفهای عجیب غریب چه بود که درویش با اون همه ریش بهم گفت؟...

فردایش هرچه از مادر پرسیدم که منظورش چه بوده ، ؟ مادر کلا انکار کرد. شاید آن صحنه ی درویش و کشکول و اون ریش را در خواب دیده ام ؟... 

من که گیج شده ام 

کدام خ.اب است کدام بیداری؟ کدام راست است کدام هذیان؟   

خاطره ی بعدی.....

     (نیمه‌شب از آغوشم پَر کشید و هجرت کرد)

18سالگی . 

لَکِه‌ای از اَبری سَهمگیـن و زخم‌خورده از عالمِ غیب و ماوَرایی برمیخزد، از دالانِ سیاه و منجمدِ خالی از زمان و مکان به حفره‌ای نورانی میرسد ،گردبادی از جنس پرتوهای نورانی آنرا در چشم برهم زدنی به اعماقِ خود میکشاند ، به هفت آسمان آنسوتر و بالای سرِ این شهرِ سوخته (رشت) انتقال میدهد. 

درون شهر:  خورشید هنوز به غروب نرسیده است که صدای پروازِ دسته‌ی  از پرستو های عاشق در آسمان بگوش میرسد ، من سمت آسمان نگاهی میکنم ، به یکباره آسمان از ظهورِ ناگهانیِ تکه‌ابری ضخیم و سیاه ، تیره و تار میشود. عجیب است رادیو هوا را صاف اعلام کرده است، تمام طول روز حتی تکه ابری کوچک نیز از حوالی آسمان این شهر نگذشته است ، حال این ابر وسیع و عظیم جثه از کجا بالای سرمان سبز شده!..  

تقدیر  خودش را در بستر آسمان در نیمه شبی زمستانی  لابه لای ابرهای کوچک و بارانخیز می‌یابد  آنگاه به تن میکشد آسمان را تن‌پوشی  به رنگ سیاه . به آرامی و پابرچین  پیش می‌آیــد ,  آنگاه به آرامی وسعت میگیرد  , گویی دهان باز میکند تا ماه و ستارگان را  بهمراه برکه‌ی نور ,  یکجا ببلعد

 

 

خوابم نمی‌آید ،بی شک اتفاقی شوم در کمین است، نمیدانم که آیا من قهرمان زندگیه خود خواهم بود یاکه نه؟  کمی به سایه‌ی درخت موزی که بر پنجره‌ی چوبی اتاق ضربه میزند خیره میشوم،  نمیدانم که دیگر چه بلایی بر سرمان نازل خواهد شد ، از روی تخت خواب برمیخیزم ، باید پیشاپیش فکر چاره باشم. چون بعد از چهار سکته‌ی پدر و زمین‌گیر شدنش ناسلامتی من مرد خانه‌ام.  بهتر است که وقوع تمام اتفاقات ناخوشایندی که در کمین است را پیش بینی کنم. تا بتوانم خودم را برای جنگیدن با بازیه جدیدی از بازیهای روزگار آماده کنم. اسفندماه سردی‌ست، و ده رو تا پایان سال مانده، صبح که بشود ، میروم و یک فیش بانکی هزار تومنی میگیرم تا برای بار دوم امتحان  رانندگی شهرم را بدهم. خب خیالم راحت است چون بار قبل سرهنگ گفت ؛ عالیه پسرم ، معلومه تمام عمرت رو رانندگی کردی که اینچنین دست‌فرمانت عالیست    _من هم از سر سادگی و ذوق کمی سینه ام را سپر کردم و با لبخندی که سعی در پنهان نمودنش داشتم ،سری به معنای ٫تایید٬ تکان دادم.   _سرهنگ؛ خب چون تمام عمرت رو بدون گواهی‌نامه رانندگی کردی منم الان برات مُهر تایید قبولیت رو نمیزنم تا بری و شنبه یه فیش هزاری بگیری  بیاری و بعد مهرت رو بزنم.    •خب  چند ساعتی به صبح  شنبه بیشتر نمانده ،   _ناگهان شکی به دلم زد؛ نکند قرار است که امروز صبح حین رانندگی کسی را زیر بگیرم؟!.  ٬٫ نه این چه حرفی‌ست ، دلشوره‌ی من بی ربط است،   نکند قرار است حال پدر بد شود؟  _ میروم از بالای یخچال در آشپزخانه و یک ورق از قرص های قلب و زیر زبانی پدرم را بر میدارم و زیر بالشم میگذارم . چشمانم سنگین میشود و خواب میروم...  _با صدای جیغِ خواهرم ‹شاداب› ، از عمق  خواب  به وسط میدان جنگ پرت میشوم، بخودم که می‌آیم میبینم بالای سر پدرم هستم، پدر در حال مرگ است ، مادر از نیم متر بالاتر و فراز تخت خواب بی وقفه اسم پدر را تکرار میکند؛ _ حمید حمــید حـمـیـد حـــَمـــٓیـٓد ~≈....   و هربار کشیده تر از قبل اسمش را میخواند،  واقعا در عَجبم که مادر با خودش چه فکری میکند ،این کارش چه کمکی به حل و رفع حمله‌ی قلبی میکند؟ گویی توقع دارد با این کار عزراییل را از دست خودش خسته و عاصی کند تا پدرمان را بگذارد و برود چند کوچه آنطرف‌تر و جان کس دیگری را بگیرد ،  به خودم که می‌آیم در آشپزخانه بالای یخچال دنبال قرصها میگردم، یادم آمد، زیر بالشم گذاشته ام‌ ، سپس در چشم بر هم زدنی چند قرص زیر زبانی قرمز رنگ ، را در دهانش میترکانم و مایع‌ی لَزِج و ژله مانندش را در دهانش میپاشد،  . اما دیر شده، پابرهنه سوی خیابان میدوم تا نیمه شبی اسفندسوز  کمکی بیاورم ، کوچه‌ی خاکی ما گویی از ده متر به صدها متر طولانی شده و زیر قدمهای من قصد تمام شدن ندارد ، سکوت به عمیق‌ترین حالت خود در آمده ،  در لحظه‌ای که قصد عبور از کنارِ تیرچراغ برقِ نبش کوچه را دارم ناگهان و بیخبر پایم در حفره‌ی عمیقی که زیرش حَفر شده است میرود ، اعتنایی نمیکنم ، خیابان و عمقِ حادثه با یک دیگر همدست شده‌اند، آنچنان خیابانِ امین‌الضرب در مــهِ غَلیظی فرو رفته که گویی ابرهای سیاه و ناخشنود از سینه‌ی آسمان به رویِ این زمینِ خیس و سوخته اُفتاده‌اند  و سپس دو دستی آن لحظاتم را در آغوش  کشیده‌اند و قصد رفتن نیز ندارند ، زیرا هر چه بیشتر  پیش میروم کمتر و تار تر و نامفهوم‌تر میبینم . پس چرا هیچ جنبنده‌ای از خیابان عبور نمیکند؟..   بیهوده سمتِ رودخانه‌ی زَر در حرکتم زیرا امیدی نیست پس بناچار باز برمیگردم سمت کوچه و حین عبوری پُرالتهاب ، من همچون دَوَنده‌ی ماده‌‌ی هفتگانه در المپیک از موانع عبور میکنم از روی چاله‌ی عمیقی که بتازگی کارگران شهرداری حفر کرده بودند و طی بارندگی پر از آب گشته بود جهشی  سه گام و طولانی میکنم پایم لیز میرود و به زمین میخورم  برمیخیزم ، شتابان میدوم ، گویی لحظات طولانی‌تر از معمول در حال گذر از زمانند ، تنها صدای نفسهایم بصورت گُنگی به گوشم میرسد، گامهایم را بلندتر از سابق برداشته و یک به یک از بالای موانعی که جهت مسدود کردن مسیر گذارده‌اند، با آن تابلوی مثلثی زرد رنگشان (کارگران مشغول کارند)  پرواز میکنم و نفس نفس زنان شتابزده و هراسان وارد کوچه میشوم ،  ناگه چشمم به تیرچراغ برق که می‌افتد  به یادِ جواتی (جواد) می‌افتم ، زیرا یک عمر است که مشروب‌هایش را درون چاله‌ای که زیر تیرچراغ برق است میگذارد و یک به یک میفروشد ، جواتی ماشین دارد ، پس میتواند کمک کند ، از کنار خانه‌ی مان که رد میشوم صدای گریه‌ی شاداب بگوشم میرسد ، به درب خانه‌ی جواتی هجوم میبرم،  او را برای کمک و رساندن پدر تا بیمارستان با ماشین قراضه‌اش بیدار میکنم و در این فی مابین تا بازکردن درب پارکینگ و شلوار پوشیدن جواتی  و روشن کردن آن عبوتیاره‌ی زهوار در رفته ‌اش، خودم بالای سر پدر باز میگردم و در پس زمینه‌ی تصویر خانه ، همه چیز همه جا و همگان  محو و گُنگ ، بنظرم می آید.  محکم و با سکوتی که لبریز از احساس مردانگی و ناجی گری است سوی اتاق پدر میروم ، باید او را بلند کرده و بروی دوشم بگذارم و تمام طول خانه را که بیش از هشتاد متر است ببرم تا به روی ایوان رسیده و یعد از عبور از حیاط به ماشین جواتی برسانم ،  ان لحظه صدای ماشین جواتی شنیده شد، که بی توجه به نیمه‌ی ‌شب بودن ، یکسره بوق میزد ، شاداب از شنیدن بوق ، فهمید که برادر کوچکش توانسته از دل ظلماتِ سیاهیه شب ، آنهم در چله‌ی زمستان ، ماشین و کمک بیاورد ، از اینرو گفت؛  هی خداشکرت افرین پسر ، وااایی خدااجون خودت کمک کن     مادرم؛ گریه نکن دختر ، بجای گریه برو در رو باز نگه دار تا داداشت بتونه یه ضرب پدرت رو ببره بزاره توی ماشین..   من زیر بغل پدر را میگیرم تا بلندش کنم ، اما!.....   خب ایرادی ندارد!...  یکبار دیگر امتحان میکنم..  یک _ دو _ سه....  هههههیی  هرچه در توانم بود زور میزنم  اما!... گرمم شده به یکباره ، از سر خجالت و شرمندگی نگاهم را به سمت شاداب و یا مادر نمیچرخانم ، در حالی که زیرپیراهنی به تن دارم ، از روی دستپاچگی همش میخواهم آستینهایم را بالا بزنم، اما انگار اصلا رکابی من ، آستین ندارد....  یکبار دیگر امتحان میکنم ، اینبار اما دیگر یک دو سه را نمیگویم،  بجایش زیر لب ، زمزمه کنان از سر درماندگی ، خدا را به خودش قسم میدهم و ناخواسته میگویم؛ خدایا تورو خدا کمک کن تا بلندش کنم،   در همین حین در حال زور زدنم که ناگه همچون کیسه‌ی برنج سبک و قابل حمل میشود ، تا که موفق به بلند کردنش میشوم نگاهم به جواتی دوخته میشود که آن طرف و سمت پاهای پدرم را گرفته ، ولی از حالت بی جان و شل پدر ، هر دو در میابیم که کار از کار گذشته، اما حالا که تا داخل ماشین رسانده ایم، حیف است که یک سر تا بیمارستان نرویم.  ابتدا جواتی وارد صندلی عقب میشود، و پدر را کشان کشان  داخل میکشد، من نیز همانطور که زیر بازوهای پدر را دارم ، پیش میروم و درحالی که جواتی مینشیند وپدر نیز دراز کش به داخل هول میدهم، پایش تا زانو داخل شکم جواتی جمع میشود  من نیز سوار میشوم و پدر را خوب جابه جا میکنم که بی خبر شاداب نیز از همان درب عقب وارد میشود و درب را میبندد   صدای جیغ و گریه‌ی شیون وارش ، جو را مشوش و غیر کنترل میکند ، من با لب خوانی متوجه‌ میشوم که جواتی در حالی که فشرده و کج شده ته صندلی عقبِ این ابوتیاره،  دارد به خراب بودنِ درب سمت خودش اشاره میکند ،گویا درب سمت شاگرد عقب باز نمیشود، و حالا چهار نفری به زور چپیده‌ایم  عقب و پدر هم که افقی حاضر است و روی خودمان کشیده ایم ، پس چه کسی میخواهد رانندگی کند؟  در تفکر به شلوارک جواتی با آن گلهای درشت صورتی و متن نارنجی خیره شد‌ه‌ام....  نگاهِ ناامیدانه‌ای ب چهره‌ی برافروخته‌ی جواتی می‌اندازم، اونیز  دارد به من نگاه میکند...  نه!،.. نگاهش اصلا متوجه‌ی مـن نیست انگار...  ظاهرا تیره نگاهش از کنار صورتم گذشته و به شاداب خیره مانده ، چشمای جواتی مثل همیشه کاسه‌ی خون گشته و متحیر و با دهانی نیمه باز به حرکات شاداب خیره است!،.  منم نگاهی به شاداب بندازم، بلکه دست از این جیغ و شیون و جنگولک بازیاش بردارد..  شاداب چنان دارد به صندلی روبروییش که قانونن برای نشستن راننده طراحی شده ، دو دستی ضربه میزند و فشارش  میدههد که انگار میخواهد ماشین را روی به جلو هول دهد، خب من که رانندگیم خوب است یعنی تقریبا خوب است،  اما با پراید آموزش دیده‌ام و با این ابوتیاره  زهوار در رفته غیر ممکن است بتوانم سالم به مقصد برسم ، از این گذشته ، محال ممکن است که شاداب را با این لَندهور تنها بگذارم صندلی عقب‌ . _خب ولی ایراد ندارد چون پدر که وسطشان حضور دارد _ولی نه.... چون او نیز که بیهوش است  دوباره پیاده میشویم تا جواتی برود پشت فرمان.   استارت، تر تر تر تر....  انگار باطریش  خوابیده،  دوباره استارت :تـر تــر تر.. یهو ماشین یه کله میزند، ظاهرا توی دنده بوده. همزمان آینه‌ی عقب از سر جایش می افتد و میشکند.  بهتر_حالا دیگر نمیتواند به شاداب نگاه کند . ماشین روشن میشود. سر کوچه کنار تیر چراغ برق رسیده‌ایم، ولی؟..  پس مادر کجاست؟  با دفترچه بیمه‌ی پدر دارد می آید.  لحظاتی بالاتر....

ظاهرا مسیر را اشتباه آمده ایم. _دوربزن جواتی.  دور بزن از توی اتوبان بریم بهتره هااا...  _جواتی با آن قد کوتاهش و صندلیه پستش گویی پشت فرمان آب رفته است و چیزی نمانده که ناپدید شود، او با حالتی مضطرب و دستپاچه دنده ها را با هزار زور و بلا جا می اندازد، زیر بندی و کمکهای این پیکان در حال فرو پاشی هستند ، و آنچنان بروی سطح ناهموار خیابانهای خیس شهر ، خودنمایی میکند که عبور از روی کوچکترین سنگ ریزه ای را تمامی سرنشینان حس میکنیم  ، و با هر ضربه و تکان ، پدر نیز در حالی که درون آغوش من است ، از جایش میپرید و روبه بالا چپ و یا راست تکانی میخورد و هر بار شاداب با شادمانی و ساده لوحانه میگوید؛  خداروشکرت بابا زنده شد، الان یهو تکون خورد  ، حتما به هوش اومدش چون خودم دیدم سرش رو از اونور چرخوند سمت من ، ایناهاش حتی چشاش بازه ولی داره به مسیر نیگاه میکنه ، دهانشم بازه...    _سرپیچ رسیده ایم و جواتی با زاویه‌ی تندی میپیچد، آنچنان که همگی به چپ و سپس راست متمایل میشویم ،    شاداب؛ ایناهاش بازم سرشو چرخوند سمت چپ و دوباره برگشت سمت من.   _به جواتی میگویم؛ کدوم وری داری میری که اینقدر طول کشیده!؟   +جواتی؛  اتوبان بسته‌ست، باید از اینوری خلاف بریم بعد که رسیدیم سر چهارراهه بعدی از دوربرگردان برعکس بپیچیم تا دیگه از خیابان اصلی سرگردانی نکشیم...   _در دلم میگویم؛ جواتی همش میخواهد از طرق غیر قانونی و خلاف به مقصد برسد.  لحظاتی بعد....

شاداب و مادر جلوی سکوی درب ورودی اورژانس بیمارستان نشسته‌اند  ، من بالای سر پدر ایستاده ام ، دستگاه شوک نیز پس از شش ماه و برای پنجمین بار ، بین من و پدر ایستاده..  خانم پرستار؛ آقا پنج دقیقه‌ست که بیمار  دی سی شده.    من با سردرگمی میپرسم؛ خب حالا یعنی زود خوب میشه؟ نکنه بازم مثل شش ماه پیش سکته کنه و بره توی کُما...  +پرستار؛ چی میگی آقا.... میگم دی سی شده.  _ و من ناگهان به یادِ واژه‌ی دیسکانکت در کافی‌نت می افتم، خب یعنی چی که دی سی شده ، مگه بازیِ مرحله‌ای هستش که میگی دی‌سی شده. ناسلامتی پدرمه، نگاهم را به پرستار دوخته ام،   +پرستار؛  متاسفانه علائم حیاتیشون پنج دقیقه ست که قطع شده و آنفاکتوس کردن ، فوت شدن.   _چشمانم سیاهی میرود ، سمت دستگاه شوک قش میکنم +پرستار؛ آقا حالتون خوبه؟   برمیخیزم ، باید بروم و بگویم.   حالا من مسئولیت بزرگی دارم ، هرچه از پدر یاد گرفته ام اکنون باید درس پس بدهم ، ب‍ُغضم را قورت میدهم ، صدای پدر  را در کنج خیالم واضح میشنوم ، درس اول: مرد که هرگز گریه نمیکنه‌...در عوض راه میره و فکر چاره میکنه. ٬٫  پس راه میروم ، به یاد وصیتش می افتم،  باز میگردم ، سمت پدر ، گونه‌های سردش و پیشانیش را میبوسم ،  دم گوشش واضح و رسا میگویم : ”“ تک و تنها محکم مثل یه مرد تمامه کارهاتو انجام میدم و اجازه‌ی دخالت به بدخواهاتو نمیدم. دستم رو سمت هیچ نامردی دراز نمیکنم ، جلوی هیچ دوست و دشمنی زار نمیزنم ، چون خودت اینارو ازم خواسته بودی. بابا حمید میدونم الان یه جایی همین جاهایی ، حاضر و ناظری ، پس سر قولم هستم. اما فقط تا چهل روز. چون خودت ازم خواسته بودی”“  سینه ام را سپر میکنم ، سرم را بالا میگیرم و می‌ایم داخل سالن انتظار ، گلویم را تر میکنم ، نفسی عمیق میکشم ، چشم میگردانم ، اما اثری از شاداب و مادر نیست. ناگهان چشمم به شاداب می‌افتد که بیرون درب شیشه‌ای بیمارستان و روی پله‌ها کز کرده و نگاهش به جای نامعلومی از زمین خیره گشته ، مادر نیز کنارش فروپاشیده و به همانجا زول زده ، قدمهایم را محکم برداشته و پیش میروم ، ده قدمی مانده تا پلکان ، که محکم و بیخبر با شدتِ تمام به سطحی سفت و جامد از عالمِ غیب برخورد میکنم ، گویی درب سکوریت بیمارستان زیادی و بیش از حد تمیز است که ندیدمش.  از صدای ناشی از برخورد با درب بزرگ شیشه‌ای ، نگاهها همگی به من خطم گردیده. تقلا میکنم اما درب باز نمیشود ، جواتی را میببینم که از کنارم بی اعتنا رد میشود و از درب کناری خارج میشود ، او را میخوانم؛  جوات کجا بودی ؟  +ج؛ رفته بودم دستشویی ، عجب شیک و تمیزه  توالتش. یه خورده مایع دستشو رو ریختم توی این قوطی  ، تا وقتی بارون میاد آب و کف بگیرم با اَبر بزنم به شیشه های ماشینم تا که بخار نزنه. راستی حمیدآقا حالش چطوره، بستری کردنش؟ _هیچ نمیگویم، رو در روی شاداب و مادر ایستاده ام، دستشان را میگیرم چند پله پایین‌تر می‌آورمشان و رو به چشمان شاداب میگویم ، _؛  پدر از بین ما رفته.......   

رمان های ممنوعه وبلاگ دخترانه دبیرستان 7تیر                                                       

نمیدانم چگونه از این منجلابِ بدبختی نجات خواهم یافت!؟.. آیا خواهم مرد!؟  شاید در وسط این دریای طوفانزده‌ با وقوع یک معجزه به ساحل امن آسایش و آرامش برسم!،.   ین روزها من شده‌ام فرزندِ ناخلَفِ این شهر‌ . پس از فوت پدر روزگارم خوب پیش نرفته ،

چند سال بعد ...دد

دلم تنگه ریزش شکوفه‌های قد و نیم قدِ انار بروی کاشی‌های کف حیاط است.  آن روزها نیز مادرم حتی بروی درخت انار هم اخم میکرد و قرقر میزد که از ریزش شکوفه‌های انار و لکه‌های سرخی که از رد پایش بجای میماند ، خسته است.  درخت اما اعتنایی نمیکرد. یاس میگفت: تقصیر از جاذبه است. هر آنچقدر که أنار گستاخ بود در مقابلش یاس ، محفوظ به حیأ ء و خجالتی بود.  درخت یاس  از ترس قرقرهای مادرم ، نامحسوس و شبانه  بروی شانه‌ی دیوار و سردری  سینه‌خیز پیشروی کرده بود ، گویی در سر خیال فرار از بن بست خاکی ما را میپروراند.  و بسمت کوچه مسیرش را کج کرده بود تا مبادا گلهای عطرآگین سفید و زردش بروی کاشی حیاط بی‌افتد،  دلم تنگ میشود گاهی برای شکستن گلدانهای مادرم با توپ پلاستیکی دولایه.  ﺩﻟﻢ ﺗﻨﮓ ﻣﻲﺷﻮﺩ ﮔﺎﻫﻲ ﺑﺮﺍﻱ ﺣﺮﻑﻫﺎﻱ ﻣﻌﻤﻮﻟﻲ ﺑﺮﺍﻱ ﺣﺮﻑﻫﺎﻱ ﺳﺎﺩﻩ  ﺑﺮﺍﻱ " ﭼﻪ ﻫﻮﺍﻱ ﺧﻮﺑﻲ "! " ﺩﻳﺸﺐ ﺷﺎﻡ ﭼﻪ ﺧﻮﺭﺩﻱ؟ " ﻭ ... ﻭ ﭼﻘﺪﺭ ﺧﺴﺘﻪﺍﻡ   ﺧﺴﺘﻪ ﺍﺯ " ﭼﺮﺍ؟ " ﺍﺯ " ﭼﮕﻮﻧﻪ "! ﺧﺴﺘﻪﺍﻡ ﺍﺯ ﺳﺆﺍﻝﻫﺎﻱ ﺳﺨﺖ  ﭘﺎﺳﺦﻫﺎﻱ ﭘﻴﭽﻴﺪﻩ  ﺍﺯ ﻛﻠﻤﺎﺕ ﺳﻨﮕﻴﻦ   ﻓﻜﺮﻫﺎﻱ ﻋﻤﻴﻖ    ﭘﻴﭻﻫﺎﻱ ﺗﻨﺪ  ﻧﺸﺎﻧﻪﻫﺎﻱ ﺑﺎ ﻣﻌﻨﺎ، ﺑﻲﻣﻌﻨﺎ ... ﺩﻟﻢ ﺗﻨﮓ ﻣﻲﺷﻮﺩ ... ﮔﺎﻫﻲ  ﺑﺮﺍﻱ   ﻳﻚ " ﺩﻭﺳﺘﺖ ﺩﺍﺭﻡ " ﺳﺎﺩﻩ  ﺩﻭ " ﻓﻨﺠﺎﻥ ﻗﻬﻮﻩ " ﺩﺍﻍ .  _ و یا ﺳﻪ " ﺭﻭﺯ ﺗﻌﻄﻴﻠﻲ " ﺩﺭ ﺯﻣﺴﺘﺎﻥهای تقویم چهاربرگ. _ﭼﻬﺎﺭ " ﺧﻨﺪﻩﻱ " ﺑﻠﻨﺪ   ﻭ   یا _ﭘﻨﺞ " ﺍﻧﮕﺸﺖ " ﺩﻭﺳﺖﺩﺍﺷﺘﻨﻲ بهار در تقدیر

★★★★     رمان کلیک نمایید

نظردهید ¦|632پسندها _ نظرات231post 1390/01/23 18:23" توسط محبوبه آفاغ پست شد / برگرفته از وبلاگ کتابناک Keţabnæk.blogfa.com عنوان مطلب ؛ بداعه نویسی از شین براری

           ___________________________________________________ نظر ها _____________________________________________________________

 کاربر با شناسه sanazansa****@gmail.com نظر داد .... 23:24" 1392/01/25  

  آقای براری خوب هستید قربان؟ 

بنده رو باید ب خاطر داشته باشید همراه خانم سمیرومی خدمت رسیده بودم جلسه کارگاه داستان نویسی خلاق در مجتمع خاتم الانبیا رشت از تدریس سبک فرمالیسم مکتب روسی شما بهره مند شده بودیم. جناب اقای براری من گیج شدم. چندین پیج به اسم شما هست منتها پس از مدتی مکاتبه اینترنتی محترمانه میفرمایند که شخص پشت مدیریت پیج شخص ناشناس دیگری بجزء شخص شماست. آیا الان این پیج الحمدلله درسته؟ یا باز فیک و تقلبی بنام اقای براری ساخته شده؟ دوستان من نکنید این کار رو. از اسم و رسم شخصیت حقیقی و حقوقی به نفع منافع شخصی خودتان بهره کشی نکنید. از لحاظ اجتماعی دغل و شارلاتانی محسوب میشه ، از لحاظ قانونی جرم جزایی محسوب میشه ، وجدانن هم غلط و نادرسته ، از لحاظ دین هم حرامه . جعل هویت خودش یک جرم شناخته شده ست ک هزاران زیرمجموعه داره و این هم یکی از رشته های متصل بهش هست. اون شخص برای اینکه اسمو رسمی پیدا کنه سالها زحمت کشیده ، چرا چنین بی رحمانه از شهرت دیگران سوء استفاده میکنید.... 

 

 

خلاصه داستان بلند شهرخیس نوشته شهروز براری صیقلانی نشر چشمه فصل دوم


 خلاصه داستان بلند  فصل دوم _شهرخیس 


 ∞(شوکت خانم و پسرش شهریار _قصه‌ی قتل بوکسور خوشنام شهر)∞                       

-- شهریار تنها فرزند شوکت خانم ،خُـرَم پسری باهوش و سربه زیر است ، شهریار زاده‌ی شب چهل گیس یلداست. از همان ابتدا ، مادرش شوکت میگفت که تقدیرش را در آسمانها نوشته‌اند  . اما در این شهر همواره طی گذر  ایام و چرخش پرتکرار فصلها ، آسمان اسیر و دچار یک بُغض لجباز و طولانی‌ست. شهریار در کودکی میدانست که اگر هوا خوب و صاف باشد ، میتواند از کوچه‌ی بن‌بستشان، در خط افق ، رشته کوه البرز و قله‌ی سفیدپوش دماوند را ببیند  ابرها  در نگاه افسردگان شهر ، همچون دیواری بن‌بست و تیره ، مسیر پرواز به آسمان را سدّ کرده‌اند. شهریار از کودکی چشم انتظار روزهای آفتابی و صاف، عبور ابرهایی ناتمام٬ را به نظاره مینشست تا بلکه بتواند از فرسنگ ها دورتر ، گیسوی سفید دماوند را ببیند.  ٬٫ گویی از همان کودکی گیسوی سفید یار به طالع‌اش گِـرِهِ‌ی کوری خورده بود . او از همان کودکی بیش از حد به تفکر و تجزیه تحلیل روزگار ، مینشست. تاجایی که گاه زندگی کردن را٬  زِ ٫ یاد میبرد ، و بجای اینکه زندگی کند به چیستی و چرایی ِ زندگی می‌اندیشید. موههای خرمایی و چشمان سبز او ، با روشنیه بیش از حد و سفیدی پوستش درآمیخته و هماهنگ بود. او حاضرجواب و زبان‌بازی قهار بود. همواره جوابی در آستین داشت. در تجزیه و تحلیل هر شرایطی یک قدم از دیگران پیش بود. او هرگز از پدرش خاطره ای نداشت ، و این نکته که پدرش را هرگز ندیده است به‌هیچ وجه ناراحتش نمیکرد، او حتی تصور درست و واضحی از نقش و جایگاه ، پدر، در هر خانواده نداشت. اغلب خیال میکرد که پدر موجودی خشمگین ، بی حوصله و سست اعصاب است که سیبیل کلفتی پشت لبش ، سیاهی میکند. و دائم درحال داد و فریاد ، عربده و تنبیه فرزندانش است. زیرا او شش سال بیش نداشت و تمام تصوراتش ، حاصل حرفهای مامان‌شوکتش بود که در هر محفل و مجلسی ، دم از بد و بی معنا بودن رفتارهای مردهای ان سرزمین میزد ، و بادی به قب‌قب انداخته و سرش را با افتخار بالا میگرفت و میگفت♪ : •شوهر که بخواد کج دهن باشه ، دست بزن داشته باشه و یا بی عاطفه باشه ، همون که سینه‌ی قبرستون باشه ، بهتره. والااا!..  من خودم واسه این طفل معصوم (شهریار) ، هم پدر بودم ، هم مادر ، تازه رفیق و برادر خواهرم بودم . ههه هرکی خبر دل خودشو بهتر از دیگران داره...  جونم واست بگه که ، من تا فهمیدم شوهر خدا نیامرزم ، دست بزن داره و عیاش و خوش گذرانه ، دیگه دورش رو خط کشیدم ، تا بخودم اومدم دیدم چند ماهه باردارم ، اول میخواستم سقط کنمش، ولی شوهر خدانیامرزم از پشت میله های زنگار زده‌ی زندان ،  لحظه‌ی ملاقات پشت گوشی گفتش♪£:   ‹شوکتی ، حالا که خدا خواسته و بچه بهمون داده ، پس نگهش دار ، شاید یه گلپسر باشه . تاج سر باشه£›    منم خام شدم والااا.. ایشع پسر فقط دردسر. منم از دستش دیگه شدم جون‌بسر. خداسر شاهده که، _منه خاکبرسر اگه میدونستم بچه‌ام پسره ، خودمو از زندگی ساقط میکردم و به درک واصل میشدم ، اما خودمو گرفتار و پابند این بچه نمیکردم. منه بخت برگشته ، چه میدونستم که اینبارم بخواد از زندون آزادش کنن ، بازم برام شوهر بشو نیست که نیست.

  البت قولش که قول بود.... واقعا  تا یکماه پاش به هولوفدونی وا نشد ، ولی یه شب اواخر زمستون بود که دعوامون شده بودش ، از خونه انداختمش بیرون ، گفتم برو گورتو از خونه‌ی پدربزرگم ببر بیرون. برو گم شو، نمیخوام ریختتو ببینم مردیکه‌ی قمارباز ، مافنگی، مردیکه‌ی پافیوس ،شانه‌بدوشــ،، › اونم رفت و.... یکماهی گذشت و برنگشت ، انگاری یه کلوخ سنگ نمک توی دلم آب کرده بودند. ازبس که دلم شورش رو میزد، اوایل فروردین سال 1350 بود ، از اول عیدی دلم بد افتاده بود ، تصمیم گرفتم تا دیر نشده برم و این بچه‌ی ناخواسته رو سقط کنم ، چون بعد فوت حاج اقا بزرگ من دیگه کس و کاری نداشتم ، دلم به شوهرم خوش بود اونم که توزرد از آب در اومده بود، تصمیم گرفتم که فردایی برم زایشگاه روسها ، و سقط کنم،  فرداش رفتم تا زایشگاه ، چون زایشگاه روبروی استادیوم ورزشی بود، دیدم خیابونها بسته شده و جمعیت زیادی توی خیابون هستند، چشمم خورد به امجد خانم ، و سلام علیک کردم ، و از ترس اینکه اون منو ببینه که رفتم توی بیمارستان حمایت مادران ، راهم رو کج کردم و برگشتم خونه . خلاصه نشد که برم تا زایشگاه.  شنوفتم (شنیدم) مسابقه بوکس ایران رو اوردن اینجا  و توی رشت برگزار میکنن. چند روزی گذشت ، دقیقا یادمه کهاحتمالا هفت یا هشت فروردین بود ،داشتم از کوچه می اومدم بیرون که از شدت وزش باد ، چادرم داشت ازم جدا میشد ، خواستم چادرم رو درست کنم و نزارم باد ببرتش که چترم رو باد برد، دقیقا یادم نیست ، فکر کنم سه‌شنبه‌ بود ، منم از سه شنبه‌های خیس خوشم میاد، اون روز بارون شلاقی میبارید ، یهو دیدم کلی اهالی محل دارند با دست و رقص و قر با دسته‌های گل و حلقه‌ی گل هلهله کنان میان سمت خونه امجد خانم اینا.  که شنوفتم پسر کوچیکه‌  اَمجَد خانم، یوسف، مثل اینکه توی مسابقات سراسری بین صد تا بوکسور حرفه‌ای موفق شده توی نُه مسابقه ی پی در پی ، پیروز بشه و همه رو ناک اوت کنه و نفر اول شده، چی‌چی میگن بهش؟؟... کاپه؟تاپه؟طلا رو برنده شده، همه خوشحال بودن، شوهر امجدخانم ، اقاسجودی ،جای داداشمه ،خیلی باشرافت و باوجوده. اومد جلو و شیرینی تعارف کرد .  منم با دیدن خوشحالی و شادی اهالی شهر، خوشحال شدم، والا اشک شوق از چشام میریخت پایین. انگار من جای امجد خانم هستم و پسر من قهرمان شده. اونجا توی دلم الهام شد که که اینا همه یه نشونه از سمت خداست . و من نباید برم بچه‌مو سقط کنم ، چون دقیقا وقتی که داشتم میرفتم سمت زایشگاه اونا با ساز و دوهول و آواز از روبرو رسیدن و کوچه رو بستن از بس پرتعداد بودن. و یا اینکه باد چترم رو بردش ، و اون لحظه به خیالم ، اینا همه نشونه‌ست. تصمیم گرفتم برم سقاخونه، شمع روشن کنم و نیت کنم اگه بچه‌ام پسر بود ، بتونه مردم شهرش رو خوشحال و سربلند بکنه. به قول معروف پسر منم بشه عین یوسف سجودی و آخر عاقبتش مثل این جوان بشه.  _فرداش، دم ظهری چارقد سفیدمو زدم زیر بغل ، شال و کلاه کردم رفتم سر پل ، زرجوب ، آمار کبلایی رو گرفتم ، تا که خبر رسیدش که یکی زده دیشب ، یوسف‌سجودی  رو کشته. خنده ام گرفت ، گفتم این چرت پرتا چیه که میگید. من خودم با دو چشام دیروز دیدمش که گردنش حلقه گل انداخته بودن و روی شونه‌هاشون داشتن می‌آوردنش خونه. اونم مدالش رو انداخته بود گردنش و  خوشحال بود. ولی دیدم جدی جدی اینا دارن یه چیزایی رو دم گوش هم پچ پچ میکنن، رفتم لب‌آب دیدم اوضاع غم انگیزه ، خودم البت حس کرده بودم که آژان زیاد رفت و امد میکنه ، ولی توی نخش نرفته بودم که حالا توی اون وقت تنگ و اوقات تلخ ، بشینم و بخیالم چُرتکه بندازم ، که قضیه چند چنده؟.. ولی تا اسم عظیم رشتی اومد ، گوشم تیز شد ، نم نمه راهمو کج کردم ، اومدم سر مغازه‌ی اکبربغالی ،برام یه صندلی گذاشتش مشتی محرم ، منم نشستم دم بازارچه ، زیر دامنه‌ی دکِه‌ی زَهوار در رفته‌ی  میرآقابرندی . یه کمی نشسته بودم که پرویزخراسانی اومد، سیبیلشو تاب داد و منومنع کرد، فهمیدم تونمیری یه خبرایی هستش!. از آق‌پرویز سوال کردم که چی شده؟   اونجا بود که خبر رو از دهن اق پرویز و کبلایی ‌کیجا (کربلایی) شنیدم .  وااای چشام سیاهی رفت... همه‌چیز رو تار دیدم!..  باخودم گفتم اینا واسم خواب دیدن.  میخوان منو دار بزنن ، جای قبر منو توی غار بزارن...  واای دنیا روی سرم خراب شد.  روزگارم ، زمین و زمانم سیاه شد. توی دلم آشوبی بپا شد، چون فهمیدم شب قبل شوهرم با قولبمی چوماغ توی کافه صحرایی  سمت جاده‌ی انزلی دعوا گرفتن و این وسط یوسف سجودی هم از دستِ برقضا ، تصادفا با دوستاش اومده بوده کافه صحرایی تا قهرمانیش رو جشن بگیره،  ظاهرا از شانس بدش دقیقا  نشسته بودش سر میزی که بین قولبمی‌چوماغ و شوهرم  قرار گرفته بود  و عظیم (محمد‌سوادکوهی)  از مدتها قبل کینه‌ی قولبمی‌چوماغ رو توی سینه داشت. و ظاهرا اون روز دقیقا تازه قولبمی‌چوماغ از زندان آزاد شده بود، بحث بالا گرفت، و یوسف طفلکی نگران جشن قهرمانی خودش بود که خراب نشه، پس بلند شد و به جفتشون گفت که خواهشن کوتاه بی‌آیند و صلوات بدند. ولی شوهرم برمیگرده به یوسف سجودی میگه،  ;♪بشین سرجات بچه فوکولی. تو چند سالته که خودتو توی دعوای دو تا گُنده لات راه میدی و میخوای وساطت کنی!؟..   یوسف با آرامش و لبخند میگه؛♪ من یوسف سجودی‌ام، نماینده‌ی ایران توی مسابقات آسیایی بوکس. و بیست و پنج سالم هستش. من تازه چند ساعته که قهرمان کشور شدم  و اومدم با دوستام تا کسب سهمیه شرکت در مسابقات آسیایی رو  جشن بگیرم . نمیخوام جشنم خراب بشه.   "قولبمی‌چوماغ  گفت؛ حالا چی؟... مثلا خیلی قولدور و پهلوانی؟. داری خط و نشون میکشی ، بچه فوکولی ؟!..    یوسف در جوابش با آرامش و متانت گفت؛ من قهرمان مُشت زنی هستم، نه اینکه قهرمان مردم‌زنی. 

قولبمی‌چوماغ که کله‌شق تر از این حرفا بود گفت؛ بچه جون ما اندازه‌ی سن تو ، دست به چاقو کردیم، اونوقت انتظار داری، تو ٬ یه الف بچه، بیای و وساطت کنی!. زکی اقارو باش...   

-®شوکت‌خانم پس از گفتن این خاطرات تلخ، لحظه‌ای سکوت به طرح فرش خیره میشود ، و بغض  میکند و با غمی جانسوز ، آهی میکشد و ادامه میدهد؛ ♪جونم براتون بگه، ظاهرا یکی اون لحظه برق کافه رستوران رو قطع میکنه ،و ..... وقتی که برق دوباره میادش، همگی میبینند که یه قداره (دشنه) رفته توی سینه‌ی جوان بیچاره و پیراهن سفیدش ، خیس از خونه.  شوهرم که یه گوشه‌ای افتاده بود ولی قولبمی چوماغ جلوی یوسف متعجب خیره مونده بود به یوسف ، و اینکه اگه چاقوی خودش توی دستشه ، پس چاقویی که توی قلب اون جوان فرو رفته ، مالِ کیه؟..  همون لحظه یه نفر از مشتریای کافه از پشت با صندلی میزنه توی سرش ، و اونم بیهوش میشه، تا آژان و پاسبان ها میرسند.  بنده‌ی خدا اون جوان ناکام که روز قبلش قهرمان ایران شده بود، با کمک مردم رسیدش درمانگاه پورسینا، ولی دیگه دیر بودش. و فوت شده بود. 

این حرفارو از دهان کبلایی‌کیجا شنیدم ، و حالم بد شد، توی نگاه کبلاکیجا یه برقِ رضایتی بود  چون اون با قولبمی چوماغ دشمنی و رغابت داشت ، و از اینکه چنین پاپوش و اتهامی بهش وارد شده بود ، خوشحال بود ، منم وسط بازارچه‌ی چوبی ، خیره به پاشنه‌ی طلایِ کیجا ، ماتم برده بود . و هزارتا سوال بی جواب توی سرم جوش میکرد ، والا من اون لحظه به فکر فرو رفتم!....  _ چون روز قبل رفته بودم و سقاخونه، نذر کرده بودم که اگه بچه‌ی توی شکمم پسر باشه، آخرعاقبتش ، عین پسر اَمجَدخانم بشه. آخه نمیدونستم قراره فرداش بمیره و جوون مرگ بشه!. حالا با شنیدن این خبر، من وسط بازارچه‌ی زرجوب ، گیج مونده بودم که اول از همه ، واسه کدامیکی ناراحت و غصه‌دار باشم، واسه‌ی پسر أمجَدخانم ،یوسف که جوانمرگ شد؟ واسه بچه‌ای که توی شکمم هست و ممکنه باباش رو قاتل معرفی کنن؟  یا حتی واسه نذر اشتباهی که کرده بودم ، مضطرب باشم؟.. آخه من عجیب به سقاخونه اعتقاد داشتم، از طرفی میگفتم از کجا معلوم بچه‌ی توی شکمم  پسر باشه؟..   ←والا حالا که هفت سال از اون روزا گذشته ، و بچه‌ی توی شکمم قراره ماه دیگه بره کلاس اول ، باز دلشوره‌ی نذر اشتباهی که کردم رو دارم، چون نگرانم این همه زحمت بکشم و آخرش پسرم جوانمرگ بشه. شوهرم (محمد سوادکوهی) تبرئه شد، ولی دیگه برنگشت خونه.   قولبمی‌چوماغ، تا لحظه‌ی اعدامش ، قسم میخورد که قاتل نیست. حتی به قاضی گفته بود که♪:اقای قاضی من از بچگی چاقوزنم، و بلدم چطور چاقو بزنم، و اگه یه مرغ بهم بدی، صد ضربه چاقو بهش میزنم ولی بعدش مرغه پا بشه و فرار کنه و زنده بمونه.  _شوکت ادامه میدهد ♪:  اما خلاصه متهم شد که پشت شهرداری توی شهربانی اعدامش کردند.  خیلیا میگن که تمام دعوای منجر به قتل ، از طرف کبلاکیجا طراحی شده بود ، تا سر قولبمی‌چوماغ رو بده زیر آب.  اما خب کبلایی‌کیجا همون ایام داشت توی کُردمحله ، مسجد میساختش ، و در عین حال چشمش دنبال زنهای بیوه بود ، اما اون سال بعد اینکه شوهر من تبرئه شد، چند وقتی پیداش نشد ، تا اینکه خبر مرگش اوردن...  مثل اینکه رفته بود واقعا تغییر کنه و بچسبه به کاروکاسبی که سمت جنوب رفته بود و جنس گرفته بود توی راه برگشت ،توی درگیری کشته میشه....  البت سرآخر سال پنجاه‌و هشت کبلایی‌کیجا رو هم به جرم مزاحمت نوامیس ، توی میدان صیقلان تیرباران کردن.....   _ ه‍ه‌ی روزگار توف تویِ بناکردت.  ← -®در این بین ، شهریار شش ساله که در تاریکیه درون اتاق دچار بیخوابی گشته بود و به تلخی شاهد و ناظر اتفاقات و حرفهای درون روشنایی بود ، با خودش فکر میکرد که: ♪مامان شوکت الان که گفتش ؛هه روزگار توف تو بناکردت !.. یعنی با خودش فکر نکرده که این روزگار رو کی بنا کرده؟..  چرا به خدا حرف بد زد؟..  حتما روزگار رو پدرم بنا کرده بود  که مامانم این حرفو زدش ، اخه همیشه تمام حرفای بد ، به پدرم ختم میشه . حتی که وقتی میخواست بگه که یکماه دیگه مهرماه میرسه برگشت گفت؛ یه ماه دیگه این پدرسگ میره کلاس اول .   یادم باشه که از خانم  معلمم بپرسم سقط واصلش میکردم، یعنی چی؟..  هه‍هیییی وایی خداجوون ،، اگه معلمم خانم نباشه چی؟.. من میترسم ، اصلا مدرسه نمیرم...      ←یکماه بعد٬ اول مهرماه....   ←-® شهریار با مامان شوکتش روز اول مهرماه را به مدرسه‌ی کناره‌ی رودخانه‌ی زَر  رفتند. شلوغ بود. ابتدا کنار پسرهای دیگر پشت نیمکتهای چوبی و زَوار در رفته نشست . برق رضایت در چشمانش میدرخشید . گاه مادرش را از پشت شیشه‌ی کثیف کلاس میدید ، البته با فاصله‌ی بسیار دور. براحتی روسری سبز و حریرش را که یك گل زرد بزرگ و بدقواره سر تاجش داشت ، در میان تعداد بیشمار اولیا مییافت.  مادرش بی وقفه در حال حرف زدن با اطرافیان بود ، شهریار چشمانش را ریز و دقیق کرده بود ، او در ان لحظه‌ی خاص به روشنی ایمان داشت که مادرش در حال نقل چه صحبتهایی‌ست . زیرا با حرکات بیشمار و افراطی دستانش در حین صحبت ، کاملا واضح بود که باز طبق معمول همان قصه‌ی تکراری را برای افرادی جدید بازگو میکند . شهریار برخلاف عموم ، سر نیمکت ننشسته بود و سرخود به سمت پنجره‌ی آنسوئ کلاس رفته و به دیوار تکیه زده بود ، درست مقابل صورتش و چند انگشت پایینتر از فکش ، با مداد چیزی بروی دیوار کلاس هک شده بود ، بیشتر شبیه چهره‌ی اقای اسدی ، در همسایگی‌شان بود . البته در حقیقت فقط تصویر عدد ۱۴ بود که با کمی خلاقیت تبدیل به اردک شده بود، اما از آنجا که اقای اسدی برای خواستکاری از مادرش پیغام پسغام روانه کرده بود ، شهریار حس تنفری به او داشت. ماباقی همکلاسیان در انتظار امدن معلم ، خیره به لکه‌ی پشت تخته‌ی سیاه نشسته بودند ،در این بین پدر یکی از دانش آموزان کنار فرزند عزیز دردانه‌اش نشسته بود ، و اشکهای روز اول مدرسه را از گونه های پسرش پاک میکرد. شهریار که کش بندک شلوارش را از یکسو تا انتها درآورده بود ، طبق معمول زنگوله‌ی کوچک سر بند شلوارش را به دندان گرفته و عصبوار ، میجوید . او از ابتدا عادت به جویدن حاشیه‌ی بالشش داشت ، در آن لحظه به یاد قولی افتاد که به مامان شوکتش داده بود ، و قرار بر این بود که هرگز چنین کاری نکند ، همزمان محو سبیل پرپشت پدر همکلاسیش گشته بود ، اما لحن مهربان و محبت آمیز آن پدر با فرزندش ، شهریار را دچار پارادوکس کرده بود ، او در آن لحظه حالتی مابین حرص خوردن و کلافگی توأم با عجله برای روشن شدن تکلیفش ، شده بود  ، زیرا تصویر ذهنی‌اش از شخصیت پدر در خانواده ، دچار دگرگونی و اختلال شده و او در بلاتکلیفی دست و پا زنان ، چشم انتظار بروز یک واکنش خشونت آمیز و پرخاشگرانه بود.  نهایتن معلم آمد و مشخص گردید که معلم مرد است ، و خانمی مهربان و خنده‌رو جایش را به مردی قوی هیکل ، چهارشانه و کچل داده ، که اووِر بلندی به تن دارد.  رفتار معلم سراسیمه و پریشان بود ، کوچکترین توجهی به دانش‌اموزان نداشت ، شهریار تا آن لحظه اصل اول کلاس را فراموش کرده بود که باید پشت نیمکت باشد ، نه اینکه کنار درب کلاس و رو به ظرف سطل مانند بزرگی که در نقش سطل زباله در کلاس حاضر شده بود. دقایقی بعد ، شهریار در میان اولیا و هرج و مرج روز ابتدای مدرسه ، پیش به سوی مقصدی نامعلوم ، قدم برداشت ، نمیدانست که به کجا میرود ولی میدانست که هرجایی برود بهتر از ، حضور در آن کلاس است.  درون حیاط بزرگ و عریض مدرسه به اینسو و آن‌سو میرفت ، سرش را از حجم شدید اندوه بالا نمی آورد ، بُغض راه گلویش را گرفته بود ، اما بیش از هر چیزی در آن لحظات ، مملوء از غروری پسرانه بود. زیرا نمیخواست مانند باقی اشکریزان کند خاطره‌ی اولین روز مدرسه‌اش را. از نظرش دلیل غصه ی او با تمامی دانش اموزان حاضر در آن روز ، متفاوت بود. مسیرش را رو به فرار طی مینمود، که عاقبت رو در روی مادرش ، به بن بست رسید ، مادرش به روی سکوی حاشیه دیوار مدرسه نشست ، سرش را پایین اورد ، به او خیره شد ، پرسید:♪ کجا تشریف میبردند اقا شهریار ؟  شهریار زبونت رو موش خورده؟  همه سر کلاسن ، ولی شما داری مثل خرگوش بین دست و پای پدر مادرا ، وول میخوری. کتاب ندادن بهتون؟ ®(در آن لحظه شهریار که دنبال بهانه‌ای برای لاپوشانی و پنهان نمودن بُغضش بود ، با دستش سمت بندک شلوارش را نشان داد و برای خالی نبودن عریضه ، چند کلمه‌ی تصادفی نیز بزبان آورد، او که همچنان بیش از حد سرش رو به پایین بود ، با انگشتش به بندکی که از شلوارش به یکطرف آویزان بود و تا نزدیکی زانوهایش رسیده و تاب میخورد  اشاره ای مختصر کرده و به آرامی و با خونسردی هوشمندانه‌ای گفت:♪ این بندک _ یهویی یه پسره دستش خوردش بهش _ بعد گریه_ پدرش سیبیل_ زدش در گوش بچه‌اش_ بعد من ترسیدم بنده شلوارم _ خانم خوش اخلاقه ، معلم نشده_ اقاهه گُنده _ دست بشورم _ برم کلاس _همه گریه_ من اونجا دیدمت تورو _ یکی گوفتش بیپا_ همه پاشدن_ معلم گفتیش؛بیجا_ همه نشستن _ سطل آشال تهش سولاخه_ فکرکنم خلابش کردن(شوکت که کاملا از اوضاع باخبر بود و حرف پسرش را کاملا میفهمید ، لبخندی به مهر زد و گفت ؛♪ میخوای بریم دوتایی همه جای مدرسه رو سَرَک بکشیم؟ شهریار سرش را بالا آورد، اشک درون چشمانش حلقه زده بود ، او سرش را به مفهوم آری تکان داد، سپس تمام سعیش را کرد که پلک نزند زیرا برایش حتمی بود که اشکش به پلک چشمی بند شده ، و هر لحظه امکان ریختن بر گونه‌هایش را دارد. عاقبت درون دستشویی مدرسه ، و پشت درب بسته ی آن اشکش سرریز شد ، او بخیالش توانسته بود که مادرش را با حرفهای بی ربط و پراکنده ، از ماجرا پرت کند. در مسیر برگشت ، مادرش با مادر یکی از همکلاسی هایش به اسم داوود همکلام و همقدم شد ، آنها در دوسوی گذر محله ی ضرب ساکن بودند. داوود از دوست و همبازی خودش که در کوچه‌ی آنها در همسایگیشان ساکن است ، با شوق صحبت به میان آورد ، لحظه ی خداحافظی از دور با دختر بچه‌ای شش ساله به اسم نیلیا ، سلام کرد و دست تکان داد. از نظر شهریار ، داوود مفهوم خوشبختی بود زیرا یکی از دوستانش ، دختری با موههای کوتاه و خندان بود ، و برای او از انتهای کوچه دست تکان داده بود. شهریار از مادرش پرسید : مامانی امتحان کبچی چیه؟ مادرش پس از مدتی تفکر خندید و گفت امتحان کبچی دیگه چیه آخه؟ باید بگی امتحان کتبی.     داوود و شهریار همراه سوشا سه رفیق شفیق از روز نخست و ابتدای دبستان باهم و درکنارهم بودند. درون کلاس درس معلمین زود درمی‌یافتند که نباید اجازه بدهند آن سه کنار ‌یکدیگر بنشینند و مانع از  هم‌نیمکتی، بودنشان میشدند، زیرا برخلاف شهریار، سوشا و داوود بسیار شیطان و بازیگوش بودند. آنها در مسیر منتهی به دبستان، که درحاشیه‌ی رودخانه‌ی زَر بود بایکدیگر همراه هم‌مسیر و همقدم بودند هم‌محلی بودنشان نیز عامل دیگری بود که پیوند رفاقتشان را محکم و ناگسستنی میکرد.روزهایشان حول شیطنت‌های کودکانه درمسیر مدرسه و قهر و آشتی‌های دوستانه میگذشت. _گذشت از ان روزها چند سالی زود. معنای زندگی از نظر هرکدومشون یک چیزی بود. اونا که  همقدم و همراه هم‌ از کودکی عبور کرده بودند، رسیدند نبش کوچه‌ی نوجوانی.    سوشا از رفقاش پرسید♪؛ زندگی، مفهومش ٫چیه ازنظر‌تون؟ داوود؛ خب زندگی یعنی یه‌نامه‌ی عاشقونه لابه‌لای سَبَد گل. بعدشم حتما یه‌سیگار، یه‌گیتار، ترانه‌خوانِ بیدار ،شکستِ عشقی یا شایدم لحظه‌های خوبِ دیدار. شهریار(با‌لوکنت)؛ زززندگی ک‌که اینانیست. زندگ‌گی ت‌توفیق اجباری و ع‌ع‌عَذاب زنده بودن ِ.زندگی دوران ‌م‌م‌محکومیت روح ماست در زندان ج‌جسم.   -سوشا نیز مانند سابق ساکت و بی نظر بود.  -®شبهای نوجوانی این سه رفیق به امید یه‌روز بهتر گذشت، روزاشون بد و خوب یا بلعکس یک‌به‌یک از سر گذشت. همون  روزایی که فکرشون شَربازی بود. به قول مامان‌شوکت ، تمام کاراشون توی اون روزا ، بیگاری و یاکه الافی بود. اما قشنگ بود هر چند که سر کاری بود. شبهای زمستون، سکوت عجیبی بود شهر خالی بود.  ولی  شور شوق نوجوانی براشون چقدر جنجالی بود. شهریار شلوغ ولی پرتنهایی بود. کوله‌بارش پر از خاطرات خوب پارک یا پاتق توی شهرداری بود. تاکه توی پیچ تند زمستون ۱۵سالگی ، یه حادثه شوم در کمین سوشا نشست. سوشا پیمانه‌ی عمرش پر شد و سر رفت، محکوم به هجرت شد ، نیمه‌شبی سفید و برفی توی خواب ، پر کشید.  از غم رفتنش شهریار خیلی افسرده شد . درداش رو با نوشتن خالی کرد روی تن کاغذ . گاهی دفتراش کم بودن واسه هجم زیاد حرفهاش. غم و غصه و دردهاش مثل خوره از درون روحش رو در انزوا میتراشیدن ، روحش خط خطی میشد اما بیصدا و در خفا. شهریار لوکنت داره ولی ساکته و حرفاش رو قورت میده و نمیزنه تا شنونده شه. باخودش میگه که حرفام رو بزنم که چی؟ این حرفای ناگفته باشن واسه جایی بهتر و با صدایی بلندتر. اون مثل یه آدم لاله که زیاده حرفاش. داوود که بیخیال این حرفاس. اون خوشِ با خداش.  یه ایده داره فقط واسه فرداش .  اسمش بجای داوود ، بشه دیوید . روزگارش بشه کشتی، این شهر خیس بشه دریاش. اونم ناخداش.  در نقاشی‌های جالب شهریار ، هراسی اسفناک و حالاتی فراجسمی و مخوف ، بچشم میخورد . هرچند که شهریار سن زیادی ندارد ، اما در نقش و نگارهای شلوغش نشان از  انتزاعاتی ژرف دیده میشود _     شهریار پسرک شاعر مسلک و عاشق پیشه ی شهر ، در تکلم کمی مشکل دارد و با لوکنت حرف میزند. او تا ده سالگی مانند بلبل ، چـــَــع‌چَع سر میداد و همچون چشمه ای روان ، کلمات در بیانش جاری میشد. اما در یکروز معمولی و در جریان اتفاقی که طی روزمرگی‌هایش به وقوع پیوست ، او قدرت تکلمش را برای مدتی از دست داد. و پس از مدتی کوتاه ، به آرامی و پیوسته بهبودی نسبی یافت. ولی هرگز مانند روز اولش نشد. او هرگز نگفت که آنروز واقعه ، چه شد و بر او چه گذشت که از شدت ترس ، شوکه شد و زبانش بند آمد.  تنها چیزی که برای عموم آشکار بود این امر بود که او مانند معمول و همیشه سرگرم بازی با دوست و همکلاسی اش ٫داوود٬ بود که بی مقدمه و یکباره دچار تشنج شد.  اما دکترها میگفتند که او شوکه شده و  ترسی فراتر از حد معمول و بیش از توان و ظرفیت ، آدمی به وی تحمیل شده که سبب اختلال در نیم‌کره‌ی سمت راستی مغزش و بخش مربوط به تکلم گشته. –او با مادرش شوکت خانم ، انتهای کوچه‌ی میهن ، در محله‌ی ضرب زندگی میکند. شهریار و داوود به همراه دوستِ مرحومشان ، سوشا   با هم در یک کلاس و مدرسه دوران ابتداییشان را گذراندند . همواره هم‌کلاس ، هممسیر و هم محلی هم بودند ، ولی در پانزده سالگی ، در یک زمستان سرد و نیمه‌شبی برفی ، در حادثه‌ای شوم ، سوشا درگذشت ، و سالها بعد شهریار و داوود همچنان به یاد خاطرات خوش کودکی ، همراه و همدل با یکدیگرند . آنها در یک دانشگاه و رشته قبول شده‌اند  . شهریار با ورود به محیط دانشگاه و سپری کردن دو ترم ، سخت شیفته و دلداده‌ی دختری بنام نازنین شده است. و نازنین نیز بی اعتنا به عشق شهریار و دور از مسایل و وابستگی های عاطفی ، سرگرم گذراندن واحدهای دانشگاه خود است.  ، پدر شهریار  که سالها پیش فوت شده فردی خاص و اسمی (شناس) بوده. البته علت و عاملی که آوازه‌ی او را در کوچه ‌پس کوچه‌ها ی خیسِ شهر ، پُر کرده بود ، چیزی نبود که برای پسرش سبب افتخار و سربلندی باشد. زیرا پدرش با قدی بلند موههای فر ، صورتی خطدار ، یکی از گنده‌ لاتهای زمان خود محسوب میشد .پدرش را به اسم عظیم هشتی میشناختند. زیرا پدرش در جوانی ، بَـزَک کرده و عصب (ناراضی) کنج هر غروب ، گوشه ی پرخاشگر و شرور کوچه مینشست، و با اخمهای به هم گره خورده و درهم تنیده ، به رهگذران ، نگاه جثور و بی‌پَروایی مینمود. منتظر میماند تا کسی با او چشم در چشم شود، و به هر دلیلی به او طَش‍َــر بزند. او از بس بروی سکوی جلوی درب ،  گوشه‌ی چهارسوق ، زیر طاق هشتی نشست که اسمش گــِـرِه‌ی کوری به آن خورد و او را عظیم هشتی لقب دادند. البته بعدها ، بلطف خاصیت گذر روزگار به مرور زمان ، به آرامی و ناخواسته ، با بالا رفتن سن و سالش ، اسمش از عظیم هشتی، به عظیم ‌مَشتـــ‍‍ی مُبَدَل گشت. بمانَد که او فرد بی‌اعتقاد و لا‌مذهب ’بی‌دین‘ بود. اما هرچه بود درون زندگیش به مرام و مسلَکی ویژه ، پایبند بود. او همواره در چارچوب تعریف شده‌ای از باید و نبایدها ، رفتار میکرد. او به اصول نانوشته‌ی کف خیابان، وارد بود. او خودش در برقراری و پایبندی به مقررات و قوانین حرف نخست را میزد. بعبارتی قانون را بهتر از قانون گذار میشناخت . همواره راهی برای دور زدن قوانین سراغ داشت. او قانونی ، قوانین را زیرپا میگذاشت. ولی ان دوران در حال گذار به عصر جدید و دوره‌ی نوین و پیشرویی بود که چنین مسایلی درونش ، ملاک و معیار نبود. حتئ تمسخر آمیز و بی ارزش میگشت. در نهایت او قبل از تولد پسرش شهریار حین آوردن جنس قاچاق و ممنوعه از جنوب در درگیری با ژاندارم‌ها پس از یک تعقیب و گریز جانفرسا به محاصره‌ی نیروهای ژاندارمِ زابل در سیستان در آمد و پس از تبادل آتش و زخمی کردن چندین افسر و سرباز به پایش تیری اصابت کرد، او در آن لحظه‌ی خاص و وانفسا بینِ دوراهیِ بودن یا نبودن گیر میکند ،   او از تسلیم شدن و زندان رفتن واهِمه‌ای ندارد اما چندی پیش به همسرش شوکت ، که پا به ماه بود قول شَرَف داده بود که هرگز و به هیچ نحوی پایش به زندان نرسد . او خوب میداند که در مرام و مسلکش نیست و نبوده که هرگز  حرف و قولش دروغ شود ، در آن وقت تنگ ، تیری در خشابش نمانده بود تا به زندگیش خاتمه دهد ، او بی مهابا از مخفیگاهش خارج شده و در حالی که تپانچه‌ی خالیش را سوی افسران ژاندارم نشانه رفته بسوی آنها پیش میرود ،  و طبق تصورش با آتش ماموران سمت خودش مواجه شده و در دَم کشته میشود.  خبرِ فوت شدن و مرگ عظیم زودتر از جسدش به رشت میرسد و شوکت در غمی بی‌انتها فرو میرود. او پارچه‌ی سیاهی را جلوی درب خانه‌ اش به مفهوم عزاداربودن اهالی آن خانه نصب میکند ، و در عین ناباوری بجای شوهرش برای پدربزرگش ، حاج‌اقابزرگ مراسم یادبودی میگیرد،  گویی با مرگ عظیم ، شوکت جایِ خالیِ حاج‌اقابزرگ را بیشتر احساس میکند و بطور ضمنی با رویکرد متفاوتش گویای اضحار پشیمانی و ندامتش از گوش نکردن به توصیه پدربزرگش و ازدواجش با عظیم بود. بعبارتی شوکت یک قطره اشک هم برای عظیم نریخت و حتی جویای محل دفن پیکر عظیم نشد. شوکت بخوبی میدانست که اینکارها کمکی به او نخواهد کرد و به این صورت نمیشود لکه‌ی ننگ وصلت با شخصی قانون‌گریز و بدنام را از سرگذشتش پاک کرد‌ . شوکت چنان به ریشه‌ی و اصالتش بازگشته بود که گویی زمان به عقب بازگشته و او حوادث تلخ یکسالِ گذشته را در کابوسی شبانه میدیده. اما افسوس که آبِ ریخته بر زمین را نمیتوان جمع نمود . از آن بدتر ، یادگاری و امانتی بود که شوکت در رحم داشت و هشت ماهه باردار بود ، او هنوز به اتفاقات تلخی که هشتم فروردین ماه در کافه‌ صحرایی رخ داده بود فکر میکرد، و شراکت شوهرش در قتل یوسف سجودی ،جوانِ خوشنام و قهرمان بوکس کشور ، را لکه‌ی ننگی بر روزگار خویش میپنداشت. هربار که در عبور از کوچه‌ی میهن ، با اَمجَدخانوم و یا اقای سجودی رو در رو میشد ، از خجالت و شرمندگی تمام چهارستون وجودش به لرزه در می‌آمد. او حتی بیش از همه نگران و دلواپسِ نذری که در سقاخانه کرده بود میشد.  او احساس میکرد که در آینده‌ای نه چندان دور ، فرزندش که بدنیا آمد و بزرگ و جوان شد ، بخاطر نذر اشتباهی که کرده ، و یا بخاطر کفاره‌ی گناهان عظیم،  پسرش نیز همچون یوسف ، به ناحق جوانمرگ خواهد شد. زیرا به دست سردِ روزگار اعتقاد داشت.  اما در نهایت به خودش امیدواری میداد که از کجا معلوم فرزندش پسر باشد؟!....  غمی که گویای شرایط عجیب و متفاوت روحیات منحصربفرد شوکت بود. و این امر که شوکت باور شدیدی به اعتقاداتش داشت که این چنین از نذر یک شمع در سقاخانه‌ی محله‌ی سرخ  در اضطراب و نگرانی سالها را پشت سر میگذاشت

۲۰سالگی شهریار......

/√\/_  بتازگی ، بعداز سالیان سال ،  شوکت خانم که پسرش به سن جوانی رسیده و دانشجو شده ،حرفهایی تازه و کنایه‌وار میزند . چندی پیش ، شهریار از درون تاریکی اتاقش ، به مادرش خیره شده بود ، مادرش با مادر داوود در روشناییِ سالن نشسته بودند.  شوکت‌خانم میگفت♪؛  خب بسلامتی من دیگه وظیفه‌ی مادری خودمو انجام دادم و واسه شهریار هم پدر شدم هم مادر.  شهریار هم دیگه مردی شده ماشالله . و کم کم میره سر خونه زندگیش . و من باید فکری به حال پیری و تنهایی خودم بکنم . والا این روزا بچه‌ها بی‌وفا شدن. مثلا همین اقدس خانوم که صبح تا شب ، سر کوچه‌ی شما ، جلوی درب روی نیمکت کوچیکش ، چشم براه نشسته. و چشم دوخته ، بلکه پسر بی غیرتش بیاد و یه حال و احوالی از مادر پیرش بپرسه....  خودت شاهد بودی که با چه خون و جگری اون بچه‌اش رو سرو سامان داد. _مادر ‌داوود♪: مگه خبرایی هستش که چنین حرفی میزنی شوکت خانم؟    شوکت؛ والا... چی بگم....   

-®(شهریار عمیقن به فکر فرو میرود . فردای آنروز ، چیزی به روی مادرش نمی اورد ولی شوکت‌خانم از سکوتی که پسرش پیشه کرده ، از رنجش و یا بروز مشکلی در روزگار پسرش آگاه میشود. شهریار همواره عادت به دلنوشتن دارد، و اکثرا حرفهای ناگفته‌اش را مینویسد. او بیخبر است از اینکه در نبودش ، مامان‌شوکت ، تمام ناگفته‌ها را کنجکاوانه رصد و بازرسی میکند ، اما هرگز به رویش نمی‌آورد. اینک شهریار در دفترش مینویسد↓  

∆≥≤ این روزها ‌به خاطراتمون ، هم رحم نمیکنند.‌بتازگی بولدزرهای خشمگین ، یک شبه در هجومی ناباورانه ، به بازارچه‌ی چوبی ، و بی دفاع زرجوب ، تکه ای پُررنگ از تاریخ این محل و شهر را با خاک یکسان کردند. و هزاران هزار قصه‌ی ناگفته ، زنده به گور گشت . یادم است که قدیمترها ، در بچگی ، وقتی برای خرید به بازارچه میرفتیم ، من و داوود، در لابه‌لای مسیرهای تنگ و باریک ، مابین راهرو های خاکی و تاریک، که از مابین دکه‌های چوبی ،به یکدیگر میرسیدند ، مشغول بازی میشدیم. اصلا اکثر ما ، در عبور از همون بازارچه‌ی کج و چوبی، بزرگ شدیم. حتی درخت چنار که وسط بازارچه بود رو هم از ته زدند.من  تنها توانستم از درخت بلند چنار، تک شاخه‌ای از نهال را نجات دهم. به امید آنکه شاید باز در جای جدیدی کاشته و ریشه بگیرد. 

/\/_®آنگاه شهریار به فکر فرو میرود ، لحظه ای مکث و در ذهنش سوالی ناخودآگاه میشود مطرح !... آیا با ریشه گرفتن و جوانه زدن و رشد کردن این نهال ، درخت چناری که در بازارچه قطع گشت ، زنده خواهد ماند؟ سپس شاخه‌ی نهالی که کنده بود را در باغچه‌ی کوچک حیاطشان، کاشت. کمی بعد به راهنمایی مامان شوکتش، باز آنرا از باغچه در آورد ، و درون ظرف آبی گذاشت، تا بلکه ریشه‌ای بدهد، و آنگاه بکاردش، به امید اینکه شاید ریشه‌‌اش در خاک بگیرد ، و رشد کند.شهریار با سابقه‌ی افسردگی ای که دارد ، در غم فرو میرود و با حسی جدید و غمناک درگیر میشود. زین پس در غیاب بازارچه ی قدیمی ،  خاطرات در وجودش زنده به گور خواهند شد. -®آنسوی دیوار ، و در خانه‌ی متروک همسایه‌ای نامحسوس، نیلیا بر تکه کاغذی رنگ پریده و شیری رنگ ، در وصف احساسش به داوود، (همبازیه کودکی هایش) مینویسد؛↓

∆داوود ، ميدانى دخترانه ترين تعبيرم به تو چه بود ؟  مثل ناخن ترك خورده ام ميماندى ، دلم نميخواست كوتاهت كنم -حيفم مى آمد....طول كشيده بود تا آنقدر شده بودى ،خيلى دوستت داشتم ـ بودنت به من اعتماد به نفس ميداد ولى آخر بى اجازه‌ی من٫  گير كردى به جايى. و اشكم  را در آوردى  _تمام تنم تيـر كشيد.. ديروز غروب ، پس از تکرار ِ ِایستادن چشم انتظار در صفی ناتمام ، و دیدنِ تو برای چند لحظه‌‌ی کوتاه  در آنسوی گذر ضرب ، تصمیم گرفتم که به این عشق یکطرفه خاتمه دهم و ريشه ات را بزنم.  بی شک سخت است فهمیدن کسی که در کوچه پس کوچه های تنهایی پرسه میزند..عاجزانه به رهگذران می‌نگرد تا شاید کسی..تنها یک نفر وجود اورا حس کند.. _همه می‌گویند برایشان مهمی،اما کاش این حس قابل باور بود..شاید تو مرا به خاطر نمی اوری ، تنها خاطرات بازیهای کودکیمان ، من را به تو وصل میکند.. گاه به این باور میرسم و ایمان می‌آورم که احتمالا من دار دنیا  را بدرود حیات گفته‌ام ، اما روحم به دلیل نامعلومی درون دنیای مادی ، گیر کرده است. اما سپس به افکارم میخندم. سخت است که رسمی و یا ادبی بنویسم ، حرفهایم عامیانه‌ و خاکی هستند ، پس همانگونه که راحتم مینویسم. مادرجون من، بهم میگه که خیلی رویاپردازم ، پس حتما اینها تصورات من هستند و من زنده‌ام. اما... والا چه بگویم؟... گیج شدم. سالهاست زیر بارش باران خیس نمیشم، اما باز ، چتر همراه خودم میبرم. تا اینگونه شاید ، خودم را مانند دیگران تصور کنم_کاش در پسِ این ابرهای دروغینِ محبت،حسی بود که دلگرمی را چاشنی این بازیه ناعادلانه دنیا میکرد.  من بی تو ،  در مسیرِ آرزوهایم ٫٬ب‍سوی  ِ مقصد، بی وقفه پیش خواهم رفت... و در تلاشی پُرتکرار سمت _مشکلات ، هجوم خواهم برد.. من_ همانم که می‌اندیشم .صدایی در دلم  به  وجودم نجوا میدهد:  و من ایمان می‌اورم که ارزوهايم محال نيستند ..  _ميدانم كه در انديشه هاي مردمی حسود ، هم نميگنجد كه من آرزوهایم را بدست بياورم.._ اما من ناشنوا ميشوم هنگامي كه ميخواهند مرا دلسرد كنند.. من نميخواهم بفهمم كه اهالی محل روياهايم را دست نيافتني خطاب ميكنند.__من ناشنوا ميشوم تا زماني كه به انچه لايقش هستم برسم.. آن روز ديگر خواهم شنيد،زمزمه هايی را كه در گوش هايم ميپيچد که به یکدیگر میگویند :  به این دختر نگاه كنید! از کودکی پدرش را از دست داد و در دامن مادربزرگش بزرگ شد،  روزگاری  بخاطر بلند پروازي طرد شد. اما هرگز متوقف نشد..  و حال ، تو داوود، _ ای پسرک بی مرام ، ای تنها باقیمانده‌ی خاطرات خوش کودکی ، نمیدانم سکوتی که در نگاهت موج میزند ، بخاطر چیست؟.  به گمانم ، چهره ام برایت آشناست ، اما در پستوی خیالت ، نمیتوانی مرا به یاد بیاوری!   نمیدانم تقصیر کیست؟.. که این چنین گذر زمان همبازیهای کودکی را غریب میکند ، آنچنان از هم دور شده ایم که همچون رهگذری از کنارم عبور میکنی ، در حالی که همین چند صباح  قبل تر ، در کودکانه هایمان ، دست در دست هم ،  و یار وفادار یکدیگر بودیم ،آنقدر وفادار که حتی زمانی که قرعه به نامت بود تا گرگ شوی ، هرگز مرا نمیگرفتی ، و آنگاه که  تو چشم میگذاشتی ، و من جایی برای قائم شدن نمیافتم ، باز همچون این روزها ، خودت را به ندیدن میزدی و کنارم عبور میکردی،  اما ، آن ندیدن کجا!  و این ندیدن کجا!..  _افسوس  زود بزرگ شدیم ، _ حالا ، قصّه را هر کجا شروع کنم آخرش این اتاق غمگین است. تا ابد هم اگر تو راه نگاه کنم _باز  سرنوشت من این است... این روزها ، چشمان هیز صفت بسیاری پی من میگردند  ، و من در مرز باریکی از ابعاد دنیا ، سرگردانم _ من بی محلی و کم توجهی بسیار دیده‌ام اما اعتناء نکرده ام ، خب هر احمقی میتواند در برابر سلامم سکوت کند ، و یا بلکه به سوالم پاسخی ندهد . اما عاقبت کسی در جایی از این شهر ، به سلامم علیک خواهد گفت. این روزها هرکسی میتواند بگوید؛ دوستت دارم، ولی آدمهای محدودی میتوانند ثابت کنند که  دوستت دارند...  پسربی مرام ، خود نمیدانی که حتی  با بی اعتنایی هایت نیز سبب خیر میشوی... زیرا تنها به عشق و بهانه ی یک نظر دیدار توست که هر غروب به بهانه‌ی رفتن تا کتابخانه از مادربزرگم اجازه‌ی خروج از خانه را میگیرم، عازم نانوایی ای که رو در روی کوچه‌ی خاکی و بن بست شماست میشوم،    زجرکشان ، حس سرگیجه آورِ  صف طویل  نانوایی را به جان میخرم ، از بس جای خود را به دیگران داده ام که ، غیر از خودت کل اهالی محل ، پی به عشقم به تو برده اند ، و هربار ، تنها از ترس اخم های ، شاتر نانواست که یک نان میخرم ، و نان همان علت است که موجب خیر میشود!.. . چون در انتها ، نان را به اقدس خانم ، همان پیر زن تنها و غمگینی میدهم که همیشه سر بن بست شما ، چشم انتظار،  و بی روح خیره به جاده نشسته است....تا قبل از کشف پیرزن ، به ناچار نان رو ریز ریز میکردم و در طی مسیر برگشت به خانه ، بر روی دیوارهای محل میریختم تا ، بلکه گنجشکها ، از این عشق نافرجام بهره ای برده باشند --من در خاطرات کودکانه ام بیاد دارم ان روزهای گرم تابستان در کوچه‌ی بن‌بست شما ، كه همواره کنار هم و همراه یکدیگر بودیم ،  و از همان زمان اطرافیانم مرا بدلیل موههای کوتاه و رفتارهای  پسرانه ام ، مورد سرزنش قرار میدادند ، اما همان روزها بود که زندگی ام دستخوش تقدیر گشت ، و پس از فوت مادرم و هجرت پدرم ، من دست مادرجونم سپرده شدم و به ناچار از کوچه‌ی بن بست خاکی مان به انسوی گذر تبعید شدم . اکنون سالیان بسیاری از ان روزها دور شده ایم و من دیگر ان دختربچه ی شیطان و بازیگوش با موههای کوتاهه پسرانه نیستم ، و به لطف قلب مهربان مادرجونم ، اموخته ام که چگونه یک دختر کامل وبی نقص و قوی باشم ، اما راستش را بخواهی هنوز هم زمانهایی که دامن تن میکنم ، احساس غریبی میکنم ،و چیزی از اعماق وجودم فریاد میزند که من دختر نیستم و هربار درگیر احساسی دوگانه با هویت خویش میشوم ، گویی بخشی از وجود من پسر است ، و حتی گاهی میپندارم که روح من ، پسری‌ست که در کالبد دخترانه اسیر گشته . نیمی از وجودم با من غریبی میکند ، و هرچقدر هم به خودم تلقین و تمرین و تکرار میکنم اما باز نمیتوانم خودم را یک فرد با جنسیت مونث خطاب کنم

/\/_(کمی سکوت و مکث)  *نیلیا دست از نوشتن برمیدارد* _ در دلش میگوید ،، وای خدای من ، چرا اصلا چنین چیزهایی را درون دفترم مینویسم !  من به مادرجون قول داده بودم که هرگز چنین حرفهایی را به میان نیارم . من قسم خوردم که هرگز از این حرفا نزنم ، - اخه چرا از هرچیز و ه‍رجایی که میخوام بنویسم و یا بگم ، باز هم مسیرم به این بحث ختم میشه ، و این حرفا به میان میاد -® نیلیا کاغذهایی که نوشته را پاره میکند و درون سطل زباله می اندازد . تا در درّه ی فراموشی ها به اکران در بیاید. انگاه صدای سوت داوود به گوشش اشنا می اید. داوود که برای دیدن همکلاسی اش که در همسایگی نیلیاست ، به داخل کوچه‌یشان امده و بیخبر از چشمان عاشقِ پشت پنجره ، و بی ریاح در حال زمزمه کردن یک ترانه‌ی غمگین و عاشقانه به پشت پنجره ی بسته‌ و تاریک اتاق نیلیا میرسد ، و انجا روبه انتهای کوچه می ایستد به انتظار ، تا دوستش شهریار بیاید . داوود ناخواسته و تصادفا دستانش را به پنجره‌ی نیلیا ، تکیه میدهد و دست دیگرش را به کمرش ستون میکند. دراین حال ، از درون تاریکی اتاق ، نیلیا با خوشحالی به نظاره ایستاده ، و از اینکه با داوود تنها یک وجب فاصله دارد ، به شؤق امده و قلبش پر طپش شده. نیلیا اعتماد به نفسی بیشتر از قبل پیدا کرده و به خودش جرأت و شهآمت میدهد ، تا پایش را از انچه که تاان زمان بوده فراتر گذارد ، بنابراین بدون هیچ برنامه ی خاص و از قبل تعیین شده‌ای ، پنجره را باز میکند ، داوود که مدتهاست طی سالیان دراز این پنجره را بسته دیده و به بسته بودن ان پنجره عادت داشته ، ناگهان از باز شدنش یکه میخورد، چند قدم با اضطراب به عقب میرود و با چشمانی درشت و دهانی نیمه باز ، خیره به آن میماند....  در همین حین که به آرامی قدمهایش روبه عقب میرود  ناگهان به تیرچراغ چوبی برخورد میکند و با ترس فریادی میکشد و چابک و  غیرارادی برمیگردد و سوی تیرچراغ می‌ایستد ، با دیدنِ اینکه به تیرچراغ برخورد کرده کمی آرام میگیرد ، اما همچنان نفس نفس میزند ،  او اینبار بیخبر از پشت سرش ، پشت به پنجره‌ی مرموز ایستاده که ناگه دستی بروی شانه‌اش میزند، او همچون ببر میجهد از جایش و میچرخد سمت پنجره، که با خنده‌ی شهریار مواجه میشود  ♪ش؛  چ‍چ‍ چیه داوود، چ‍ چرا ت‍ ترسیدی؟  چ‍چ‍ چرا رَرَ رنگ و رُخسارت پ‍ پریده؟  داوود؛  بخدا من اینجا بودم ، منتظرت که یهو پنجره باز شدش منم برگشتم سمتش، که تیربرق اومد خوردش بهم،  یعنی من خوردم بهش، تا برگشتم سمتش، یهو تو مثل یه روح بیصدا و ناقافل از پشت سرم  اومدی و شونه‌هامو گذاشتی زیر دستت،  نه!....  یعنی با دست زدی رویِ شانه‌ی من.  شهریار؛ چ‍ چرا هَ‍ هَزیان میگی؟ من که هیچی ح‍ حالیم ن‍ نشد.  ®(سپس هر دو به آرامی نزدیک پنجره ایستادند ، بطوری بروی نوک انگشتان پایشان ایستاده بودند که گویی یک یا دو سانتی متر افزایش قدشان ، توفیقی در کل ماجرا خواهد داشت_ در نهایت هم که در منظره‌ی آنسوی پنجره و درون خانه‌ی بظاهر مخروبه ، با اتاقی پُر از خالی و هیچ روبرو گشتند، اما فضای سرد و بی روح اتاق ، چنان خاک گرفته و بی‌رنگ و لعاب بچشم می آمد که دل انسان میلرزید و نیرویی فراطبیعی در آنجا ، به احساس انسان نجوا میداد که چیزی درون آن مکان در حال تماشای آنان است ، از اینرو آنان به وحشتی غیر ارادی دچار شده و از لبه‌ی پنجره فاصله گرفتند!....)     اقای اسدی باز با آن اخم های همیشگی و قیافه‌ی حق بجانب ، از خانه بیرون آمد ، نگاهه مغرورانه ای به انتهای کوچه انداخت، و رفت........

 

 

 
  BLOGFA.COM